اندیشه ، فلسفه
تاریخ
اقتصاد

رمان «اولین روزهای دنیا» نوشته احمد خلفانی نویسنده ایرانی ساکن آلمان است که ‏اخیرا به فارسی ترجمه شده است.این کتاب به نظر من رمان بسیار ارزشمند و قابل‌تعمقی است و حاوی بسیاری از ‏جنبه‌های فرهنگی اجتماعی، روانشناسی فردی و اجتماعی فرد و افراد پیرامون ‏خود که می‌تواند ذهن را به چالش کشد تا با دقت نظر بیشتری به خود و محیط پیرامون ‏خود بیندیشیم. حتی انتخاب تیتر آن می‌تواند آغازی برای هر کس برای نگرش به ‏زندگی خود باشد: «اولین روزهای دنیا»ی هر فرد از کجا آغاز شده است؟ نویسنده ‏آغازین روزهای زندگی یک راوی را به نگارش درآورده است. داستان یک زندگی ‏در گذشته در پیونددهی به حال، و کشف نطفه‌های اکنون در بازنگری به گذشته. ‏او آن را در ارتباط و پیوندی تنگاتنگ در زمینه‌های مختلف اجتماعی یک فرد و ‏افراد پیرامونش قرار می‌دهد. جملاتش بسیار ساده و صمیمی ولی عمیق و جاندار ‏هستند، و خواننده احساس نمی‌کند که با یک چیز تصنعی مواجه شده و یا نویسنده ‏چیزی را به او تحمیل می‌کند.

من به دلیل علاقه و روحیه جستجوگری‌ام به شناخت خود، فرهنگ و جامعه، در ‏جستجوی حقیقت، برای یافتن پاسخ‌هایی به سوالات درونی‌ام نه تنها تشویق به ‏خواندن آن شدم بلکه علاقمندم تا نوع خوانش‌ام را بنویسم و با دیگران به اشتراک ‏بگذارم. جستجوگری من برای یافتن حقیقت از دریچه‌های مختلف برای معنابخشی ‏به زندگی‌ام می‌باشد.

نویسنده از طریق راوی اول شخص به تعریف خاطرات گذشته کودکی به نام ‏‏«حامد» می‌پردازد، حامدی که در بسترِ عشق به معلم خود، در درون خود «آشیانه ‏امنی» می‌سازد، آشیانه‌ای بدون ترس و مملو از مهربانی و توجه معلم. همین کاشتن ‏بذر عشق فرصتی می‌شود تا به برخی از تمنیات درونی پاسخ دهد و پلی ایجاد کند ‏به دنیای بیرون از خود. راوی که اکنون مردی است بالغ و دانا برای یافتن ‏هسته‌های اولیه خود به گذشته یعنی مبدا آفرینش خود باز می‌گردد.

بر اساس نوع خوانش من، نویسنده از طریق راوی داستان در واقع می‌خواهد بر ‏ضرورت بازنگری گذشته در جهتِ دست‌یابی به راه‌های جدید و عدم تکرار آن‌، ‎بر ‏دو محور تاکید کند عشق و محدودیت‌های فردی. این محدودیت‌ها گاه جسمانی‌اند، ‏و گاه ذهنی و درونی، بافت درونی‌ای که گاه بر اساس شیوه‌های تربیتی خانوادگی و ‏فرهنگ اجتماعی، فرد را آنچنان دچار محدودیت و «زمین‌گیر» می‌کند که مانعی ‏می‌شود برای «فراتر از خود» رفتن.

نگاهی به خلاصه‌ی داستان اولین روزهای دنیا

داستان، سرگذشت پسری به نام «حامد» است. «حامد» در یکی از روستاهای بوشهر به ‏نام کابان متولد شده است. وقتی که «حامد» حدود ۹-۱۰ ساله و در کلاس چهارم دبستان ‏بود، معلمی داشت به نام خانم «لیلی مهینی»، در همان روز نخست «حامد» شیفته معلم ‏خود شده و بذر عشق و دوستی در دل او کاشته می‌شود. چند روز بعد در زنگ انشاء، ‏خانم معلم به جای انشاء‌نویسی به دانش‌آموزان نوشتن «نامه‌ای به کسی که دوستش دارید ‏ولی غایب» است را تکلیف می‌دهد. «حامد» که تنها ابزار ارتباطی او با جهان بیرون، ‏زبان سکوت بود، به شدت از آن استقبال و شروع به نامه نوشتن می‌کند. حتی وقتی که خانم ‏مهینی بعد از یکسال تحصیلی مدرسه را ترک می‌کند، حامد با آدرسی که خانم معلم برای ‏شاگردان کلاس از خود به جای گذاشته است، برایش نامه‌های عاشقانه ولی بی‌پاسخ ‏می‌نویسد.

در این روستا پسری هم‌سن و سال «حامد» به نام «موندی» زندگی می‌کند که دچار نقص ‏جسمانی است: از دو پا فلج، و از قدرت شنوایی و گویایی محروم است. هم‌شاگردی‌های ‏حامد به دلیل نداشتن و یا ضعف رابطه و حرف نزدن مسخره‌اش می‌کنند و او را شبیه ‏موندی می‌دانند، «شبیه پرنده‌ای که همیشه در شاخه‌های پایینی یک درخت می‌نشیند.»

انقلاب سال ۵۷ فرا می‌رسد. «حامد» و سایر همکلاسی‌های قدیمی که اکنون کلاس هفتم ‏هستند در روستا برای شرکت در انقلاب، گروه‌ها و دسته‌های اعتراضی تدارک می‌بینند با ‏رهبری قاسم و علی. علی مبصر کلاس همه‌ی دوران دبستان، فردی قدرتمند و ترساننده‌ی ‏هم‌شاگردی‌هایش، در حالی که عکس شاه را بر چوبی نصب کرده و فریاد اعتراض ‏می‌زند در جلوی گروه حرکت می‌کند. موندی هم تلاش می‌کند تا در همراهی با بقیه فریاد ‏بزند، اگر چه در عقب‌ترین صف گروه جای دارد. قدرت جاذبه جادویی همرنگی با فضا، ‏آنها را آن‌چنان از خود بی‌خود می‌کند که به جستجوی چیزی برای تخریب می‌گردند. ولی ‏چیزی در روستا نمی‌یابند به جز مدرسه خودشان. با سنگ‌ به سوی مدرسه حمله می‌کنند. ‏اولین سنگ به شیشه‌های کلاس چهارم دبستان زده می‌شود و سایر هم‌کلاسی‌ها به تبعیت از ‏عمل نفر اول، شیشه‌های همه کلاس‌ها را می‌شکنند و مدرسه در یک چشم برهم زدن به ‏مخروبه‌ای تبدیل می‌شود. با ریخته شدن شیشه‌ها گویی آن‌ها نیز همگی با هم فرو می‌ریزند.

اخبار انقلاب از رادیو و تلویزیون‌هایی که به تازگی به روستا وارد ‏شده پخش می‌شود. این گروه ناراضیان به تدریج گسترش می‌یابند و به صفوف تظاهرات ‏روستاها و شهرهای اطراف می‌پیوندند.‏

سه سال بعد جنگ فرا می‌رسد و هر کس به سویی می‌رود و علی و عده‌ای دیگر در جبهه ‏کشته می‌شوند.

چند دهه بعد راوی (یعنی همان حامد گذشته که اکنون بسیار دانا و پخته شده) در جستجوی خانم ‏معلم و موندی به روستای خود کابان در بوشهر بازمی‌گردد، جایی که خاطرات کودکی او ‏شکل یافته و زندگی و سرنوشت او رقم خورده است. روستایی که اکنون سهم بیشتری از ‏مدرنیزاسیون برده با ساختمان‌هایی چند طبقه، با افرادی که نه تنها برای حامد ناآشنا ‏می‌باشند، بلکه با خودشان نیز بیگانه‌اند و پیامدهای انقلاب در درون‌شان، روح‌شان، حتی ‏بر پیشانی‌شان نمایان است. و نیز داخل خانه‌ها، روی دیوارها و در هوا. همه چیز در ‏بیگانگی فرو رفته است.

حامد با موندی مواجه می‌شود. او ازدواج کرده و صاحب بچه‌ها و نوه‌هایی شده ولی به ‏زودی فوت می‌کند. حامد به کمک آدرسی که معلمش بر جای گذاشته، به جستجوی او به ‏تهران می‌رود. به همه جا سر می‌زند و او را نمی‌یابد و به جای آن “بدری”، زن زیبای مو ‏طلایی و ظاهرا دیوانه را می‌بیند که زمانی با پدرش رابطه پنهانی داشته و نوزاد ‏‏”نامشروع”اش را در لابه‌لای سنگ‌ها به جای گذاشته و زمانی صدای آوازش در روستا ‏افسانه شده بود. این‌ها را نویسنده از طریق راوی داستان در پیچیدگی‌ها و ظرافت‌هایی با ‏سبک رئالیسم جادویی به تصویر می‌کشد.

راوی با ناکامی از یافتن معلمش به کشور دوم خود باز می‌گردد در حالی که همچنان در ‏سطر سطر و لایه‌های داستان وجود معلم و موندی لانه گزیده‌اند.

برداشت شخصی‌ام از داستان

در پیدایش و منشأ آفرینش جهان دو نظر وجود دارد: دیدگاهی که آفرینش جهان را خالقی ‏می‌داند که با خلق آدم و حوا و بیرون راندن از بهشت آغاز جهان می‌پندارد و یا ‏افسانه‌هایی از این قبیل(متافیزیک) که در هیچ عرصه‌ای نقشی برای انسان قائل نیست و ‏وجود اثرگذاری انسان را نفی و انکار می‌کند. دوم دیدگاهی که انفجار اولیه (مِه‌بانگ یا ‏بیگ بنگ) را توصیف می‌کند که چگونه جهان تحت شرایط خاصی از وضعیت نخستین ‏دگرگون شده و شرایط جدیدی بوجود آورده که دیگر شبیه قبل نیست و در پی آن ‏کهکشان و زمین بوجود آمده است. پس اگر بخواهیم به زمین که هستی‌بخش ‏انسان است توجه کنیم باید به آغاز و مبدا پیدایش آن و پروسه‌ای که از سر گذرانده است ‏بنگریم.

این دیدگاه به زمان و مکان معنی و مفهوم می‌دهد. یعنی پدیده‌ها باید در زمان و مکان ‏مشخص خودشان مورد بررسی قرار گیرند از طریق اثرگذاری متقابل شرایط درونی و ‏بیرونی بر یکدیگر. و من با نگاه دومی کتاب را خوانش کردم و نقش کلیدی آن را مورد ‏توجه قرار دادم.

داستان با بیان خاطرات گذشته‌ی حامد از طریق راوی اول شخص آغاز می‌شود. او به ‏‏«اولین روزهای دنیا»ی خود که مبدأ و شروع زندگی اکنونش است باز می‌گردد. در ‏ادامه‌ی رمان، نویسنده با پیچ و تاب‌های نگارش و با استفاده از سبک ادبی رئالیسم جادویی ‏که تلفیقی از واقعیت و تخیل و افسانه است به شخصیت‌پردازی قهرمانان اصلی و ‏شخصیت‌های فرعی داستان و نیز فضاسازی‌های متناسب با آن پرداخته تا داستان را ادامه ‏دهد.‏

راوی برای بررسی اکنون، از زمان حال به گذشته‌ی خود یعنی حامد می‌رود چرا که حال ‏و گذشته را در پیوند با هم می‌داند. در واقع راوی داستان همان حامدِ گذشته است که در ‏پروسه و مسیر رشد به راوی ِ اکنون رسیده است. او تغییر یافته ولی حامد در سطر سطر ‏و لابه‌لای نوشته‌اش لانه گزیده است.

راوی داستان وقتی به مبدأ آفرینش زندگی خود نگاهی دوباره می‌کند متوجه می‌شود که دو ‏نکته بسیار مهم در زندگی‌اش نقشی اساسی داشته است. اول عشق به معلم کلاس چهارم ‏دبستانش خانم لیلی مهینی که توانست پایه اساسی‌ای شود در تحول، تغییر و دگرگونی در ‏او (قدرت نگارش)، و دوم محدودیت درونی خودش که مانعی بود تا به فراتر از وضع ‏موجودش گسترش یابد. اگر چه راوی به طور مشخص از این محدودیت، آشکارا حرف ‏نمی‌زند ولی آن را در پیچیدگی‌های ظریف نگارش‌های ادبی و مقایسه‌ای بیان می‌کند تا ‏رمزگشایی شود. حامد خود را همیشه با موندی مقایسه می‌کند، مثلا در جایی که هر دو از ‏طریق موانع و محدودیت‌های فردی‌شان زمین‌گیر شده‌اند: در یکی نقص جسمانی و در ‏دیگری «گره‌ای درونی». وقتی حامد به او نگاه می‌کند خود را در او می‌یابد. اما در ‏کجا؟ نویسنده سعی می‌کند از طریق راوی داستان در لابه‌لای پیچیدگی‌ها و ظرافت‌های ‏نوشتاری نشان دهد چرا و چگونه حامد با موندی ارتباط باطنی و درونی دارد. همان‌طور ‏که موندی با معلولیت به دنیا آمده بدون اینکه خود نقشی در آن داشته باشد، راوی نیز از ‏همان آغازین وجودی به عدم تعادل در زندگی‌اش دچار شده است.

بافت و ساختار شخصیتی و روانی حامد

‏۱. عشق برای «حامد»، شخصیت اصلی داستان حادثه و اتفاقی است که با ورود خانم معلم ‏به مدرسه آغاز، و مبدا آفرینش او می‌شود.‏
با ورود معلم و کاشتن بذر عشق در وجودش، درون پنهان و ترسیده‌ی او «آشیانه‌ای ‏امن» پیدا می‌کند، خانه‌ای فارغ از ترس و تهدید، توهین و تحقیر، و نفی و انکار. برای ‏حامد چنین آشیانه‌ای، نقطه اتکایی می‌شود چون «فانوس دریایی»، نوری در اقیانوسی از ‏تاریکی و امواج خروشان زندگی‌اش. از این جایگاه متکی به عشق، کلیدِ نیرو و پتانسیل ‏بالقوه درونی او یعنی گرایش به نوشتن، روشن می‌شود و از آن یگانگی درونی شده‌ای را ‏می‌سازد تا پل اتصالی به جهان بیرون از خودش را شکل دهد، پلی که از بدو ورودش به ‏جهان با اختلال مواجه شده است. و این‌گونه است که پل شکسته درونی‌اش ترمیم می‌یابد: ‏او با خواست و اراده‌ی معطوف به متحقق کردن آن، قلم به دست می‌گیرد و از کودکی در ‏خود مانده به کودکی برای خود تغییر می‌یابد.

زبانِ سکوتِ حامد، که تنها زبان ارتباطی مسلط با دنیای بیرون از خودش بود به زبانِ ‏نگارش متحول و دگرگون می‌شود: «کم حرف می‌زدم و بسیار آرام بودم». نوشتن انشاء ‏در باره “دوست داشتن کسی که دور از دسترس است” انگیزه‌ای می‌شود برای نوشتن جدی. ‏می‌نویسد و می‌نویسد و به قول معلمش «نوشتن با درونش یکی شده بود». اگر چه هرگز ‏ارتباطش در تمامی دوران تحصیلی یکساله‌ی معلمش فراتر از زبان سکوت نرفت: «و من ‏چاره‌ای نداشتم. غرور و توانایی لازم را نداشتم، بنابراین با خانم معلم فقط با زبان سکوت ‏حرف می‌زدم.».

در نوشتن از احساسات و افکار خود به معلمش، به گونه‌ای پوشیده و نه با صراحت که از ‏آن به‌شدت می‌ترسید، ابراز وجود می‌کرد. از این طریق اندیشیدن و پروراندن قوه تخیل را ‏می‌آموزد که سببِ کشف حضور خود و هستی می‌شود. این درخشانیدن، باعثِ احساس ‏رضایت از خود می‌شود و او دلیلی می‌یابد برای احترام گذاشتن به خود: «به نوشته‌هایم، به ‏خودم افتخار می‌کردم.».

حسن قاضی مرادی در باره عشق و دوستی در کتاب «در پیرامون خودمداری ایرانیان» می‌نویسد: «عشق و دوستی برآمده‌ی عمل آگاهانه‌ی یگانگی‌طلبی، کمال‌جویی و ‏زیبایی‌خواهی انسان در مناسبات فردی و اجتماعی‌اش است. عشق و دوستی فعالیت ‏اوج‌گیرنده‌ای است که از طریق ایجاد پیوند عاطفی میان خود و دیگری، تحقق «خود» را ‏در فراتر از تعینات و امکانات شخصی ممکن می‌کند. عشق و دوستی با تحقق خاص در ‏رابطه‌ی دو انسان و در کردار عاشقانه و دوستانه‌ی این دو می‌گسترد و معطوف به تمام ‏جهان می‌شود. عشق و دوستی برجسته‌ترین تکاپو برای تبدیل «انسان در خود» به ‏‏«انسان برای خود» است. از این طریق، جهانی استقرار می‌یابد که در آن، عشق و ‏دوستی در رابطه‌ی میان انسان‌ها حاکمیت خواهد داشت.»

ایا این تحول حتی در یک ارتباط عاشقانه می‌تواند همه عرصه‌های وجودی فرد را در ‏برگیرد و یا دارای محدودیت‌هایی است که مربوط به بافت و ساختار شخصیت و روانی هر ‏فردی می‌شود؟

‏۲. محدودیت یعنی مانع، یعنی عامل بازدارندگی برای رسیدن به فراتر از وضع موجود:‏
دومین شخصیت داستان که همیشه چون سایه‌ای جدایی‌ناپذیر همراه حامد یعنی راوی ‏داستان است، «موندی» است که به علت نواقص فیزیکی هرگز به مدرسه نرفت ولی گاه با هزاران تلاش و ‏زحمت به مدرسه و یا در نزدیکی‌های مدرسه می‌رفت تا با آنها شریک شود. او همچنین فاقد قدرت شنوایی و زبانی است ولی آواهایی به عنوان سخن از گلویش ‏خارج می‌شود. حامد گاه با او همراه می‌شود. بچه‌های روستا و همکلاسی‌های «حامد» ‏همیشه او را به «موندی» تشبیه می‌کنند تا بتوانند حامد را بیشتر به تمسخر بکشانند و او را ‏تحقیر کنند. حتی حامد هم خود را با موندی مشابه می‌داند: «روزی در یک بازی فوتبال ‏هر دوی این‌ها را دروازه بان می‌کنند»، اگر چه برای «موندی» بسیار لذت‌بخش ولی ‏برای «حامد» یک عمل توهین‌آمیز و تحقیرکننده محسوب می‌شود. ولی از آن‌جایی که ‏مخالفت خودش را نمی‌تواند ابراز کند، تحقیر را می‌پذیرد.

‏از لا به لای سطور داستان و سایه‌هایی که همیشه همراه «حامد» و راوی بوده می‌توان به ‏خوبی و روشنی فهمید که گویا «موندی» برای «حامد» نمادی از بی‌حرکتی و انفعال ‏است. ‏در داستان می‌خوانیم که روزی شاگردان کلاس هفتم، «موندی» را که همراه آنان در ‏تظاهرات شرکت می‌کند و با فاصله‌ای بسیار زیاد از دیگران عقب مانده است “نقطه صفر” ‏می‌نامند. ‏در حالی که موندی از نظر تحرک جسمانی در نقطه صفر مانده بود، از آن‌جا که حس ‏تحقیرشدگی را برای خودش درونی نکرده بود تلاش می‌کرد تا به وجود و هستی خود معنا ‏ببخشد.

او آن‌چنان انگیزه‌ی حرکت و تغییر داشت که خودش را به آب و آتش می‌زد تا به جمع ‏بپیوندد و مشارکتی داشته باشد. موندی شجاعت و شهامت داشت و قدرت ریسک پذیری‌ای ‏بسیار بالا. با تمامی توانش و با زحمت بسیار سعی می‌کرد که با پاهای فلج‌اش و با سراندن ‏جسم‌اش به روی زمین سنگلاخ‌ به جمع برسد. او خستگی‌ناپذیر می‌خواست فراتر از وضع ‏موجودش برود و زمین‌گیر نباشد، و اگر چه از نظر تحرک جسمانی در نقطه صفر باقی ‏مانده بود، ولی معنابخشی به زندگی‌اش یک انتخاب بود، انتخابی برای زندگی و کشف ‏آن.

زمانی که «حامد» به روستا بازمی‌گردد «موندی» ازدواج کرده و در روستا ریشه دوانده و صاحب بچه‌ها و نوه‌هایی شده است. وضع جسمی‌اش نیز بدتر از گذشته شده و دیگر ‏نمی‌تواند به بیرون برود ولی خانه را برای خودش تنگ می‌بیند اگرچه گاه به کمک ‏نوه‌هایش به بیرون برده می‌شود.

این‌که چرا حامد با موندی احساس ارتباط درونی می‌کرد، چیزی است که در پس نگاه راوی ‏بوده ولی در داستان پنهان نگاه داشته است و یا آن را آن‌قدر در ظرافت‌ به‌کارگیری کلمات ‏و واژها پیچ و تاب داده که به طور واضح دیده نمی‌شود و به یک راز تبدیل شده است.

حامد تمرکزش فقط بر نوشتن بود و در زمینه‌های دیگر حاضر نبود که خود را به آب و ‏آتش بزند. ترس بر او غالب بود و ریسک‌پذیر نبود. آن کدامین تحقیر است که آن‌چنان با تن ‏گره می‌خورد که احساس حقارت را درونی و فرد را زمین گیر می‌کند؟ موندی این حس ‏حقارت را نداشت ولی، برعکس حامد، جسمش او را زمین‌گیر کرده بود. حامد در همه ‏توهین‌ها و تحقیرهایی چون: «نقطه صفر»، «پرنده‌ای که روی شاخه‌های پایین می‌نشیند» ‏و تحقیرهای مبصر کلاس عکس‌العملی از خود نشان نمی‌دهد و قادر به ابراز وجود نیست.

فرهنگ ما مملو از تحقیر و سرکوب مستمر، هراس و طرد و نفی و انکار و مجموعه‌ای از ‏رفتارهای بسیار مستبدانه چون رابطه‌ای «شبان – رمگی» است. اینها ویژگی‌هایی نیستند ‏که بتوان‌ آن‌ها را به راحتی نادیده گرفت چرا که می‌تواند از انسان‌ها افرادی بیگانه با خود ‏و سرگردان سازد. متاسفانه موضوعی دیرینه با تاریخچه‌ای به درازنای تاریخ در ایران و ‏به خصوص در بیش از چهار دهه اخیر. در چنین شرایطی ما به ضرورت تغییر و ‏بازخوانی فرهنگی آن نیازمندیم.(بازخوانی فرهنگ از محمد مختاری)حامد فقط یک بار ایستادگی و مقاومت می‌کند آن هم در مرحله‌ای کاملا انفجارآمیز درونی ‏در مقابله با علی، مبصر زورگوی کلاس چهارم و فردی قدرتمند با انجام تنبیهاتی مثل ‏وادار کردن دانش‌آموزان به ایستادن در کنار تخته سیاه.

حمله‌ی حامد به علی از ویژگی‌های فرهنگی مسلط بر جامعه‌ای است که عکس‌العمل ناشی ‏از تلنبار شدن خشم‌های فرو خورده به آتشفشانی تبدیل می‌شود و به یکباره به مرحله انفجار ‏می‌رسد.

حامد در جایی از داستان تعریف می‌کند: « بسیار بعدتر زندگی به من آموخت که ناتوانی ‏بین باطن و ظاهر، انسان‌ها را از حالت تعادل خارج می‌کند، و وقتی کسی در همان شروع ‏زندگی‌اش از حالت تعادل خارج می‌شود، آن وقت دیگر هرگز ترازش را پیدا نمی‌کند، ‏درست مثل ساختمانی که روی زمین شیب‌دار بالا رفته باشد.»

در ادامه داستان، راوی با بازنگری به گذشته خود می‌گوید: «ترجیحم این بود که فاصله‌ام ‏را با جهنم حفظ کنم. ولی تماشای جهنم از دور، آن را قابل تحمل‌تر نمی‌کرد درست بر ‏عکس، خیلی بعدتر یاد گرفتم که شاید عاقلانه باشد در جهنم زندگی کنی، آن را با جسم و ‏روحت تجربه کنی تا برایت قابل تحمل‌تر از آن چیزی باشد که تصورش را می‌کنی، ولی ‏آن موقع آگاهی نداشتم و نمی‌دانستم در واقع کدام جهنم وحشتناک‌تر است، جهنم واقعی یا ‏جهنمی که آن را در ذهنمان ساخته‌ایم، یا جهنمی که از ترکیب آن دو با هم ساخته شده، و تا ‏چه اندازه.» و سپس ادامه می‌دهد: “بعضی مواقع موندی تنها کسی بود که می‌توانستم وقتم ‏را با او بگذرانم. احساس می‌کردم که سکوت مشترکمان را خوب می‌فهمید. سکوت هم یک ‏زبان است و در نتیجه گویش‌ها و لهجه‌های خودش را دارد و سوء تفاهم ایجاد می‌کند، ولی ‏سکوت ما در عمق زمان بنا شده بود، یعنی آنجا که تفاوت‌های کلامی وجود ندارد. از این ‏قضیه مطمئن بودم. آن موقع دستش را می‌گرفتم و با او به مزرعه می‌رفتم. او تلاش ‏می‌کرد با کمک من از جا بلند شود، ولی بیهوده. همچنان روی زمین می‌خزید. تلاش ‏می‌کردم تا حد امکان آهسته راه بروم. با وجود این برایش کار بسیار طاقت‌فرسایی بود.” و ‏راوی با بازنگری به گذشته خود یعنی حامد می‌گوید: «آن موقع اصلا تصور نکرده بودم ‏که او به چقدر وقت نیاز داشت تا خودش را به مدرسه یا به میدان روستا برساند.».

حامد که خود را «زبان بسته» احساس می‌کرده است، در نگاه به گذشته می‌نویسد: «یک ‏تپه، یک نخلستان، کوره‌راهی سنگی که به کوهستان ختم می‌شد، راهی شنی سمت دریا، ‏تعداد زیادی صخره، چندین کوچه. این‌ها پشت صحنه‌های بازی‌ها، دعواها و کلماتی بودند ‏که بین‌مان ردوبدل می‌شدند. بدون آن‌ها، بازی‌ها، دعواها و حرکات‌مان زمینه‌شان را از دست ‏می‌دهند. انگار بخواهیم تصویری را از داخل قابش بیرون بکشیم و آن را بدون قاب عکس، ‏در جایی، روی دیواری کاملا جدید نصب کنیم… پرواز بدون بال، بدون آسمان، آسمان ‏بدون رنگ، این‌ها تصویرهایی هستند که در این مورد به ذهنم خطور می‌کنند».

موندی و خانم‌معلم همیشه همچون دو نماد به همراه راوی بوده و گویا پاره‌ی تن او شده‌اند؛ ‏یکی در بی‌حرکتی، انفعال، زمین‌گیر شدن و درجازدگی، و دیگری سمبل عشق و حرکت ‏و تغییر. جمعی از اضداد درون که چون سایه‌هایی به همراه اوست.

راوی بعدتر به روستای خود بازمی‌گردد. روستایی دگرگون‌شده با ساختمان‌هایی چند طبقه، افرادی ناآشنا برای راوی و مخروبه‌هایی در ‏گوشه و کنار. مدرسه آشنایی که در انتظار نوسازی می‌باشد و «شاید هم او آخرین کسی ‏باشد که از آن مدرسه دیدن می‌کند». راوی در روستا «موندی» را می‌یابد که چون سایه ‏همراه او بوده و حتی در لابلای سطرها و نوشته‌هایش خودنمایی می‌کند. او به تهران هم ‏می‌رود تا رد پای معلمش را بیابد و در این مسیر مردی نابینا همراهی‌اش می‌کند.

در این داستان راوی می‌خواهد بگوید که اگرچه تجربیات ما، یعنی شناخت حسی بسیار با ‏اهمیت است ولی چگونه نگریستن به آن از اهمیت بالایی برخوردار است، ضرورت ‏بازنگری آگاهانه به خاطراتی که بخش‌های تاریک ضمیر ناخودآگاه ما را در بر گرفته‌اند. ‏بازنگری شاید بتواند دریچه و پنجره‌های جدیدی را بر ما بگشاید برای شناخت و بیداری ما ‏تا راه‌های جدیدی را انتخاب کنیم و در غیر این صورت، غرق تکرارها شده و بدون تغییر ‏و دگرگونی، زندگی را دور می‌زنیم.‏

print
مقالات
سکولاریسم و لائیسیته
Visitor
0271169
Visit Today : 75
Visit Yesterday : 1381