اندیشه ، فلسفه
تاریخ
اقتصاد

مقدمه: اگر شما هم مثل ما جزو کسانی هستید که هم نسبت به تهاجمی‌شدن دخالت‌های امپریالیستی احساس خطر می‌کنید و هم نسبت به مسیری که رژیمِ ضدانقلابِ جمهوری اسلامی با تشدید غارت و فقر و سرکوب داخل پی گرفته، پس قاعدتاً این سؤال که چه طور می‌توان «جبهه سوم» را در زمین عمل محقق کرد، دغدغه روز و شب شما در هفته‌های اخیر بوده. برای ما این فوری‌ترین اولویت است. اما شروعِ راه، ناچار از مسیر نقد سلبی می‌گذرد؛ از پاسخ به استدلال‌ها و مغلطه‌هایی که در هفته‌های اخیر به صدها رنگ و بیان کوشیدند جبهه سوم را نامطلوب یا ناممکن جلوه دهند. این مطلب ردیّه‌ای است بر آن تلاش‌ها؛ اما در عین حال در خلالش نقبی نیز به چند بحث مهم ایجابی جبهه سوم زده شده است: مفهوم جبهه واحد کارگری در مقابل جبهه خلقی و موضع اصولی در قبال مسأله ملل تحت ستم در شرایط دخالت امپریالیستی و خطر بالکانیزه کردن.

۱- «نیروهای انقلابی ناسازمان‌یافته‌اند و عددی در معادله نیستند، پس با توجه به اینکه در جنگ داخلی کل کشور به تباهی کشیده می‌شود، موقتاً هم که شده باید در کنار جمهوری اسلامی بایستیم تا از سناریوی جنگ داخلی جلوگیری شود»

با این تحلیل اختلافی نداریم که در یک جنگ داخلی که نه برآمده از یک پروسه انقلابی باشد و نه شرط حداقلی سازمان‌یافتگی انقلابی در آن محقق باشد، حتی سلاح هم به سختی به دست مردم می‌رسد و میلیشیاهای سازمان‌یافته و نیابتی ارتجاع داخلی و خارجی صحنه‌گردانان اصلی آن خواهند شد. اما از این تحلیل واقع‌نگر به نتیجه سیاسیِ پیوستن به صف دشمن‌مان و اجبار مردم به انتخاب بین گلوله داخلی یا خارجی نمی‌رسیم! بگذارید با چند جدل ساده تناقضات این استدلال را نشان دهیم. خلاصه این ادعا آنست که: چون «عددی در معادله کنونی نیستیم» باید برویم در رژیم حل شویم! حال آنکه اولاً فوری‌ترین نتیجه‌ای‌‌ که از فرضِ اول باید گرفته ‌شود اینست که پس سناریوی جنگ داخلی خارج از اراده و خواست ما -که عددی نیستیم- می‌تواند رخ دهد. ثانیاً اگر عددی نیستیم، پس چرا استحاله‌مان در رژیم به یک چرخش قلم آنقدر مؤثر و تعیین‌کننده در تغییر توازن قوا می‌شود؟! ثالثاً اگر «عددی نیستیم»، پس این همه وسواس به مقابله با این هیچِ بزرگِ جبهه سوم چیست؟

آنانی که از واقعیتِ ‌ناسازمان‌یافتگیِ امروز به دست شستن از اصلِ سازمان‌یابی می‌رسند، فراموش می‌کنند که اقبال و گسترش جبهه انقلابی هرگز در یک محیط آزمایشگاهی و ایزوله و به شکل پیشینی رخ نمی‌دهد، بلکه اتفاقاً محصول دخالت و اثبات صحت مواضع در بزنگاه‌های مهم تاریخی است. جذب بخش زیادی از مردمی که بالقوه می‌توانند «فردا» به برنامه انقلابی بپیوندند و جبهه انقلابی را از وضعیت انزوا خارج کنند به مواضع مشخص «امروز» ما برمی‌گردد. ولو اینکه فاصله امروز تا فردا، شش ماه یا دو سال یا ده سال باشد. زیگزاگ زدن و رقیق کردن خطوط طبقاتی در جنگ دو سر ارتجاعی باعث می‌شود در صورت استیلای هر کدام، جامعه جریان‌هایی را که با هر توجیهی پشتِ یکی از این دشمنانِ مرتجع ایستادند به بیرون تُف کند. در اثنای همین جنگ ۱۲ روزه دیدیم که چطور فضای اجتماعی تا حدّ زیادی به ضد مدافعان و متوهمان به اسرائیل برگشت و در اثنای آتش‌بس هم دیدیم که چگونه شدت سرکوب داخلی دوچندان شد و توهم به آشتی با دشمن داخلی را از بین برد. به عبارتی مردم به غریزه می‌فهمند و لمس می‌کنند که در آنِ واحد در دو جنگ هستند و اکثریت‌شان بدون هیچ پشتوانۀ تئوریک و تاریخی و فقط با زیست روزمره متوجهند که آوارگی و بمب‌ و ترکش خارجی و گرانی و زندان و سرکوب داخلی، هر دو آنان را نشانه گرفته و اتفاقاً به همین دلیل است که جبهه سوم «بالقوه می‌تواند» پایه‌های وسیعی پیدا کند و برای هر دو سوی این شر خطرناک شود. که اگر جز باور به این امکان بود این همه انرژی سیاسی و تمرکز رسانه‌ای از دو سوی ارتجاع بر ناممکن جلوه دادنش بلاموضوع بود!

جان کلام مدافعانِ شبه‌چپِ این استدلال آنست که از جمهوری اسلامی می‌خواهند که امنیت ایشان را برای مبارزه با خودش تأمین کند! حال آنکه رژیم بنا به ماهیت طبقاتی‌اش اتفاقاً و به موازات تخاصم خارجی، از فرصت جنگ برای قلع و قمع و غارت داخلی هم استفاده می‌کند. کسی که انتظاری جز این از جمهوری اسلامی داشته و از موج گرانی و سرکوب‌های پس از جنگ شگفت‌زده شده، علت را باید در تناقضات و توهمات طبقاتی‌اش به رژیم بجوید و نه ناسازگاری رفتارهای رژیم با ماهیتش. ربایش و اخراج مهاجران افغانستانی، سرکوب و بیش‌امنیتی‌سازی اقلیت‌های ملی و مذهبی، گسترش دایره جرایم سیاسی و امنیتی به علاوه موج جهش قیمتی عموم کالاها و خدمات اساسی همگی در برهه کوتاه چندهفته‌ای پس از آتش‌بس، مشت نمونه خرواری از این سیاست داخلی رژیم است که پوشالی بودن سراب تأمین امنیت داخلی را نشان می‌دهد؛ حال بماند که خودِ ناکارآمدی رژیم از ایجاد سد دفاعی مقابل پهپادها و موشک‌های خارجی هم فی‌النفسه نقض همین استدلالِ دفاع از او به بهانۀ «تأمین امنیت» است. در آخر به کسانی که واقعیتِ سازمان‌نیافتگی را بهانه می‌کنند باید واقعیت دیگری را هم یادآوری کرد: تاریخ منتظر سازمان‌یافتگی شما نمی‌شود، از روی شما رد می‌شود.

۲-«همانطور که خلأ قدرت ناشی از جنگ‌ جهانی اول باعث پیش‌روی نیروهای انقلابی روسیه شد، این جنگ هم می‌تواند چنین فرصتی را برای ما مهیا کند!»

در این استدلال فقط شاهد یک شبیه‌سازی و انطباق دو شرایط بی‌ربط تاریخی بر هم هستیم. اولاً که باید گفت اگر جنگ‌ جهانی اول به پیش‌رَوی نیروهای انقلابی در اروپا و روسیه کمک کرد، اتفاقاً یکی از مهمترین دلایلش این بود که انقلابیون فعالانه و بی‌وقفه علیه همان جنگ‌ها در حال تبلیغ و فعالیت بودند (برخلاف تمام نیروهای سیاسی دیگر که برای پیوستن به آن جنگ‌ هورا می‌کشیدند). به عبارتی استقبال از کمونیست‌ها اتفاقاً به خاطر فعالیت‌شان علیه جنگ بود و نه به صرفِ وقوع جنگ!

به علاوه موضع نیروهای انقلابی در آن مقطع «شکست‌طلبی» بود، یعنی شکست دولت‌های هر دو سوی جبهه نبرد؛ و نه شکست یکی به بهای پیروزی دیگری!

ثانیاً فاکتور مهم سازمان‌یافتگی انقلابی و هنر بقا در شرایط خفقان (با مخفی‌کاری)، به علاوه روابط و شبکه‌ قوی انترناسیونالیستی عاملی تعیین‌کننده در بقا، رشد و اثرگذاری بر معادله قدرت داخلی و بین‌المللی در حین و شرایط پسا جنگ بود. تمام فاکتورهایی که امروز به کلی فاقد آنیم و حتی اگر بنا به تحلیل موازنه قوا باشد، اتفاقاً وقوع یک سناریوی جنگ، فضا را برای پیشروی سرکوب داخلی و هم رشد فعالیت نیابتی نیروهای امپریالیستی باز می‌کند.

ثالثاً تلفات سنگین در جبهه‌های نبرد، سقوط استانداردهای زندگی و نارضایتی عمومی، اتوماتیک باعث خشم انقلابی نمی‌شود. چنانکه در ایتالیای پس از پایان جنگ جهانی اول، با تعمیق بحران اقتصادی، موج انقلابی هم فروکش کرد و نهایتاً جایش را به فاشیسم داد.

۳- «اسرائیل (جمهوری اسلامی) فاشیست است، پس باید یک جبهه مشترک (ولو با دشمن‌مان) در مقابلش شکل دهیم!»

ابتدا این را بگوییم که «فاشیسم» از آن دست واژه‌هایی است که بیش از آنکه به عنوان یک مفهوم تئوریک و تاریخی با آن برخورد شود، تبدیل به برچسبی تبلیغاتی و تهییجی شده. درحالیکه حداقل درک مارکسیستی از پدیده فاشیسم، امری تاریخی-اجتماعی است و نمی‌توان فاشیسم را امری اخلاقی یا صرفاً معادل با خشونت مفرط و توحش انگاشت، چه اگر چنین بود چنگیزخان مغول را هم باید فاشیست دانست! فاشیسم، پدیده‌‎‌ای ارتجاعی است اما هر ارتجاعی فاشیسم نیست. ملی‌گرایی و نژادپرستی و مهاجرستیزی و هموفوبیا همه از نمودهای فاشیسم هستند، اما این نمودها منحصر به فاشیسم نیستند. فاشیسم پدیده‌ای‌ برآمده از قرن بیستم و شکلی خاص از سرمایه‌داری بود، نه ورا یا خارج از چهارچوب آن. اگر به ایتالیا و آلمانِ دهه‌های ۲۰ و ۳۰ میلادی به عنوان دو نمونه از مهد فاشیسم برگردیم، به وضوح می‌بینیم که این پدیده تاریخاً زاییده چه شرایطی بوده:

بحران اقتصادی عمیق سرمایه‌داری، نارضایتی و استیصال گسترده لایه‌های میانی جامعه (خرده مالکان)، جنبش کارگریِ آماده انقلاب و طبقه حاکمِ عاجز از مهار انقلاب با اَشکال سنتی سرکوب. به عبارتی یک فضای دوقطبی که در آن «انقلاب و ضدانقلاب» همزیستی داشتند و پیروزی هیچ‌کدام بر دیگری از پیش مقدّر نبود؛ عناصری از قدرت دوگانه به چشم می‌خورد؛ طبقه کارگر فرصت و ظرفیت انقلاب را داشت اما رهبری قاطع انقلابی را نه؛ و در مقابل، طبقه حاکم دیگر توان مهار خطر انقلاب را با روش‌های مرسوم سرکوب پلیسی و حکومت نظامی نداشت. بنابراین به چیزی جدید و فراتر از اشکال متداول و سابق استبداد نیاز بود. فاشیسم درست از دل این شرایط زاییده شد با یک ویژگی کاملاً متمایز: جذب پایگاه وسیع اجتماعی، خاصه از خرده‌مالکان شهری و روستایی تا برخی بخش‌های کارگری و لمپن‌ها، همراه با سازماندهی‌شان در قالب دسته‌های مسلح اوباش و نهایتاً البته برخورداری از حمایت مالی سرمایه‌داران بزرگ. در نتیجه فاشیسم پیش از هر چیز یک جنبش ضدّانقلابی اساساً خودانگیخته و از پایین بود، محصول استیصال‌ و خشم توده‌های ترسان از انقلاب، ماحصل شکست انقلاب، تجسم «ناامیدی ضدّانقلابی» در برابر «امید انقلابی»، یک «ضدّانقلاب» پنهان در پشت نقاب «انقلاب»، یک «انقلاب علیه انقلاب». هدفش چه بود؟ درهم شکستن تام و تمام جنبش کارگری، له کردن تمامی حقوق دمکراتیک و الغای «دمکراسی پارلمانی» که حداعلا و پله آخر دمکراسی سرمایه‌داری محسوب می‌شود.

نکته مهم دیگر آنکه تحلیل درباره پدیده فاشیسم و مؤلفه‌های آن یک تفنن روشنفکرانه نیست، بلکه برای نیروهای انقلابی نتایج و الزامات سیاسی دارد. باور به اینکه خطر فاشیسم قریب‌الوقوع است یا نقداً قدرت گرفته، سبک کار و وظایف و تاکتیک‌های یک جریان انقلابی را زیر و رو می‌کند. نمی‌توان هم باور داشت که فاشیسم قدرت گرفته و هم در عین حال فعالیت علنی داشت، کارگران را به ساختِ تشکل‌های علنی و کماکان مبارزات سندیکایی تشویق کرد، به فکر تسلیح نبود و…

با این مقدمه برسیم به استدلال کسانی که اسرائیل یا جمهوری اسلامی را نماینده فاشیسم معرفی می‌کنند و سپس به این نتیجه می‌رسند که در جنگ میان این دو باید کنار یکی علیه دیگری ایستاد. به زعم ما این استدلال هم در فرض و هم در نتیجه‌گیری خطاست. تا جایی که مربوط به بخش اول گزاره می‌شود، توضیح دادیم که فاشیسم فُرم خاصی است از واکنش سرمایه‌داری بحران‌زده به خطر انقلاب که با بسیج عمومی توده‌ها این خطر را دفع می‌کند و خود را بر خاکستر دمکراسی سرمایه‌داری بنا می‌کند. با این تعریف، به باور ما نه خاستگاه پروژه صهیونیسم (با ماهیت نژادپرست، شوونیست و استعماری‌اش) و نه ضدانقلاب جمهوری اسلامی (با ارتجاع و استبداد دینی‌اش) مؤلفه‌های اجتماعی و اقتصاد سیاسی مختص فاشیسم را ندارند. اما بیایید از اختلاف در فرض گذر کنیم و بی‌کم و کاست بپذیریم که یکی از این دو دولت نماینده فاشیسم است، آن وقت چه؟ چه باید کرد؟

جنبش کمونیستی در هر دو طیف‌ انقلابی و ضدانقلابی‌اش تجارب غنی در پاسخ به این سؤال دارد و موفقیت و شکست آن‌ها را بارها به آزمون تاریخ گذاشته است. در دوره پیش‌زمینه ظهور فاشیسم (اوایل دهه ۲۰)، کمینترن با فرمولبندی تز «جبهه واحد کارگری در مقابل فاشیسم»، یک بلوک‌بندی طبقاتی و اصولی را در برابر خطر فاشیسم پیش رو گذاشت. در این سیاست، کمونیست‌ها تشویق می‌شدند که از مجرای طراحی اعتراضات مشترک با کارگران رفرمیست، رادیکالیسم کارگری را از پایین تقویت کنند. هدف از این سیاست این بود که نه پایه‌های کارگری احزاب سوسیال دمکرات دو دستی تقدیم سرمایه‌داران و فاشیست‌ها شود و  نه از آن‌سو برنامه انقلابی‌ کمونیست‌ها در برابر رفرمیست‌ها به کنار گذاشته شود. ماهیت این جبهه، نه تشکیلاتی بود و نه ایدئولوژیک، بلکه سرشتی عملگرایانه داشت، یعنی حدود این همکاری به سازماندهی اقدامات مشترک در دفاع از منافع فوری طبقه کارگر خلاصه می‌شد: از سازماندهی دفاعی در برابر حملات فاشیستی تا دفاع از اعتصابات و مطالبات کارگری و آزادی‌های دمکراتیک. فُرم و محتوای این جبهه‌بندی اصولی بود؛ یعنی در همه حال نه فقط استقلال تشکیلاتی و برنامه‌ انقلابی کمونیست‌ها حفظ می‌شد، بلکه اتفاقاً مهمترین جزء آن یعنی پایبندی‌شان به افشای فعالانۀ سازش‌کاری‌های رهبران سوسیال‌دموکرات -در زمین مبارزه مشترک عملی با پایه‌هایشان- استمرار می‌یافت. هدف این بلوک‌بندی جذب کارگرانِ تحت نفوذ احزاب رفرمیست و افشای رهبران‌شان در زمین مبارزه مشترک بود. به این اعتبار، این بلوک‌بندی نه با رهبران و به شکل بروکراتیک و از بالا، بلکه به شکل عملی و از طریق اقدام مشترک با مبارزات کارگری از پایین صورت می‌گرفت. رادیکالیسم کارگری (از اعتصاب و اِشغال کارخانه و زمین تا مسلح شدن) در شعارها و عمل انقلابی کمونیست‌های درگیر در این اقدامات حفظ می‌شد و سعی بر این بود که برتری خط انقلابی در عمل به کارگران مبارزِ تحت تأثیر احزاب رفرمیست اثبات شود.

بعد از قدرتگیری ضدانقلاب استالینیستی در شوروی و تسویه‌های حزبی انقلابیون بلشویک، زیگزاگ‌های طبقاتی کمینترن هم شروع شد؛ در دوره ۱۹۲۸-۱۹۳۴ که دوره طلایی بسیج فاشیست‌ها در آلمان تلقی می‌شد، سیاست جبهه واحد کارگری به کلی کنار گذاشته شد و در عوض کمینترن با تدوین تز چپ‌روانه «سوسیال‌فاشیسم» احزاب پایه‌دار سوسیال دمکرات را هم فاشیست دانست و ابتدا از هر نوع بلوک‌بندی کارگری با آن‌ها در مقابل قوای فاشیستی سرباز ‌زد. سپس در نیمه دهه ۳۰ که قدرت‌گیری سیاسی فاشیسم محتوم شده بود، ناگهان با ۱۸۰ درجه چرخش به منتها الیه راست، این بار از درِ اتحاد با احزاب سرمایه‌داری برآمد. در آن زمان استالین در پی تشکیل ائتلاف با دولت‌های بریتانیا و فرانسه علیه هیتلر بود. بنابراین اگر احزاب کمونیستی در اروپای غربی به دنبال مبارزه «طبقاتی» و انقلاب می‌رفتند، برایش دردسر می‌شد. به این ترتیب در  ژوئیه ۱۹۳۵ (هفتمین و آخرین کنگره کمینترن) برای توجیه این سازش طبقاتی، اولین‌بار تز «جبهه خلقی در برابر فاشیسم» تئوریزه و تبلیغ شد. این سیاست، تشکیل یک جبهه فراطبقاتی (اتحاد کارگران با سرمایه‌داران لیبرال و جمهوری‌خواه و ناسیونالیست) را در مقابل فاشیسم توصیه می‌کرد. تز جبهه خلقی در دو کشور فرانسه و اسپانیا از سطح تئوری فراتر رفت و در زمین عمل محقق شد. در فرانسۀ ۱۹۳۶ و در اوج مبارزات طبقاتی کارگران، حزب کمونیست به تبعیت از خط کمینترن، به تشکیلِ یک بلوک ائتلافی با احزاب سرمایه‌داری و سوسیال‌دمکرات دست زد. آن هم در شرایطی که رادیکالیسم کارگری در فرانسه به حد اعلا رسیده بود و شاهد موج اعتصابات عمومی در شاخه‌های مختلف صنعت و حتی اِشغال کارخانه‌ها بودیم. حزب کمونیست فرانسه اما به بهانه خطر فاشیسم و به قیمت حفظ این ائتلاف، چشم‌انداز و خط «دمکراسی» را جایگزین «انقلاب» کرد. استدلالش این بود که الآن وقت انقلاب نیست و مطالبات کارگران باعث رَم دادن سرمایه‌داران و خرده مالکان و جلب آنان به فاشیسم می‌شود. به این ترتیب سندیکاهای کارگری نزدیک به حزب کمونیست (از جمله CGT)، در صف اعتصاب‌شکنان قرار گرفتند و هرگونه رادیکالیسم کارگری را با عنوان اغتشاش محکوم می‌کردند. دولتِ جبهه‌خلقی فرانسه حتی از بُروز رادیکالیسم در مقابل فاشیست‌ها هم ابا داشت و در مواردی اعتراضات کارگری به تجمعات فاشیستی را هم با گلوله پاسخ می‌داد! در تک تک این مراحل حزب کمونیست نه فقط پشتیبان سرکوب کارگری بود بلکه حتی رأی به قوانین ضدکارگری مثل ممنوعیت تجمعات کارگری و محدودیت اعتصابات و سرکوب خشن کمونیست‌های مخالف داد. نتیجه این خیانت طبقاتی چه شد؟ نه فقط ۱-کارگران در دوره حکومتِ جبهه خلقی سرکوب و خلع سلاح شدند و قدرت تشکل‌یابی و تسلیح آنان برای مقابله با فاشیسم گرفته شد، بلکه ۲- همان سرمایه‌دارانِ عضوِ جبهه خلقی که برای رم ندادن‌شان کارگران به خاک و خون کشیده شده بودند، به متحدان آتی رژیم فاشیستی ویشی بدل شدند و نقش مهمی در قدرت‌گیری‌اش ایفا کردند.

مشابه با همین خیانت در اسپانیا هم رخ داد. حزب کمونیست اسپانیا به تبعیت از کمینترن در ۱۹۳۶ به‌ اسم دفع خطر فاشیسم در کنار احزاب جمهوری‌خواه ایستاد و دست به مهار جنبش کارگران و دهقانان زد. با آنکه اِشغال کارخانه‌ها از سوی کارگران، تصرف زمین‌ها به دست دهقانان و تشکیل کمیته‌های مردمی در شهر و روستا نشان می‌داد که شرایط برای پیشرَوی انقلابی مهیا است، اما رهبری جبهه خلقی مسیر انقلاب را سد کرد. حکومت جبهه خلقی از همان ابتدا با سلب مالکیت سرمایه‌داران و نهادهای اقتصادی بزرگ مخالفت کرد و حتی حاضر نشد استقلال مراکش را به رسمیت بشناسد تا فرانکو را از جبهه پشت هدف بگیرد. در عوض، با جناح راست آشتی کرد، در مقطعی سلاح را از میلیشیاهای انقلابی خلع و دریغ کرد، گروه‌های آنارشیست و مارکسیست مخالفِ جبهه خلقی را غیرقانونی کرد و به سرکوب خونین خیزش انقلابی بارسلونا دست زد. به عبارتی جبهه خلقی برای حفظ اتحاد حداکثری با جناح‌های «ضد فاشیستِ» سرمایه‌داری، جلوی هرگونه تحرک انقلابی ایستاد و دست به سرکوبش زد. نتیجه چه شد؟ سازماندهی انقلابی درهم شکسته شد، کارگران و دهقانان خلع سلاح شدند؛ قدرت توده‌‌های رادیکال، متشکل و مسلحی که می‌توانست مهمترین سد در مقابل فرانکو باشد توسط دولتِ جبهه خلقی در هم شکست تا زمانی که در ژانویه ۱۹۳۸ وقتی فرانکو به دروازه‌های شهر رسیده بود، دیگر سنگربندی مسلحانۀ‌ درخوری هم در مقابلش باقی نمانده بود.

توضیح دادیم که کمینترن ابتدا با چپ‌روی و تز سوسیال‌فاشیسم جلوی بلوک‌بندی طبقاتی ضدفاشیستی را گرفت و سپس با چرخش به راست، به اتحاد با احزاب سرمایه‌داری دست زد (جبهه خلقی) و سپس بعدترش از در سازش پنهانی با فاشیسم در آمد (پیمان مولوتوف–ریبنتروپ میان هیتلر و استالین) و وقتی در آنجا هم به نتیجه نرسید، دوباره به بلوک دولت‌های سرمایه‌داری مقابلش پیوست. به موازات این زیگزاگ‌ها و خیانت‌ها در طیف دیگر جنبش کمونیستی، اقلیتی بودند که همچنان تز «جبهه واحد کارگری» را در مقابل فاشیسم پی می‌گرفتند، گرچه مدافعان این خط به شکل خشنی سرکوب شدند (خواه به دست احزاب کمونیست سرسپرده استالین و حکومت‌های جبهه خلقی‌شان‌، خواه به دست دولت‌های لیبرال‌ و فاشیست‌)، اما تتمه این جناح بعدتر خود را در انترناسیونال چهارم متشکل ساختند.

با این مرور تاریخی برگردیم به مسأله جنگ امروز اسرائیل. در اینجا فرمول ساخت جبهه مشترک با دشمنان طبقاتی در برابر فاشیسم (خواه جمهوری اسلامی باشد و خواه اپوزیسیون راستش) نه فقط تکرار تئوری‌های ورشکسته «جبهه خلقی» است؛ بلکه در واقعیت حتی کاریکاتوری از آن قبلی هم نیست. چرا که «جبهه خلقی» اساساً یک بلوک‌بندی سیاسی برای تسهیم قدرت است. بنابراین اینجا از کسانی که می‌خواهند با جمهوری اسلامی جبهه‌سازی کنند باید پرسید که اصولاً حکومتی که ۱۰۰% قدرت را در دست دارد چه نیازی به بلوک‌بندی با شمای بدون هیچ قدرت و سازمانی دارد؟ در واقع اینجا دیگر سخن از جبهه‌سازی در میان نیست، بلکه هدف فقط حل شدن و تبدیل شدن به سرباز پیاده دشمن طبقاتی است. بماند که به باور ما جمهوری اسلامی -فارغ از هر جناح و دسته- همان فاشیسم را هزاران بار به خطر انقلاب ترجیح می‌دهد و در طرف مقابلش هم رژیم اسرائیل، جمهوری اسلامی را هزاران بار به خطر انقلاب در ایران.

جمع‌بندی: چپ‌هایی که امروز بعد از گذشت ۹۰ سال از تجربه فاشیسم اروپا، نقشی را که «جبهه خلقی» در به قدرت رساندنِ فاشیسم داشت نادیده می‌گیرند و امروز هم پیوستن به جبهه‌های فراطبقاتی را به نحو دیگری تئوریزه می‌کنند، یا تاریخ را نخوانده‌اند یا اگر خوانده‌اند تصور می‌کنند چنانچه یک سیاست معیوب را چندباره آزمون کنند قرار است نتایج متفاوتی بگیرند. تاریخ اما مکرراً نشان داده که خطر، چه از نوع فاشیستی باشد و چه راست افراطی، کارکرد ویژۀ رفرمیسم چپ همیشه بی‌دفاع کردن کارگران در مقابل آن است!

۴-«جبهه سوم، کاغذی است و فقط در سطح صدور بیانیه حضور دارد؛ پس باید به نیروهای نقداً موجود پیوست، ولو آنکه دشمن‌مان باشد.»

اولاً در شرایطی که تقابل سخت‌افزاری جنگ عمدتاً در آسمان رقم خورده و به جز اپراتورهای موشکی و پهپادی و سامانه‌های پدافندی بخش عمدۀ نیروهای رزمی «زمینی» جمهوری اسلامی هم منفعل بوده‌اند، این تصویرسازی که گویی «جبهه سوم» می‌بایست سنگربندی خیابانی می‌کرده ولی در عوض فقط روی کاغذ اعلام حضور کرده فریبکارانه است. بماند که مبلغان این استدلال از یاد می‌برند که فعالیت خودشان در برهه جنگ چیزی فراتر حمایت معنوی و تشویق‌های مجازی و امضای بیانیه نبوده و خود مصداق آنچه نقد می‌کنند هستند. اینان به‌جای پرسیدن اینکه «من چه کرده‌ام؟»، انگشت اتهام را به سمت جریان‌هایی می‌گیرند که دست‌کم از نظر سیاسی و اجتماعی در حال طرح این صورت مسأله هستند که باید به جای انفعال کاری کرد و برنامه عمل مستقل داشت. این برخود را اگر فریبکاری آگاهانه ندانیم، مصداق فرافکنی ناآگاهانه باید بدانیم. فرافکنی مکانیسمی است که افراد در آن ناتوانی و انفعال خود را به دیگری منتسب می‌کنند و با این کار از بار روانی‌ عذاب وجدان و شرم ناشی از آن خلاص می‌شوند. به توالی منطقی این گزاره‌ها و تناقضش دقت کنید: شما موفق نشدید که جبهه و عمل مستقل خود را تجلی ببخشید (فرض) —> پس بیایید توافق کنیم که همگی با هم از خیر جبهه و عمل مستقل بگذریم (نتیجه‌گیری سیاسی)!

ثانیاً در پاسخ به این استدلال باید گفت که که جنگ هیچ‌وقت فقط ابزار سخت نیست، تحمیق ایدئولوژیک بخش مهمی از سلاح‌های طرفین جنگ است. برای همین ارائه تصویر دقیقی از گسترۀ تصادم و همپوشانی منافع این دو رژیم ارتجاعی بدون آنکه ماهیت طبقاتی این دو را کتمان کند، بخش مهمی از جنگ (طبقاتی) ما است. وگرنه که هر روز توده مردم را به اسم دفاع در مقابل دشمن خارجی برای اهداف ارتجاعی داخلی بسیج می‌کنند (افغانستانی‌ستیزی، کردستیزی، گسترش اعدام و سرکوب، گسترش میلیشیاسازی‌های منطقه‌ای و…). حال بماند که در همین ایام ثابت شد حتی امر به ظاهر پیش‌پاافتاده‌ای مثل گرفتن یک موضع اصولی -ولو کاغذی- هم چندان ساده نبود! چنانکه دیدیم مواضع مشعشع ناسیونال-شیعی تعدادی از روشنفکران به‌اصطلاح «چپ» را در این دوره که تا سرحد همکاری با نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی پیش رفتند. تو گویی شاهد دور تند تاریخ دهه شصت در عرض تنها دوازده روز بوده‌ایم. و دیدیم که داشتن درک منسجم طبقاتی از پدیده‌هایی همچون امپریالیسم، صهیونیسم، وضعیت اسراییل و فلسطین و جمهوری اسلامی و نسبت این‌ها با یکدیگر آنقدرها هم پیش‌پاافتاده‌ و ساده نبود.

۵- «همانطور که لنین سوار بر قطار آلمان شد تا خود را به انقلاب روسیه برساند، ما هم باید از شکاف بین بلوک‌های ارتجاعی به نفع خود استفاده کنیم!»

در برابر این منطق، فارغ از هرچیز در همین وهله اول باید گفت:

اولاً شما دقیقاً چه کسی هستید که می‌خواهید از شکاف بین دولت‌هایی که هر کدام ارتش و هزار دم و دستگاه دارند استفاده کنید؟ وقتی حزب و سازمانی در قد و قواره دولت آن‌ها ندارید، آن‌ها شما را قورت می‌دهند و در این حالت شما نیستید که از آن‌ها استفاده می‌کنید، بلکه آنهایند که از شما استفاده می‌کنند!

ثانیاً حتی اگر فرض بگیریم پیش‌شرط برخورداری از یک ارگان انقلابی بزرگ یا حتی دولت انقلابی هم موجود باشد، باز هم استفاده از شکاف بلوک‌های ارتجاعی به این معنا نیست که در دعوای بین دو لاتِ چاقوکش که هر دو دشمن‌ شما هستند، بروید و یک طرف دعوا را تقویت کنید، بلکه معنی‌اش این است که چطور از آن شرایط علیه هر دو استفاده کنید!

با این مقدمه، به خودِ استدلال برگردیم. در اینجا مثال «قطار لنین» خود بدل به افسانه شده و به قدری دستمایه تحریف و بدفهمی قرار گرفته که لازم است یکبار جزئیات این واقعه را بشکافیم: در بحبوحه جنگ جهانی اول و دو ماه بعد از انقلاب فوریه ۱۹۱۷، سیاست حکومت موقت کرنسکی تداوم جنگ و فرستادن توده‌های مردم به مسلخ این جنگ ارتجاعی بود. در حالیکه مخالفت بلشویک‌ها با جنگ و اتمام فوری‌اش از مهمترین شعارهایی بود که نقش بی‌بدیلی در جذب کارگران و دهقانان ایفا می‌کرد. از طرفی چون جنگ تمام اروپا را درنوردیده بود، بازگشت انقلابیونِ در تبعید به خاک روسیه چالش بزرگی شده بود؛ چون در مسیر سفر به روسیه و گذر از سرزمین‌های درگیر جنگ، کادرها با خطر دستگیری روبرو بودند (چه به دست نیروهای متفقین و چه به دست دولت‌های بلوک مرکز)[۱]. در اینجا لنین و تعدادی از کادرهای حزب بلشویک (مستقر در سوئیس) که در مسیر بازگشت به روسیه به اجبار باید از خاک آلمان می‌گذشتند، از طریق سفارت آلمان در خاک سوئیس یک درخواست «مشروطِ» مصونیت دیپلماتیک برای عبور با قطار از خاک آلمان را طرح می‌کنند. جزییات و شروط این درخواست از زبان افراد حاضر در این مذاکره بدین گونه روایت شده[۲]: دولت آلمان به این افراد اجازه عبور و مصونیت دیپلماتیک بدهد مشروط به اینکه: ۱- حق ندارد اسامی و هویت هیچ‌یک از مسافران را بداند و ۲-مطلقاً حق ندارد با هیچ‌یک از مسافران تقاضای دیدار، گفتگو یا تعاملی داشته باشد.

به عبارتی بلشویک‌ها در این قطار از بقیه مسافران جدا می‌شدند و کسی حتی درب کوپه‌ها را  هم باز نمی‌کرد و با این افراد تعامل نمی‌داشت. به بیانی استعاری این یک قطار «پلمب‌شده» بود! این بود کل ماجرا و زوایای تعامل بلشویک‌ها با دولت آلمان. این رخداد را مقایسه کنید با کارنامه گروه‌هایی همچون مجاهدین که فارغ از ماهیت و برنامه ارتجاعی، چنین استدلال‌هایی را با رنگ و لعاب «شبه چپ» دستمایه توجیه همکاری با راست‌ترین مقامات نظامی-اطلاعاتی دولت‌های امپریالیستی می‌کنند، مداخلات این‌ دولت‌ها را برای مردم ایران رهایی‌بخش توصیف کرده و تریبون‌های خود را کانال تبلیغ و تقویت آنان کرده‌اند[۳].

۶- مغلطه «ناهم‌ارزی»: شرارت جمهوری اسلامی و اسرائیل هم وزن نیست. پس باید در کنار یکی علیه دیگری ایستاد.

در این استدلال ادعا می‌شود که دو سوی این شرّ «هم ارز» نیستند، پس ما باید در طرفِ شرّ کمتر یا کم‌قدرت‌ترِ ماجرا بایستیم. این همان مغلطه مشهور «بد یا بدتر» است (منتها چون متر و معیار این شرّسنجی مشخص نیست، برخی جمهوری اسلامی و برخی اسرائیل را شرتر می‌دانند و اکثراً هم برای توجیهش از نامفهومی مثل «دولت غیرنرمال» در نظم بین‌المللی استفاده می‌کنند). اول اینکه معلوم نیست مرزهای نرمالیزاسیون جنایت در دولت‌های سرمایه‌داری دقیقاً کجاست؟ مثلاً مصلوب کردن سیاهان، جنایت اتمی هیروشیما و ناگازاکی، داعش‌سازی و یا احیای برده‌داری در لیبی اگر جزو جنایات «نرمال» سرمایه‌داری محسوب ‌شوند، جنایت غیرنرمال دقیقاً چیست؟

دوم، حتی اگر فرض ناهم‌ارزی هم تا سرحد فاشیسم پذیرفته شود (رجوع کنید به مغلطه فاشیسم)، باز هم خطر رواج دادن این بازی با کلمات و جدل‌های صوری و غیرطبقاتی آنست که خودِ مبلغانش به راحتی می‌توانند مغلوبش شوند. چون تبلیغات‌چی‌های اسرائیل با توسل به نوعی پوپولیسم تهییجی، می‌توانند مخاطب ایرانی را با ذکر رنج‌های روزمره‌اش به این نتیجه‌گیری برسانند که جمهوری اسلامی حداقل «برای شما» شرتر است! درحالیکه طرف مقابل کار سخت‌تری دارد و باید با توسل به مفاهیم انتزاعی و گزاره‌های تاریخی و تجارب فرا-ملی، مردم را قانع به نتیجه‌گیری دلخواهش کند (تازه اگر با اغماض واکنش‌های لجبازانه مردم نسبت به فلسطین را به خاطر سوء‌استفاده‌های جمهوری اسلامی نادیده بگیریم).

سوم آنکه چکیده این استدلال آن است که مشروعیتِ «بد» را با توسل به «بدتر» توجیه کند، به این ترتیب این منطق در کُنه خود حافظِ وضع موجود است و به همین دلیل هم به این اندازه در بزنگاه‌های تاریخی، جنبشی، انتخاباتی و… از سوی صاحبان قدرت و سرمایه در جهان مورد استفاده قرار می‌گیرد، چون تا ابدالدهر در مقابل هر بدی می‌توان گزینه بدتری را یافت و به این ترتیب جلوی هر تغییر اجتماعی و سیاسی را با توسل به آن گرفت.

اما شالوده اصلی تناقض این گزاره نه در نسبت میان بد و بدتر، بلکه در پیش‌فرض بد «یا» بدتر است، یعنی ناممکن نمودن هر آلترناتیوی خارج از این دو گزینه. به عبارتی با یک صورت‌بندی ساختگی و بسته و تغییر صورت مسأله به این که کدام یک از طرفین کمتر شر هستند، مخاطب را در دام انتخاب میان یکی از این دو گزینه می‌اندازد. در آخر باید به این مدعیان یادآوری کرد که وقتی در همه حال درگیر دوگانه «بد و بدتر» هستید، خلاصۀ برنامه سیاسی‌تان می‌شود: «زنده باد بَد»!

۷- «جمهوری اسلامی یک نیروی ضدّ امپریالیسم است، پس باید به دفاع از آن بپردازیم!»

رمزگشایی تناقض‌های این استدلال، در کالبدشکافی برداشت سطحی‌اش از امپریالیسم است. مدافعان این استدلال تعبیری غیرطبقاتی و ضدمارکسیستی از پدیده «امپریالیسم» دارند، گو اینکه امپریالیسم یک سازه سیاسی- نظامی ورای نظام سرمایه‌داری است و می‌توان به گونه‌ای با پوسته نظامی آن درگیر شد و مغلوبش کرد بدون آنکه کوچکترین خشی به نظم سرمایه‌داری حاکم کشید!

در حالیکه: ۱) امپریالیسم همان سرمایه‌داریِ عصر انحصارها و الیگارشی‌های مالی است. پس مبارزه ضدامپریالیستی هم نمی‌تواند چیزی ورای مبارزه ضدسرمایه‌داری باشد و این دو غیرقابل تفکیک‌اند. ۲) امپریالیسم یا همان سرمایه‌داری انحصاری کنونی یک نظام اقتصادی جهانی است نه پدیده‌ای محلی. پس نابودی امپریالیسم هم، درست مانند سرمایه‌داری، فقط در سطح جهانی ممکن و قابل تصور است نه در سطح محلی و کشوری. ۳) خصوصیات و ویژگی‌های اقتصادی عصر امپریالیسم، یعنی تسلط انحصارها و تمرکز سرمایه و تولید، افزایش وزن و نقش سرمایه مالی و غیره همگی فرایندهایی «در حال شدن» هستند، یعنی این ویژگی‌ها را امروز کم و بیش در تمام اقتصادهای سرمایه‌داری ملیِ کوچک و بزرگ دنیا هم می‌توان دید چرا که همگی در این نظام جهانی ادغام شده‌اند اما چون هریک در مراحل مختلفی از توسعه سرمایه‌داری به سرمی‌برند، سطح رشد آن‌ها موزون و یکسان نیست. برخی به قدرت‌های مسلط و مرکزیِ این نظام جهانیِ امپریالیسم تبدیل شده‌اند، برخی قدرت‌های رو به ظهورند، برخی رو به افول و برخی در انتهای این زنجیره قدرت قرار دارند. ۴) در سرمایه‌داریِ عصر انحصارها (امپریالیسم)، قدرت انحصارها و سهم‌بَری از بازارها هم امری صُلب و دائمی نیست. تکنولوژی‌های جدید، بحران‌های ادواری، جنگ‌ها و… می‌توانند باعث تغییر توازن قوا و تقسیم و بازتقسیم بازارهای جهانی شوند. چنانکه در دوره معاصر نیز بسیاری از همین کاتالیزورها وجود دارد (گذار از نظم تک‌قطبی به چندقطبی). پس جای شگفتی نیست که در این رقابت جهانی برخی قدرت‌های سرمایه‌داری نوظهور سهم‌خواهی‌شان را تحت عنوان جعلی «ضدّ امپریالیست» فرمول‌بندی می‌کنند، حال آنکه کل اختلاف‌شان بر سر «جایگاه»‌ در این نظام جهانی است و نه ضدیت با خودِ نظام سرمایه‌داری (امپریالیسم). ۵) همانطور که جایگاه انحصارات دائمی نیست، تخاصم این قدرت‌ها با یکدیگر هم دائمی نیست. امپریالیسم جهانی، ادامۀ منطقی همان منطق انباشت سرمایه در سطح ملی است. طبقه‌ای که در داخل یک کشور نیروی کار و طبیعت را استثمار می‌کند، طبیعتاً هیچ مانعی برای همکاری با سرمایه جهانی در جهت استثمار و سرکوب محلی ندارد و اختلافی اگر باشد، فقط بر سر تقسیم بازار و تسهیم منابع است. فرقی نمی‌کند پژو و رنو باشد یا چری و ام‌جی،  شل و توتال یا سینوپِک و سی‌ام‌پی‌سی، نوکیا و اریکسون یا شیائومی و لنوو، بوش و زیمنس یا ال‌جی و سامسونگ، در تمامی این‌ها اتحاد سرمایه انحصاری خارجی با طبقه حاکم داخلی ایران است که نفع هر دو را تضمین می‌کند. به این معنا مرز میان «خارج» و «داخل» صرفاً یک توهم ژئوپلیتیک است، چرا که سرمایه مرز نمی‌شناسد.  اما یک تعبیر تقلیل‌گرا از امپریالیسم، آن را منحصراً پدیده‌ای بیرونی و جنگی نشان می‌دهد تا درهم تنیدگی‌اش با نیروهای درون‌زاد، طبقات بومی و سازوکارهای داخلی سرمایه‌داری را -در دوره صلح- پاک کند تا سپس برپایه این درک کاریکاتورگونه‌ از امپریالیسم، مبارزه با آن را هم از هرگونه سویه ضدسرمایه‌داری و طبقاتی تهی سازد و کارگران را به وقت تخاصمات این دو، گوشت دم توپ  و دنبالچه خود کند. در یک کلام در اینجا «امپریالیسم» نقاب تئوریکی می‌شود برای پیشبرد منافع دولت‌ها و مواضع ناب رئال پلتیک در لفافه‌ای از مفاهیم شبه‌مارکسیستی.

به همین خاطر است که جاعلان این استدلال برای اینکه تخاصم جمهوری اسلامی و آمریکا را امری ماهوی و دائمی نشان دهند تاریخ را فقط از فصل آخرش برای مخاطب می‌خوانند تا اسطوره «ضدّ امپریالیست» بودن حکومت خش برندارد: از مکاتبات محرمانه خمینی با دولت آمریکا (پیش از انقلاب) تا مکاتبات و دیدارهای ثانویه‌ برای اعلام همسویی رژیم با منافع آمریکا (در مقطع انقلاب) و انبوهی از همکاری‌های اطلاعاتی و نظامی پس از انقلاب: از مشاوره اطلاعاتی و ارسال نماینده به اسرائیل برای همکاری بر سر نابودی تأسیسات هسته‌ای عراق و معامله تسلیحاتی با اسرائیل (مک فارلین) تا  همکاری اطلاعاتی و لجستیکی و نظامی با آمریکا برای اِشغال خاک افغانستان و عراق.

در پاسخ به این واقعیت‌های تاریخی، تلاش مدعیان آنست که این همکاری‌ها را فقط به یک جناح رژیم منتسب کنند، حال آنکه تک تک این موارد با دستور و دخالت مستقیم شخص خمینی یا خامنه‌ای صورت گرفته بود. چنانکه مؤثرترین فصل همکاری امپریالیستی جمهوری اسلامی اتفاقاً زیر نظارت سردار اسطوره‌ای‌ محورمقاومت یعنی سلیمانی صورت گرفت (رجوع کنید به خاطرات مکتوب مقامات آمریکایی[۴] از دیدارهای محرمانه‌شان با فرستاده‌های سلیمانی و شرح این همکاری‌های اطلاعاتی و نظامی در فرآیند اِشغال افغانستان). فراتر از همکاری‌های نظامی، اسناد محرمانه سیاسی از جنس «پیشنهاد بزرگ ایران[۵]» در سال ۲۰۰۳ که یکی از بندهایش معامله بر سر زمین‌های سوخته منطقه (از عراق تا فلسطین) بوده، نشان می‌دهد که دایره تصادم رژیم با آمریکا هرگز چیزی بیش از سهم‌خواهی از کیک منطقه نبوده و تنها محل ناهم‌سازی و مناقشه، فقط قیمت معامله!

حال بیایید کلاً فهم طبقاتی از پدیده امپریالیسم را هم نادیده بگیریم و آن را به صرفاً یک سازوبرگ نظامی یا توسعه‌طلبی نظامی فروبکاهیم. بیایید کلاً قابلۀ امپریالیستی خمینی و سوابقش را هم زیر فرش بزنیم و به ضرب و زور هم که شده سویه‌های «ضدامپریالیستی» به دامن جمهوری اسلامی وصله پینه کنیم. در این حالت باز هم این امر هنوز توجیهی طبقاتی برای دفاع از آن جور نمی‌کند. چون اصولاً ما از مقابله نیروهای ارتجاعی با امپریالیسم دفاع نمی‌کنیم؛ وگرنه نیروهایی همچون القاعده و طالبان یا حتی داعش[۶] کارنامه منسجم‌تر و بی‌سازش‌تری در «مقابله با امپریالیسم آمریکا» داشته‌اند تا جمهوری اسلامی! و اگر چنین بود در فرایند اشغال افغانستان هم باید پیوستن به طالبان را تبلیغ می‌کردیم. اما به هر روی چاه تناقضات‌ این مدعیان ته ندارد. امروز به یک چرخش قلم جمهوری اسلامی را مقابل امپریالیسم تعریف می‌کنند و فردا که رژیم مجدداً در خفا با آمریکا زد و بندش را کرد و به توافق رسید، همانطور هم یک‌شبه این مدال را از سینه او بر می‌دارند!

۸- «دیدید حضور نظامی در سوریه، لبنان و عراق می‌تواند در مقابل جنگ ایجاد بازدارندگی کند، پس باید مدافع سیاست‌های منطقه‌ای جمهوری اسلامی بود»!

این استدلال در ظاهر منطقی است، اما در واقع عصاره کثیف‌ترین نوع ملی‌گرایی است که به زبان ساده این می‌شود: خون مردم سوریه و عراق و لبنان را بریزیم و کل منطقه را به کثافت بکشیم تا مردم ایران در «جزیره ثبات» بمانند! در حالیکه ما هرگز سود و زیان رفتارهای سیاسی را از منظر رئال پلتیک نمی‌سنجیم. مسأله منفعت از نظر ما همیشه جنبه‌ای طبقاتی و انترناسیونالیستی دارد. چرا و چطور وقتی قدرت‌های امپریالیستی جهان یا قدرت‌های منطقه‌ای با همین توجیه دست به اِشغال سرزمینی یا عملیات نظامی و نیابتی در دیگر کشورها می‌زنند امری مذموم است، اما وقتی همین کثافتکاری از سوی دولت «خودی» انجام شود یکباره قابل دفاع می‌شود؟ پیاده شدن چکمه‌های نظامی سپاه در خاک کشورهای همسایه، به راه انداختن جنگ‌های فرقه‌ای و مذهبی، مداخلات نظامی، کودتایی و رژیم‌چنجی و در یک کلام سرکوب حق تعیین سرنوشت ملل منطقه، فقط و فقط با تعفنی به نام ملی‌گرایی قابل توجیه است.  مبلغان این استدلال سال‌ها فریاد «إیران برّه، برّه» را از خیابان‌های بغداد و بصره نشنیدند، جوخه‌های ترور حشدالشعبی علیه فعالان مدنی عراقی را زیر فرش زدند، بغض میلیون‌ها آواره سوری را از نام ایران نادیده گرفتند، و از اینکه نتایج «انتخابات» در عراق و لبنان نه از صندوق آرا بلکه از بین لیست‌های دست به دست شده کاخ سفید و کاخ پاستور گزینش می‌شد دچار شرم نشدند و حتی تضاد زمخت دنده‌های بیرون زده گرسنگان یمنی در کنار جدیدترین موشک‌های هایپرسونیک را طبیعی جلوه دادند؛ فقط و فقط به این دلیل که همه چیز برای آن‌ها- به ویژه جان انسان‌- جز ابزار نبود.

اینان می‌توانند تا ابد بحث‌های سیاسی خود را درون چهارچوب رئال پلتیک و با توسل به ناسیونالیسم پیش ببرند و تبلیغ کنند و منطق منسجمی هم داشته باشند؛ اما نمی‌توانند ادعا کنند که این بحث‌ها از هزاران فرسخی مارکسیسم یا مبارزه طبقاتی عبور می‌کند. گرچه ما برای ارزیابی از موازنه قوا همیشه در مقام «تحلیل»، شرایط را در زمین واقعیت می‌سنجیم (تحلیل مشخص از شرایط مشخص)؛ اما در مقام عمل و تجویز، چهارچوب فعالیت‌مان همیشه زمین مبارزه طبقاتی و انترناسیونالیستی است. به همین دلیل مبارزه طبقاتی در ترکیه، افغانستان، سوریه، عراق و لبنان و… همانقدر برای ما موضوعیت دارد که ایران. بر اساس همین فهم است که ما سیاست خارجی هر دولتی را در امتداد سیاست داخلی‌اش می‌فهمیم و به مجرد پدیدارشدن خطر جنگ و تجاوز نظامی خارجی به درون مرزهای «خودی» زیگزاگ نمی‌زنیم و این چرخش ناسیونالیستی‌ را پشت مترقی‌نمایاندن حزب‌الله یا حشدالشعبی پنهان نمی‌کنیم!

۹- «نه این‌وری، نه آن‌وری، وسط بازی است؛ یا این‌وری یا آن‌وری!»

این جدل (نه استدلال) البته از سوی هر دو طرف ماجرا (اسرائیل یا جمهوری اسلامی) طرح می‌شود؛ در حالیکه دوگانه‌سازی از «این» یا «آن» مرهون این تصویرِ جعلی است که گویی تضادی ماهوی و طبقاتی میان «این» با «آن» وجود دارد! برای این تصویرسازی جعلی مجبورند اپیزودهای مختلفی از همکاری بین این و آن را انکار کنند و تاریخ این دو را سراسر تخاصم نشان دهند (رجوع کنید به مغلطه جمهوری اسلامی به مثابه نیروی ضدامپریالیست). طنز ماجرا اما آنست که از قضا در طرف «چپ» ماجرا، این استدلال از سوی کسانی طرح می‌شود که مواضع‌شان را با فقط «آن ورِ» معادله روشن می‌کنند و نسبت‌شان با «این‌ور» ماجرا را مسکوت می‌گذارند! این موضع‌ فریبکارانه حتی از فرمول‌بندی نوعی «حمایت مشروط» از جمهوری اسلامی هم شرم می‌کند و در عمل تا تهِ حمایت و همکاری با رژیم جلو می‌رود و هرگونه مخالفت با آن را به پای مزدوری اسرائیل می‌نویسد. اما دلیل این طفره‌روی از شفافیتِ نسبتِ این گروه با رژیم چیست؟ چون فقط با مسکوت گذاشتن نسبت‌شان با «این ور» معادله است که هم دست خودشان را از تبعات این موضوع‌گیری و کثافتکاری‌های جمهوری اسلامی پاک کنند، هم  جا را برای هر نوع همکاری با رژیم یا انکار آن در آینده باز بگذارند. حال قضاوت کنید در اینجا مصداق وسط‌باز کیست؟!

در روزهایی که نیروهای امنیتی رژیم حتی اعتصاب خردادماه کامیونداران را هم به‌عنوان پیش‌درآمد حمله نظامی به جاسوس‌های اسرائیلی منتسب می‌کردند، افغانستانی‌ها‌ و کولبران کورد را جاسوس می‌دانستند و فراخوان به اعدام‌های گسترده مشابه دهه شصت می‌دادند، باید پرسید کسانی که خط «یا این‌وری یا آن‌وری» را جلو گذاشته‌اند، چرا «کارنامه جنگی» جبهه خودی‌شان را گردن نمی‌گیرند؟! چرا  سیاست سکوت؟ پاسخ اینست که اتفاقاً در سکوت است که راه برای هر کتمان و انکار و زیگزاگی باز می‌ماند (نوسان‌ و رفتار آونگی فقط به مدد سنگر گرفتن پشت ابهام میسر می‌شود و این ویژگی جریان‌هایی است که نه شهامت صراحت سیاسی دارند و نه مسئولیت‌پذیری در قبال تبعات مواضع‌شان).

۱۰- «اسرائیل به دنبال بالکانیزه کردن ایران است، پس برای جلوگیری از تجزیه باید در کنار جمهوری اسلامی ایستاد!»

قبل از پاسخ، بگذارید از چند پیش‌فرض شروع کنیم تا موضع‌مان شفاف باشد:

۱- از نظر ما پیش‌شرط هرگونه گفتگو درباره ملل تحت ستم در ایران، به رسمیت شناختن اصل ستم و به تبعش «حق تعیین سرنوشت» ایشان است. کسانی که در گام اول این موضوع را بدون چون و چرا به رسمیت نمی‌شناسند اصولاً طرف دیالوگ ما نیستند. مخاطبان این نوشته کسانی‌اند که در وجود ستم ملی و حق تعیین سرنوشت تردید و شبهه وارد نمی‌کنند.

۲- حداقل از زمان بن‌گورین و «دکترین پیرامونی»‌اش و بعدتر دکترین موسوم به «کلین برک» (Clean Break)، سیاست متحدیابی از درون اقلیت‌های ملی و مذهبی برای خروج اسرائیل از انزوای منطقه‌ای، یکی از استراتژی‌های مدوّن صهیونیست‌ها بوده و در سال‌های اخیر هم به بیان‌های مختلف از سوی مقامات دولت نتانیاهو از نو طرح و تبلیغ شده است؛ پس ما اصل وجود چنین سیاستی را در طرف اسرائیلی منکر نمی‌شویم.

۳- برای ما استقلال یا خودمختاری سرزمینی مناطقِ زیست ملل تحت ستم در ایران نه تابو است و نه به خودی خود فضیلت. مسأله اصلی برای ما در همه حال -ضمن به رسمیت شناختن حق تعیین سرنوشت این ملل- ارتقای وزن نیروهای انقلابی در خود این مناطق و به تبعش پیش‌بُرد خیزش انقلابی هم در این پهنه‌ها و هم در پهنه بزرگ‌تر ایران و منطقه است.

چکیده سه گزاره بالا:

گرچه تلاش اسرائیل را برای یارگیری از درون اقلیت‌های ملی منکر نمی‌شویم، گرچه این امر را حاوی خطراتی می‌دانیم که پایین‌تر به آن و راهکارهایی که برایش داریم خواهیم رسید، اما خود این موضوع را نه فقط دستمایه نفی حق تعیین سرنوشت این ملل نمی‌دانیم، بلکه ۱- به ویژه و به خاطر همین سوء استفاده احتمالی اسرائیل از مسأله ستم ملی در ایران و ۲- به خاطر اوج‌گیری گرایش‌های ناسیونالیستی ایرانی که ابعاد هولناکش در یک فقره اخراج جمعی مهاجران افغانستانی بر همگان عیان شد و ۳- به خاطر پدیدار شدن «فرصت طلایی» سرکوب از سوی جمهوری اسلامی، اتفاقاً لزوم تأکید و تصریح بر این حق را در چنین فضای تیره و تاری مهم‌تر از هر زمان دیگری می‌دانیم. چرا که «حقوق انسانی» مسائلی تاکتیکی نیستند که بسته به این یا آن شرایط اعطا یا سلب کنیم. مسأله حقوق دمکراتیک، همیشه امری اصولی است و ربطی به شرایط جنگی و غیرجنگی ندارد؛ وگرنه با بسط همین منطق، سرکوب تک تک حقوق مدنی هم به اسم شرایط جنگی توجیه‌پذیر می‌شود؛ برای مثال نتانیاهو به سیاق مشابهی از مسأله ستم بر زن در ایران نیز بهره‌برداری تبلیغاتی مشابهی کرده است. در نتیجه مبلغان این استدلال، همانطور که حق تعیین سرنوشت ملل را به اسم مطامع اسرائیل نفی می‌کنند، باید حق پوشش اختیاری و سایر جنبش‌هایی را هم که اسرائیل در کمپین‌های تبلیغاتی‌اش بر آن‌ها مانور می‌دهد نقض کنند تا حداقل متهم به استانداردهای دوگانه نشوند!

اما اتفاقاتی که تیرماه امسال در منطقه سُوِیداء سوریه رخ داد و بدل به یکی از ارجاعات محبوب مبلّغان استدلال بالا شد، می‌تواند آیینه تمام نمایی از رخدادهای آتی مرتبط با ملل تحت ستم در ایران نیز باشد؛ اما نه با آن تفسیر رایج در رسانه‌های فارسی. در مسأله سویداء دیدیم که دو نیروی ارتجاعی (اسرائیل و رژیم جولانی)، یکی از زمین و یکی از هوا بر سر منطقه‌ای اقلیت‌نشین وارد نزاع شدند و به تبع آن ساکنانِ این مناطق  بودند که قربانی مطامع ژئوپلتیک اسرائیل از یکسو و هم جنایت سلفی‌ها و متحدان‌شان از سوی دیگر شدند. بمباران هوایی اسرائیل نه فقط به مثابه بنزینی بر آتش خشم و کینه سَلَفی‌های سنی علیه اقلیتِ شیعی‌تبار دروزی عمل کرد، بلکه همچنین محرکی برای برانگیختن احساسات ملی‌گرایانه و بسیج عشایر عرب از کل سوریه علیه دروزی‌ها شد. نقش اسرائیل در وقوع قتل عام بزرگ در سویداء با اتکا به آمار تلفات تأیید می‌شود؛ درگیری در سویداء دو مرحله داشت[۷]. مرحله اول که با اعزام ارتش سوریه و دخالت اسرائیل همراه بود و مرحله دوم که خشم همگانی از دخالت اسرائیل، منجر به بسیج عمومی قبایل عرب برای اعزام به سویدا شد و تلفاتی تقریباً ۳ برابر مرحله اول داشت. به عبارتی این خودِ دخالت اسرائیل بود که کاتالیزوری برای یک کشتار بزرگ‌تر از دروزی‌ها را فراهم کرد.

به علاوه از همان اول روشن بود که حمله هوایی اسرائیل هیچ ربطی به ایجاد بازدارندگی در برابر کشتار دروزی‌ها و جلوگیری از ورود نیروهای زمینی به سویدا ندارد. چرا که همه می‌دانند جنگ زمینی را از آسمان نمی‌توان بُرد (که اگر می‌شد، سال‌ها بمباران طولانی روس‌ها علیه همین جهادی‌ها ــ تازه در آن زمان با پشتیبانی زمینی ارتش اسد و متحدانش- می‌توانست جلوی پیشروی‌شان را در خاک سوریه بگیرد) و ضمناً برای وقوع یک قتل‌عام نیازی به اِشغال خاک سویداء نیست؛ همین که یک دسته چند نفره جهادی با چند قبضه کلاشینکف هم در شهر نفوذ کنند، کشتار غیرقابل اجتناب می‌شود.

نکته مهم اتفاقاً اینجاست که همین کشتارهای فرقه‌ای و سلاخی دروزی‌ها به دست جهادی‌ها بهترین فرصت برای اسرائیل می‌شد که راه را برای اشغال مستقیم یا نفوذ نیابتی و حتی جلب پایه در این مناطق باز کند. به ویژه که منطقه کوهستانی سویدا، درست مثل بلندی‌های جولان، مزیت‌های ژئو استراتژیک نظامی دارد. به عبارتی مداخله نظامی اسرائیل را «در دفاع از دروزی‌ها» همانقدر باید باورپذیر بدانیم که حمله هیتلر به چکسلواکی در دفاع از «اقلیتِ تحتِ ستم ژرمن»! در حقیقت این جنس از کشتارهای فرقه‌ای خود جاده‌صاف‌کن نفوذ ژئوپلتیک و توسعه‌طلبی نظامی اسرائیل است و نه سدی در برابر آن.

واقعیت این است که اسرائیل از هفته‌ها قبل‌تر درباره ایجاد مناطق حائل مرزی عاری از تسلیحات سنگین وارد مذاکره با دولت جولانی شده بود؛ جزییات این مذاکرات که در باکو به سطح دیدارهای رده بالا رسید، البته هرگز علنی نشد؛ اما آنچه را در سویداء رخ داد باید بخشی از همین فرآیند بده بستان بین اسرائیل با سوریۀ جولانی بر سر تسلیحات‌زدایی از مناطق حائل مرزی فهمید. چنین تحلیلی هم با اهداف اعلام شده ژئوپلتیک اسرائیل و هم واکنش انفعالی ترکیه نسبت به آن و هم فاش شدن هماهنگی قبلی اسرائیل با دولت جولانی برای تخلیه ساختمان  ستاد کل سوریه پیش از حمله منطبق است. در واقع اسرائیل یک بازی دوگانه را در زمین سوریه پیش می‌برد؛ هم در حال تقویت جولانی به عنوان یک متحد بالقوه است و هم از ضعف دولت مرکزی برای بیشینه کردن امتیازگیری از او بهره می‌برد.

آنچه اما در برخی رسانه‌های فارسی از کل این ماجرا بازنمایی شد ادعای تجزیه سوریه با اتکا به شیطان‌سازی از یک اقلیت مذهبی (به عنوان نفوذی‌های اسرائیل) بود. این تبلیغات که کارکرد ویژه‌ای در پر و بال دادن به «خطر بالکانیزه شدن ایران» دارد، دارای ۳ رکن اصلی است که در اینجا می‌شکافیم:

۰ نادیده‌انگاری ستم ملی به عنوان علت العلل بالکانیزاسیون:

مبلغان این استدلال مدام از خطر «بالکانیزه شدن[۸]» سخن می‌گویند، بدون آنکه به مهمترین دلیلِ بالکانیزه شدنِ بالکان، یعنی سرکوب ملل تحت ستم و لغو حقوق پیشینی‌شان کوچکترین اشاره‌ای ‌کنند. اینان عامدانه به روی خودشان نمی‌آورند که پیش از شروع جنگ‌های بالکان، یوگسلاوی برای دهه‌ها با اتحاد مبتنی بر حق تعیین سرنوشت ملل، همزیستی مسالمت‌آمیز داشت و کل پروسه بالکانیزاسیون و پاکسازی‌های قومی در پی‌اش، با قدرت‌گیری ملی‌گرایان صِرب و لغو خودمختاری‌ها و نقض حقوق دیگر ملل از سوی قدرت مرکزی و تحمیل ارادۀ ملتِ غالب کلید خورد.

مشکل بعدی این صورت‌بندی، نمایش یک تصویر تک بعدی، توطئه‌‌چینانه و تماماً اراده‌گرایانه از فرآیند بالکانیزاسیون است. گویی اسرائیل به عنوان فاعلی مطلق، با هدایت از یک اتاق فرمان، می‌تواند دست به یک مهندسی اجتماعی فراگیر برای بسیج و شوراندن میلیون‌ها انسان علیه یکدیگر بزند. در این بازنمایی، تمامی دلایل مادی و ساختاریِ اقتصادی-اجتماعی-سیاسی به نفع یک مداخلۀ توطئه‌محور خارجی از معادله حذف می‌شود. به عبارتی هدف همین است که تضادهای انباشت‌شدۀ اجتماعی به یک عامل بیرونی و خارجی فرافکنی شود. این دست هشدارها درباره «خطر بالکانیزه شدن» اگر بدون اشاره به مهمترین عاملش -یعنی وجود ستم ملی و مذهبی حکومت مرکزی- صورت‌بندی شود نه فقط مغرضانه خواهد بود، بلکه اصولاً خود دستاویزی می‌شود برای تئوریزه کردنِ تشدید سرکوب در این مناطق -به اسم خطر اسرائیل- و سپس خودِ این سرکوبِ مضاعف، کاتالیزوری می‌شود برای محقق شدنِ سناریویی که مبلغانش هشدار خطر درباره‌اش می‌دهند!

به عبارتی حتی اگر کسانی باور دارند که خطر بالکانیزاسیون یا جنگ‌های فرقه‌ای در ایران بسیار برجسته و قریب‌الوقوع است، منطقی آنست که به فوریت راهکارهایی را در جهت رفع این تضادها -یعنی حل فوری مسائل گروه‌های تحت ستم ملی و مذهبی، دفاع از حقوق دمکراتیک و حق تعیین سرنوشت‌شان- در دستور کار بگذارند و نه آنکه با دمیدن در ملی‌گرایی غالب، سرکوب بیشتر را تجویز کنند. حتی اگر از زاویه دید حکومتی که به دنبال بقایش است هم نگاه کنیم، عقل سلیم حکم می‌کند که اگر دشمن خارجی به دنبال نفوذ از طریق تضادهای داخلی است، به سمت تخفیفِ تضادها برود. با همین منطق بوده که شورای عالی امنیت جمهوری اسلامی با دستور از بالا سیاست‌های فشار برای اِعمال حجاب اجباری را در این دوره موقتاً تخفیف داده، اما وقتی به مسأله ستم ملی می‌رسد حتی صحبت علنی از حقوق ملل تحت ستم هم تابو و وحشت‌آفرین می‌شود؛ چون در اینجا مجریِ ستم، فقط حکومت مرکزی نیست بلکه ملت غالب از تمام طیف‌ها و منظومه‌های روشنفکری و نهادهای مدنی‌اش هم هست.

۰ یکدست‌سازی و طبقه‌زدایی از ملل تحت ستم:

ویژگی دومی که در بحث‌های حول این استدلال یافت می‌شود، دادن تصویری یکدست از ملل تحت ستم است. این جامعه به‌عنوان «یک واحد همگون» معرفی می‌شود و اختلاف دیدگاه‌ها، جریان‌های سیاسی و تاریخی و حتی طبقات اجتماعی درونش ناپدید می‌شود. در واقع یکدست‌سازی‌ اهرمی است که با آن شرّنمایی یا دشمن‌سازی از این «دیگری یکدست» هم خیلی راحت‌تر رخ می‌دهد. چون رفتارهای منفیِ بخش کوچکی از آن گروه به راحتی می‌تواند به کل آن تعمیم داده ‌شود. مثلاً بعد از اتفاقات سویداء، موجی از تحلیل‌ها و تبلیغات به راه افتاد با این جمله محوری که «دروزی‌ها صهیونیست هستند». در این تبلیغات نه فقط اصلِ ستم و خطر کشتارهای فرقه‌ای علیه دروزی‌ها به کل نادیده گرفته می‌شد (از نظر سَلفی‌ها، دروزی‌ها در قعر سلسله مراتبِ کفّار قرار دارند)، بلکه در عین حال «جامعه دروزی»  با طبقات و تضاد منافع و نیروهای سیاسی چندگانه‌اش یک دست نمایانده می‌شد. کارکرد این ساده‌سازی‌ این است که مخاطب را از درگیر شدن با پیچیدگی‌ها و تفکیک کردن مسأله‌ای چندلایه برهاند: ۱- اصلِ ستم بر این گروه اجتماعی ۲-تضادهای طبقاتی درون این واحد اجتماعی و ۳- مطامع ژئوپلتیک خارجی که هم به دنبال استفاده ابزاری از اصلِ این ستم و متحدیابی از درون قشری از این جامعه هستند و هم در پی تثبیتِ آن به عنوان یک استراتژی مکمل.

به عبارتی در مسأله سویداء دیدیم که نه فقط صدا و منافع ملاکانِ روستایی و شیوخ وابسته‌شان (نظیر حکمت الهجری) با منافع طبقه کارگر شهری، دانشجویان و روشنفکران سویداء یک‌دست نمایانده می‌شد، بلکه صدای گروه دوم با دادن یک نمایندگی رسانه‌ای به گروهِ اول حذف و خفه می‌شد! (رویکردی که متأسفانه در برخی رسانه‌های چپ هم به چشم می‌خورد). تجربه سویداء از این جهت مهم است که به یاد بیاوریم مشابه با همین ساز و کار در بلوچستان ایران هم پیاده می‌شود، این بار با متجسد کردن منافع متکثر جامعه بلوچ در قالب چهره مرتجعی به اسم عبدالحمید. به همین ترتیب اگر امروز هشدارها درباره خطر تجزیه ایران با اشاره به تجربه سویداء با گزاره‌هایی مثل «دروزی‌ها این طورند» جلو می‌رود، دور نیست روزی که همین گزاره‌ها با تیتر درشت بر تصاویر گزینشی از پرچم اسرائیل و کردستان در کنار هم صادر شود: «کردها این طورند»! به عبارتی به جای نشان دادن صحنه جدال طبقاتی درون این مناطق و نشان‌گذاری نیروهای سیاسی متحد اسرائیل با نام و امضا، به ابزار «یکدست‌سازی» متوسل می‌شوند. وقتی آن «دیگری خطرناک» با ابزار یکدست‌سازی ساخته شد، حالا نابودکردنش نه‌تنها مشروع بلکه «ضروری» جلوه می‌کند؛ این دقیقاً همین ساز و کاری است که درباره «افغانستانی‌ها» پیاده شد؛ به عنوان جامعه‌ای «مجرم»، «عامل فقر و بیکاری» و «جاسوس». پس حساسیت نداشتن امروز ما در مقابل گزاره‌های یکدست‌ساز (در اینجا منتسب کردن همسویی و همدستی سیاسی یک واحد اجتماعی با اسرائیل)، یعنی آماده‌سازی برای سرکوب فردایشان.

۰ جایگزینی تبلیغاتِ اسرائیلی به جای تحلیل چندوجهی واقعیات

ویژگی سوم این بحث، گرایش به جایگزینی پروپاگانداهای اسرائیلی با تحلیل از شرایط مشخص است. به این ترتیب که خروجی‌ بلندگوهای اسرائیلی -بی‌توجه به منشأ، زمینه، وزن و اهدافش- به‌عنوان «فکت» وارد گفتمان آن‌ها می‌شود. مثلاً رسم است که بریده‌ها و نقل‌قول‌هایی از مقامات اسرائیلی درباره لزوم اتحاد با کردستان برجسته شود، حال آنکه به موازات آن اشاره‌ای نمی‌شود که «دکترین پیرامونی» اسرائیل از ابتدای شکل‌گیری‌اش، ایرانیان و ترک‌ها[۹] را در قلب استراتژی متحدیابی منطقه‌ای قرار داده بود و به لحاظ تاریخی هم این دو بلوک قدرت بوده‌اند که پیوندها و همکاری‌های عمیقی با دولت اسرائیل داشته‌اند و از قضا همین دو، محل سکونت و سرکوب بزرگترین بلوک جمعیتی کرد در کل منطقه بوده‌اند! بدیهی است که عقل سلیم سیاسی متوجه می‌شود که وزن یک متحدِ بالفعلِ در قدرت، با یک متحدِ بالقوۀ بی‌قدرت یکی نیست. متوجه می‌شود که حداقل در لحظه فعلی ایران، اسرائیل متحدان بسیار قدرت‌مندتری در دستگاه حکومتی تهران (یا در سایۀ قدرت و میان اپوزیسیون تبعیدی) دارد که برای نشان دادن اتحادشان لازم به عکس‌برداری مخفیانه از همنشینی پرچم‌هایشان در تپه‌های خلوت نیستند. بلکه این اتحاد را با صدای رسا و علنی و بدون ترس از سرکوب از بلندگوی اتاق‌های فکر و اندیشکده‌های حکومتی، مطبوعات، معاون‌ها و مقامات سابق و امثالهم و رسانه‌های بزرگ فارسی‌زبان در خارج ابراز می‌کنند. عقل سلیم می‌فهمد که حتی اگر در همین لحظه در مقام مقایسه بین کردستان و تهران برآییم، توازن قوای نیروهای سیاسی فعلی به گونه‌ای است که ایجاد بازدارندگی در مقابل بلوک ارتجاعی و متحدان صهیونیست‌شان، در کردستان محتمل‌تر است تا در تهران!

اما همین عقل سلیم، تحت کوربینی ناسیونالیستی‌اش ناسلیم می‌شود. چون با واقعیات سر و کار ندارد، بلکه با تبلیغات کار دارد. به این ترتیب در این جابه‌جایی خطرناک، به‌جای مواجهه انتقادی با موقعیت و پیچیدگی‌هایش، ارزیابی توازن قوا و در یک کلام «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» منتظر می‌ماند تا دستگاه تبلیغاتی طرف مقابل «روایت» خود را عرضه کند تا سپس همان را بی‌کم‌وکاست در مقام واقعیت مسلم تکرار کند. مثلاً در جریان وقایع سویداء، این گزاره مدام تکرار می‌شد که «اسرائیل دارد سوریه را تجزیه می‌کند» و مشابه با همین نقشه را برای ایران هم دارد. حال آنکه اولاً در اینجا مفهوم «تجزیه»، مدام با خودمختاری خلط می‌شود. ثانیاً حتی اگر مفهوم خودمختاری را هم معادل با تجزیه (یا پیش‌زمینه آن) معیار قرار دهیم بیش از یک دهه است که سوریه به لحاظ سرزمینی متجزی بوده و خود اسد با پذیرش خودمختاری‌ در روژاوا این امر را استراتژی کارآمدی برای مهار نفوذ جهادی‌ها و ایجاد توزان قوا در جغرافیای سوریه تلقی می‌کرده و از ائتلاف‌های گاه به گاه با آن‌ها بهره می‌برده است. ثالثاً ریاکارانه است که از مداخله نظامی اسرائیل، تاریخ‌زدایی شود؛ گو اینکه این حملات یک شَبه و از خلأ میسر شده و نه اینکه محصول شخم زدنِ ۱۵ ساله زمین سوریه و  تبدیل آن به زمین جنگ نیابتی چندوجهی روسی-ایرانی و آمریکایی-ترکی بوده است. نمی‌شود با استانداردهای دوگانه نقض حق تعیین سرنوشت سوریه را  سلیقه‌ای کرد و مداخلات برخی قدرت‌های منطقه‌ای را محکوم و برخی را معتبر جلوه داد. رابعاً مضحک است کسانی که دخالت نظامی جمهوری اسلامی در سوریه را مشروع می‌دانند و مداخلات اسرائیل را مذموم، به قدری از «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» دورند که حتی متوجه نیستند منافع امروز اسرائیل و جمهوری اسلامی در خاک سوریه دچار یک همپوشانی و اتحادِ نانوشتۀ ژئوپلتیک علیه محور ترکیه شده! یعنی همزمان که هر دو حکومت سیاستِ تعامل علنی با دولت جولانی را پیش می‌برند، به موازاتش تلاش‌های بسیار بیشتری برای متحدگیری از درون اقلیت‌های دروزی و علوی و کُرد هم به کار می‌گیرند. به طوریکه در جریان شورش مسلحانه اسفند‌ماه در لاذقیه، برخی کمک لجستیکی ایران را پشت این قضایا می‌دانستند و برخی اسرائیل را و برخی هر دو را! در آن زمان هم اسرائیل به کرات در رسانه‌هایش به کذب[۱۰] ادعای استقبال علویان از دخالت اسرائیل را برای نجات‌شان از دست جهادی‌ها طرح می‌کرد و دست به بمباران انبارهای تسلیحاتی جولانی در لاذقیه زده بود. به ویژه اینکه به دلیل همسایگی مناطق علوی‌نشین با مرز ترکیه و امتداد جمعیتی آنان به آن سوی مرزها (در اسکندرون ترکیه) مسأله خودمختاری در این مناطق برای ترکیه به مراتب حساس‌تر از دروزی‌هاست.

در سوی دیگر ماجرا در رسانه‌های داخل ایران هم گرچه «خطر تجزیه سوریه توسط دروزی‌ها» خوراک تبلیغاتی داخلی دارد، اما جمهوری اسلامی در تبلیغات محلی‌اش اتفاقاً سخت در تلاش برای متحدیابی از درون جامعه دروزی‌هاست (دو حزب اصلی دروزی لبنان به ریاست جنبلاط و ارسلان هر دو از متحدان قدیمی حزب‌الله و محور ایران محسوب می‌شوند). این موضوع را بگذارید در کنار نقل‌قول‌ها و تبلیغات اسرائیلی درباره لزوم حمایت از علوی‌ها و دروزی‌ها (هر دو شیعی‌تبار) و حالا کل این معادله را از منظر سَلَفی‌ها و اِخوانی‌های سوری نگاه کنید: به نظر می‌رسد که این اقلیت شیعه هستند که متحد استراتژیک اسرائیل‌ محسوب می‌شوند و نه برعکس! در این دست از تبلیغات که هدفش شیطان‌سازی از یک اقلیتِ مذهبی است، اتفاقاً عین به عین همین مغلطه‌های طرف مقابل به کار برده می‌شود (ساده‌سازی، یکدست‌سازی، انکار اصلِ تبعیض و ستم و پذیرش تبلیغات اسرائیلی به مثابه واقعیت مسلم). پس می‌بینید که اگر بنا به ساده‌سازی صورت مسأله با صرفِ اتکا به نقل‌قول‌های گزینشی و پروپاگانداهای اسرائیلی باشد، به همان نسبت که می‌توان تبلیغاتی را در مورد نسبت اسرائیل با کردستان یافت، به همان نسبت هم می‌توان تبلیغات مشابهی را در مورد نسبت اسرائیل با شیعیان سوری یا پیوند تاریخی فارس‌ها و یهودیان و امثالهم یافت و نتیجه دلبخواهی را از هر کدام از آن‌ها نشخوار کرد.

واقعیت این است که روایت‌های تک‌خطی از واقعیات همیشه با استقبال بیشتری روبرو می‌شوند چرا که مغز انسان تمایل به ساده‌سازی واقعیت‌ها دارد. جایی که جبهه‌های خیر و شر و علت‌ها و معلول‌ها خطی و دائمی باشند. درحالی که واقعیت به طرز بی‌رحمانه‌ای پیچیده است؛ صدها لایه دارد، با بازیگران طبقاتی متخاصم، تلاقی‌های منافع و ائتلافات و بلوک‌بندی‌های سیّالی که خصیصۀ دوران جدید (گذار به نظم چندقطبی) است. به همین نسبت هم فهم واقعیتِ موجود نیازمند تحلیل‌های چندوجهی و خسته‌کننده است که مدام هم باید با داده‌های جدید به روزرسانی شود.

جمع‌بندی: تحلیل‌ها یا اعلام خطرهای غیرمسئولانه درباره سطح نفوذ اسرائیل در میان گروه‌های تحت ستم ایران می‌تواند سوختِ سرکوب شود مادامی‌که: همراه با نادیده‌انگاری نفس وجود ستم ملی و مذهبی باشد و یا با اتکا به مغالطه‌هایی نظیر یکدست‌سازی و طبقه‌زدایی از این جوامع یا با برجسته‌سازی صرفِ پروپاگانداهای اسرائیلی بدون گردآوری شواهد عینی.

حال که از نقد سلبی و توضیح مغلطه‌های این استدلال گذر کردیم، به پرسش اصلی خودمان برمی‌گردیم: اگر ما منکر سیاست اسرائیل نیستیم، پس

۰ فهم‌مان از نوع مداخله اسرائیل در این مناطق چگونه است؟

۰ پاسخ‌مان در قبال تلاش‌های احتمالی اسرائیل برای مداخله در مناطق ملل تحت ستم چگونه خواهد بود؟

با توجه به این که مبلغان این برهان، کردستان را به طور ویژه در مرکز بحث‌های خود قرار می‌دهند، برای اینکه بحث صورت انضمامی به خود بگیرد، پاسخ به این بحث‌ها را با مثال‌های مشخص از کردستان جلو خواهیم برد.

تا جایی که به سؤال اول برمی‌گردد باید مجدداً تاکید کنیم که هیچ جامعه‌ای یک دست نیست و از همان ابتدا طبقات و گرایش‌های سیاسی متخاصم را در خود دارد. در کردستان نیز این امر همیشه صادق بوده و حداقل از زمان تشکیل دولت اسرائیل به این سو تلاش اسراییل معطوف به سرکوب جناح‌های چپ آن و تقویت و اتحاد با گرایش‌های راستش بوده است. به لحاظ تاریخی پایگاه قوی جناح راست در کردستان عراق و پایگاه اصلی جناح چپ در کردستان ترکیه بوده است. خاندان بارزانی‌ها به عنوان یکی از نمایندگان طبقه زمین‌داران بزرگ کردستان عراق، پاسخ به مسئله کرد را امری محلی و ملی تعبیر می‌کردند و تحققش را هم در گروی تشکیل یک دولت ملی کرد می‌پنداشتند، از همین رو در مواجهه با سرکوب دولت مرکزی عراق در دهه ۶۰ و ۷۰ به کمک‌های اسرائیل دست رد نزدند. هم کمک‌های نظامی، مستشاری و تسلیحاتی را در دهه شصت و هفتاد پذیرفتند، هم در جریان سفر مخفیانه مصطفی بارزانی به اسرائیل و دیدار با نخست وزیر وقت در سال ۱۹۶۳ این اتحاد را به سطح سیاسی ارتقا دادند. این همکاری گرچه مانعِ سرکوب سخت کردستان توسط دولت مرکزی عراق نشد، اما دستمایه منزوی کردن مسأله ستم ملی کرد در میان مردم عرب عراق و شامات شد.

در سوی مقابل این طیف، حزب کارگران کردستان ترکیه با پایه‌های اغلب خرده مالکی روستایی و شهری[۱۱] بود که مسأله کرد را در نسبت با انقلاب و دیگر مبارزات رهایی‎‌بخش منطقه تعریف می‌کرد. به همین دلیل از ابتدا پیوندهای نزدیکی با مبارزات فلسطین برقرار کرد. ارتباطات نزدیک نظامی-سیاسیِ پ.ک.ک با ساف (سازمان آزادی‌بخش فلسطین) تا جایی پیش رفت که در مقطعی پایگاه اصلی تربیت گروه‌های چریکی پ.ک.ک در کمپ‌های پناهندگی فلسطینیان بود. در جریان جنگ داخلی لبنان در دهه ۸۰، پ.ک.ک عملاً وارد درگیری نظامی با ارتش اسرائیل شد و حتی تعدادی از کادرهایش از سوی اسرائیل کشته، دستگیر و شکنجه شدند. به همین ترتیب همکاری‌های نزدیک اطلاعاتی-نظامی اسرائیل با ترکیه برای مهار پ.ک.ک در خاک سوریه برای دهه‌ها ادامه داشت. در آثار قدیم و جدید اوجالان گرایش‌های قوی ضدصهیونیستی بارز بوده است و حتی در سال ۲۰۰۵ هم درباره خطر ناسیونالیسم کرد (موجود در اقلیم کردستان عراق) در تبدیل شدن به صهیونیسمی دیگر هشدار داده بود[۱۲]. از سوی دیگر ردّ پای پررنگ اسرائیل و موساد هم در جریان دستگیری اوجالان وجود داشت که در همان زمان منجر به تظاهرات گسترده جلوی کنسولگری اسرائیل در برلین و کشته‌شدن چند تن از تظاهرکنندگان کُرد شده بود.

به عبارتی اسرائیل از ابتدا یک بازی موازی را درباره کردهای منطقه به پیش برد؛ در حالی که با کارت بارزانی‌ها در زمین عراق بازی می‌کرد، به موازتش از طریق همکاری با ترکیه و رژیم سابق ایران (دو کشور متحد غیرعربش) در سرکوب کردهای این دو کشور همدست شد. در مواردی با وخیم شدن روابط اسرائیل با این حکومت‌ها از کارت کردستان برای فشار آوردن تبلیغاتی بر آن‌ها استفاده می‌کرد. مثلاً در سال ۱۹۹۷ که اوج روابط دوستانه ترکیه و اسرائیل بود، نتانیاهو حتی روابطش با حافظ اسد را هم منوط به شرط سرکوب «گروهک تروریستی پ.ک.ک» در سوریه کرده بود؛ اما چند سال بعد که اختلافاتش با دولتِ وقت ترکیه بر سر غزه بالا گرفت، ناگهان نسبت به خطر «نسل‌کشی کردهای سوریه از سوی ترکیه» اعلام هشدار کرد! این فرصت‌طلبی‌های نخ‌نما البته اثرات تبلیغی کمی داشت و تاریخ انقضای آن‌ها هم سریع سر می‌آمد، اما به بخشی از جنگ زرگری این دو ابرقدرت منطقه بدل شد.

در بررسی سیر تحول مبارزات در کردستان ترکیه و سوریه دستگیری اوجالان نقطه عطفی بود.  اوجالان طی ۵ سال پس از دستگیری دست به بازنگری عقایدش زد و چهارچوب سیاسی پ.ک.ک را در زندان از نو بازنویسی کرد. او با گسست از به زعم خود مارکسیسم، ایده انقلاب سوسیالیستی را با نوعی حکمرانی از طریق دمکراسی شورایی جایگزین کرد. ایده کنفدرالیسم دمکراتیک او ترکیبی است از آنارشیسم و لیبرتارینیسم و نوعی سوسیال دمکراسی بومی‌شده. برنامه جدید پ.ک.ک نه مسأله مالکیت خصوصی به عنوان بنیان اصلی سرمایه‌داری را مورد توجه قرار می‌داد و نه انقلاب علیه آن را. گرچه بازنگری‌های اوجالان روزنه‌های آشکاری را برای پتانسیل راست‌روی در پ.ک.ک تعبیه کرد، اما تمرکزش بر سازماندهی‌های از پایین، وحدت زحمتکشان فارغ از خطوط ملی و مذهبی، و وفاداری‌ بی‌تنازلش به تقویت حقوق دمکراتیک به ویژه حقوق زنان ظرفیت مهمی را در خاک ترکیه و سوریه و به ویژه در مقابله با داعش و دیگر بنیادگرایان اسلامی در سوریه به منصه ظهور رساند. با این حال این تجربه مترقی تضمینی برای مصونیت در آینده نداشت. چه آنکه از درون همان روزنه‌هایی که بالاتر در برنامه سیاسی کنفدرالیسم دمکراتیک اشاره کردیم، علائم واضحی از گرویدن به «واقع‌گرایی سیاسی» از طریق اتحاد با نیروهای آمریکایی و حتی  همکاری‌های مقطعی با بشار اسد هم خود را بروز می‌داد.

بعد از سقوط بشار شدت این راست‌روی و گرویدن به رئال پلتیک ابعاد جدیدی به خود گرفت. در حالی که تا پیش از این مذاکره با اسرائیل در کل منظومه احزاب پ.ک.ک تابو بود، اکنون شواهدی از رایزنی و همکاری میان رهبری پ.ی.د با اسرائیل به چشم می‌خورد. امری که در یکی دو سال اخیر بارها در سخنان کادر رهبری روژاوا خود را بروز داده: از جمله سخنان الهام احمد (مسئول امور خارجه روژآوا) مبنی بر اینکه: «بدون ایفای نقش اسرائیل، راه حل دمکراتیکی برای منطقه محقق نخواهد شد…» و اینکه امنیت مرزی سوریه مستلزم مشارکت همه اطراف از جمله اسرائیل است[۱۳]. در اردیبهشت ماه امسال هم وقتی در مصاحبه‌ای از مظلوم عبدی (فرمانده قسد) پرسیده می‌شود که آیا روابط دوستانه با همسایگان سوریه شامل اسرائیل هم می‌شود؟ پاسخ داد: «{بله} با همه»[۱۴].

صالح مسلم از بنیانگذاران پ.ی.د هم به نحو دیگری در سخنانش بر این رویکرد صحه گذاشته و وقتی از او درباره ادعای اسرائیل مبنی بر حمایت از کردهای سوریه سؤال می‌شود، این امر را به فال نیک می‌گیرد: «بی‌تردید از هر نیرویی که از حقوق ما دفاع کند استقبال می‌شود. موضع اسرائیل صحیح است. آن‌ها عملکرد ما را دیده‌اند و می‌فهمند که ما هیچ‌وقت موجودیت یهودیان را انکار نکرده‌ایم. دیدن کسانی که درد و رنج ما را می‌شناسند، دلگرم‌کننده است. بله، این ما را خوشحال می‌کند. امیدوارم این مواضع به اقدامات ملموس تبدیل شود. فراتر از حمایت کلامی، ما منتظر اقدامات سیاسی هستیم. دوستان ما این موضع اسرائیل را مثبت ارزیابی می‌کنند و از صمیم قلب از آن استقبال می‌کنند»[۱۵].

سه نکته مهم درباره این جهت‌گیری‌ها وجود دارد: ۱- این چرخش آشکار به سوی اسرائیل وسط یکی از بدترین کشتارها و نسل‌کشی‌ها در غزه رخ می‌دهد و دست یاری دادن به یکی از هارترین و دست راستی‌ترین دولت‌های تاریخ اسرائیل است. ۲- به دلیل پیشینۀ ضد صهیونیستی اوجالان و پیوندهای تاریخی پ.ک.ک با مسأله فلسطین به نظر می‌رسد در درون رهبری پ.ی.د و پ.ک.ک هم اختلافات و جناح‌بندی‌هایی در نسبت با اسرائیل در حال شکل‌گیری است (مثلاً سال‌ها پیش از این هم بنگیو–کارشناس صهیونیستی- ادعا کرده بود که دو جناح در پ.ک.ک در نسبت با اسرائیل در حال شکل گیری است؛ یکی به رهبری مراد قریلان که متمایل به برقراری ارتباط با اسرائیل است و دیگری جناح جمیل باییک که مخالف آن است[۱۶]). بعد از مصاحبه صالح مسلم ظاهراً فشارها بر او بالا می‌گیرد به طوری که او در مصاحبه دیگری (به زبان ترکی) به نوعی مواضع قبلی‌اش را تعدیل و یک عقب‌نشینی صوری از آن می‌کند: «تا جایی که خبر دارم جلسه‌ای بین YPG با مقامات اسرائیل نبوده…» و گرچه «یهودیان جزئی از خاورمیانه هستند. اما کاری که با فلسطین شد، از طرف این صهیونیسم مورد قبول نبود. نه از سمت ما نه از سمت جامعه کُرد». ۳- حتی اگر وجود اختلاف و جناح‌بندی در رهبری روژاوا بر سر مسأله فلسطین و اسرائیل را به رسمیت بشناسیم، همچنان به زعم ما منشأ مؤثر فشارها بر رهبری روژاوا نه از بالا که از سمت پایین می‌تواند باشد. به عبارتی اگر هم سدی بر این راست‌روی‌ها بتوان متصور شد، این امر فقط از پس بدنه مردمی روژاوا و تمام متحدان «مردمی» منطقه‌ای و بین‌المللی‌اش که در این سال‌ها از ظرفیت‌های دموکراتیکش دفاع کرده بودند برخواهد آمد. اگر «مشارکت از پایین» چنانکه آپوئیست‌ها ادعا می‌کنند بزرگترین دستاورد روژاوا بوده باشد، پس در این بزنگاه مهم تاریخی هم اراده این بدنه باید بتواند علائمی از مخالفت با سیاستِ اسرائیل‌شویی رهبری PYD را از خود بروز دهد و ترمزی در مقابل این چرخش به راست شود. در واقع موجودیت روژوا و تتمه دستاوردهایش، همیشه از دو سمت تهدید می‌شده: یکی از بیرون (داعش، تحریر الشام، ترکیه و غیره) و دیگری از داخل، یعنی زیگزاگ‌های فرصت‌طلبانه رهبری‌اش. امروز PYD دارد همان کاری را با مبارزات روژاوا می‌کند که زمانی ساف با فلسطین کرد؛ یعنی به جای سیاست انقلابی و جلب همبستگی مردم منطقه، با رئال پلتیک به استقبال دریافت کمک‌های دولتی از رژیم‌های سرکوبگر منطقه رفت. با این تفاوت که اگر زمانی ساف با دست دوستی دراز کردن به سمت حافظ و صدام و خمینی سنگرهای توده‌ای همبستۀ فلسطین را در این کشورها سست کرد، اکنون پ.ی.د با دست دوستی دادن به حکومتی نسل‌کش و منزوی هزینه گزاف راندن صدها میلیون نفر از مردم منطقه را از خود به جان خواهد خرید.

سیاست نیروهای انقلابی در مقابل روژاوا همانند برخورد ما نسبت به مسأله فلسطین است؛ ۱-به رسمیت شناختن بی‌قید و شرط حق تعیین سرنوشت ۲- نقد و افشای بی‌رحمانه رهبری این چپ میانه و خیانت‌هایش رو به پایه‌ها به جهت تقویت رادیکالیسم سیاسی بدنه (مثل سافِ پیش از اسلو)[۱۷].

وظایف ما:

اکنون به سؤال دوم باز می‌گردیم: پاسخ ‌ما در قبال تلاش‌های احتمالی اسرائیل برای متحدیابی از درون مناطق ملل تحت ستم ایران (مثل کردستان) چیست؟

در اینجا بندهای اصلی نقد پیشین را به‌عنوان سنگ بنای توضیح مواضع خود قرار می‌دهیم.

۱- ستم ملی به عنوان علت العلل: از هر جهت که نگاه کنیم نقطه صِفر این صورت مسأله ستم انکارناپذیر ملی است و تلاش اسرائیل واکنشی تَبعی است نسبت به این کنش. تنها با یک شارلاتانیزم سیاسی می‌توان مداخلات اسرائیل را به مثابه مبدأ و نقطه آغازین صورت‌مساله بازنمایی کرد. در نتیجه گام نخست پاسخ ما هم نشانه رفتن این تضاد و حلِ آن خواهد بود، با به رسمیت شناختن حق تعیین سرنوشت و مهار ناسیونالیسم غالب. به ویژه که شرایط جنگی، خطر تهاجمی شدن‌ این ناسیونالیسم مرکزی را بیشتر می‌کند. ما معتقدیم که در برهه کنونی این ناسیونالیسم تهاجمی، کارش را از ضعیف‌ترین حلقه‌ یعنی مهاجران بی‌دفاع افغانستانی شروع کرده، اما اگر فضای جنگی تدوام یابد به سراغ حلقه‌های بعدی و سرکوب‌های گسترده از گروه‌های ملی و مذهبی تحت ستم خواهد رفت. اگر جنبه‌های مادی این پدیده را از جنبه‌های ذهنی و ایدئولوژیک آن جدا کنیم، متوجه می‌شویم که همان برهان‌هایی که سرکوب گروه‌های تحت ستم را (تحت عنوان خطر جنگ و نفوذ اسرائیل) تئوریزه می‌کنند، خود بخشی از سازوکار راه‌گشایی اسرائیل برای جلب متحد از درون این گروه‌ها هستند.

۲ و ۳- «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» و «تقویت گرایش انقلابی»: در کردستان ایران هم به مانند ترکیه نفوذ گرایشات چپ بالاست، اما برخلاف عراق، سوریه و ترکیه، ما با تفوق و هژمونی یکی دو حزب سیاسی طرف نیستیم؛ بلکه احزاب و گروه‌های سیاسی چپ و راست هر یک در مناطق جغرافیایی مختلف نفوذ متفاوتی دارند. به لحاظ تاریخی در مناطق کردنشین آذربایجان غربی – موسوم به مکریان –  نفوذ حزب دمکرات بیشتر بوده و در استان کردستان نفوذ کومله (با تمام انشعابات چپ و راستش). پس از حمله اسرائیل به ایران، حزب پاک (یک گروهک مسلح ناسیونالیست کوچک) تنها جریانی بود که آشکارا از حمله اسرائیل استقبال کرد. دیگر جریانات مهم ناسیونالیست کُردی (حزب دمکرات و کومله مهتدی) نسبت‌شان با طرف اسرائیلی را مسکوت گذاشتند و در طیف چپ (از کومله علیزاده و پژاک تا انشعابات کمونیست کارگری)، مخالفت با این جنگ و دو سوی ارتجاعی‌اش غالب بود. به طور کلی صحنه سیاسی کردستان هم درست مثل کل ایران انعکاسی است از گرایش‌های متخاصم، با این تفاوت که گرایش‌های چپ در کردستان، به مراتب بیش از بقیه نقاط ایران نفوذ اجتماعی دارد. به عبارتی اگر بنا به مقایسه باشد، با یک حساب سرانگشتی می‌توان متوجه شد که اسرائیل امروز متحدان نزدیک‌تر و قدرت‌مندتری هم در دستگاه حکومتی تهران و در سایۀ قدرت و در دیاسپورا دارد تا در کردستان ایران!

از طرفی جمهوری اسلامی تیغ سرکوبش را همیشه بر نیروهای انقلابی کردستان تیزتر کشیده است؛ مثلاً همین امروز سه زن زندانی به اتهام همکاری با احزاب کردی، زیرِ حکم اعدام قرار دارند، کافی است که مواضع و بیانیه‌ی یکی از آنان (وریشه مرادی) را درباره جنگ اسرائیل مقایسه کنید با مواضع جناح‌هایی از دستگاه حاکمه جمهوری اسلامی تا روشن باشد که صهیونیسم در تهران بیشتر نفوذ دارد یا در کردستان؟!

به طور خلاصه تحلیلی که بر شرایط مشخص بنا نباشد، نه خطر را می‌تواند درست تشخیص ‌دهد و نه راهکارش را. ما نه خطر امپریالیسم و جعبه ابزار رنگارنگش را در سناریوی جنگ داخلی انکار می‌کنیم، نه در مورد آن اغراق می‌کنیم. حتی اگر خطر مداخله امپریالیستی در این مناطق را قریب‌الوقوع بدانیم، نقشِ ما توأمان و در وهله اول در کشیدنِ افسار ملی‌گرایی غالب است و هم کمک به متحدان طبقاتی‌مان در خود این مناطق. به ویژه که سنگر نیروهای انقلابی در کردستان به مراتب مهمتر و مستحکم‌تر است تا در مشهد و شیراز و تهران. در ثانی چنین جنگی دو جبهه دارد و وظایف هر کدام متفاوت است، نیروهای انقلابی کُرد هم با توپخانه ارتجاع خارجی و متحدانِ بومی‌اش در جنگند و هم از پشتِ سر زیر آتش‌باران ناسیونالیسمِ ایرانی قرار دارند. اگر نقش خود را در مهار جبههٔ دوم نادیده بگیریم، شکست نیروهای انقلابی در جبهه اول را هم محتوم کرده‌ایم. در شرایط جنگی این وظایف دوگانه را باید در همه حال نسبت به مبارزات گروه‌های ملی تحت ستم لحاظ داشت، وگرنه یا به انفعال در برابر جبهه ارتجاع می‌لغزیم یا به انحلال در شوونیسم فارس.

۷ شهریور ۱۴۰۴

[۱]  برای مثال، تروتسکی، زینوویف و بوخارین در مسیر بازگشت به روسیه از سوی دولت‌های هر دو جبهه جنگ دستگیر شده بودند.

[۲]  خاطره کارل رادک (۱۹۲۴) از این واقعه: https://www.marxists.org/archive/radek/1924/xx/train.htm

[۳]  طُرفه آنکه از قضا دست آخر هم توسط همان‌ها مورد معامله قرار می‌گیرند (تمامی اسناد مذاکراتی بین جمهوری اسلامی و آمریکا-اروپا  نشان می‌دهد که تحویل مجاهدین به جمهوری اسلامی همیشه یکی از موارد طرح شده در مذاکرات و معاملات بوده است).

[۴]  به ویژه خاطرات رایان کراکر – مقام ارشد وزارت امور خارجه آمریکا- از شرح دیدارهایش با نمایندگان «حاج قاسم» که راوی جزئیات جالبی از همکاری داوطلبانه اطلاعاتی-نظامی جمهوری اسلامی با آمریکا در روند اشغال افغانستان است، تا جاییکه حتی نمایندگان جمهوری اسلامی در همین جلسات مشورتی این پیام را به امریکا مخابره کرده بودند که برای آموزش و آماده‌سازی یک ارتش نیابتی افغان در این جنگ به نفع آمریکا آماده هستند. https://

print
مقالات
  • به سوی آینده…زهره روحی
    در حال حاضر مسئلۀ «غزه» دیگر مسئله‌ای مربوط به جامعۀ فلسطین و متجاوزگری اسرائیل در خاک اعراب نیست. زیرا نه تنها نقد آن، بلکه افشاگری از دستکاری‌ رسانه‌های «مأموریتی ـ اطلاعاتیِ»  اسرائیلی و امریکایی، ـ که
  • کارت سوخته “جبهه اصلاحات ایران”َ! – هلمت احمدیان
    بعد از جنگ ۱۲ روزه بین ایران و اسرائیل، نیروهای اپوزیسیون لیبرال و جمهوری‌خواه رژیم، علیرغم شکست چند باره راه‌کارهای رفرمیستی‌شان، تلاش‌های جدیدی را در قالب همایش‌ها و “جبهه”‌سازی‌های جدید در داخل و خارج ایران
  • جنگ ۱۲ روزه سعید سلامی
    خشت اول: سال‌ها پیش از استقرار جمهوری اسلامی در ایران، آیت‌الله خمینی گفت: «من از سال‌های طولانی راجع به اسرائیل و راجع به جنایات او همیشه در خطبه‌ها، در نوشته‌ها، گوشزد کرده‌ام به مسلمین که این یک غدۀ
  • نگاهی به وضعیت رفاه انسان در جهان – پیشرفت‌های شگفت‌انگیز و چالش‌های پابرجا
    مقدمه:از گروه تحقیقاتی «دنیای ما در داده‌ها» (Our World in Data)، که یک گروه پژوهشی مستقر در دانشگاه آکسفورد است و به پیگیری تحولات جهان از طریق داده‌ها می‌پردازد، گزارش‌های پرباری در دست داریم.
  • حکومت اسلامی هسته‌ای و ماشه‌‌ای بر شقیقه – عباس منصوران
    از سال ۱۹۷۰ که  حکومت سلطنتی، به پیمان منع گسترش سلاح‌های هسته‌ای (NPT) که در سال ۱۹۶۸ آغاز شده بود پیوست، ۵۵ سال می‌گذرد. حکومت اسلامی با پشت پا زدن به این پیمان، به هدف دستیابی به سلاح هسته‌ای
سکولاریسم و لائیسیته
Visitor
0269559
Visit Today : 566
Visit Yesterday : 0