نه که در گذشته های از یاد رفته و روز و روزگاران دُور سپری شده، بلکه در ایام بیاد مانده از عهد تاج بر سران لمیده بر سریر پادشاهی، رسم بود: هر رهگذر یا غریبه ای به روستا رسد، سراغ کدخدا گیرد و رهنمایی وز او طلبد! بدان نمط، در عصر یک روز پائیزی که «مکان»، خلاصی از نور آفتاب می جُست و «شب»، مشغول گستراندن سریرِ سیاهیِ، مردِ سوارِ خسته از پیمودن مسافت طولانی، به رودخانهای در آستانهی روستا رسید. محیط آرام بود بیوجود آدمی و وَهمِ تیرگیِ زمان، گشوده بود چتر. سوار، با اندکی مکث، چشم چرخاند مگر کس یابد. جوانِ نُورسی دید سطل بدست در حال حرکت به سمت رودخانه. پیش راند و وزو پرسید: جوان! منزل کدخدا خواهم. دانی به کدام سمت؟
جوان، در مقام پاسخ بیحرکت ایستاد و گفت: آقا! در شمار، جمعِ اهالی روستا، بیست و پنج خانوار است. تمامی مردان، کدخدا هستند! من، چندماهیست عروسی کردهام. البته هنوز در منزل پدر زندگی میکنم. لیک؛ من نیز کدخدا هستم! کدامین را خواهی!؟
گویی این قصهی کوتاه، روایتگر اپوزیسیون فعلی ماست! زین روی، قابل شمارش است کثیری کدخدا از بخشهای مختلف اپوزیسیون! (از چپ و مجاهد و میانه و راست)! میتوان افراد قابل توجهی را در کسوت رهبر – ریاست – پدر، مشاهده کرد! حتی انواع کارشناس پرتیراژ در زمینههای گوناگون که شانه به شانهی هم، ایستاده و نشسته در مدیا و تلویزیونها، مکرر میکنند جملات تکراری: «من گفته بودم …»! یعنی گفتار و بیانِ من، برگرفته از علم و آگاهی و تجربیات انکار نشدنیی است که بر آن احاطه دارم! آنان، در پس هر خودنمایی، اخبار به دفعات شنیده شده را با آرزوهای درونی خود رنگ میکنند و دلخواستهی خویش، جار میزنند تا تشویق مدعوین نظاره کنند! تاسف و اندوه اینکه؛ یک یکشان (مدعیان کارشناسی) رزومهی بلند و بالای چند صفحهای جهت اثبات منورالافکری خود فراهم ساختهاند! یکی را چند سال و بلکه چند ماه حبس، پشت قباله! دیگری، رشتهای علمِ آموخته در فلان موسسه و دانشگاه! و آن دگر را ادعای فعالیت در ره و راه حقوق انسانها! حق به جانبتر آنانی که کُپیِ پُست و مقامِ حکومتی خود در جمهوری پلشت اسلامی را، قاب کرده و پربهاتر قیمت میزنند!
در این یادداشت، «سلطنتطلبان» پر هیاهو، مورد بحث و مداقه قرار خواهد گرفت، لاجرم از بخشهای مختلف و رنگین کمانی آن «اپوزیسیون»، صرفنظر میکنم.
به گمان من، بخش زیادی از این جماعتِ مدعی «سلطنت طلبان» را دردِ وطن و غمِ مردم و شناختِ جامعه نیست! بدین روی، گر حس نیازِ وطن طلب کند وجودشان را، با دگنگ هم، راهی ایران نمیشوند! مگر گاه به گاه در خیابانهای شیک و امن کشورهای غرب، از سرمستیِ شبانه و سرگرمیِ شادانه، فریادی سر دهند و هیجانی فرو نشانند! روشن است که در میان این مدعیان «سلطنت طلبان»، بسیارند شرکای حکومت جبار و زندگیخوار «ج. ا»! آنانی که پیشهی دیرروزشان پرخوری بود از آخور حکومت در سلک، امینِ رهبر و مشاورِ ریاست مجلس و معاونِ وزیر ووو! ولی امروز، با طمطراق شدهاند مشاور و سیاستگذار پهلوی و سلطنتگستر! (داغتر از کاسه آش)! صدایشان بلند از مرگخواهی دیگرانی که رقیب میپندارند!
قصدِ این یادداشت، کنکاشی تمامی کردار آقای رضا پهلوی نیست! آنچه به نظر میرسد، ایشان، مترسکی را مانندند تا عامل و فعال واقعی در عرصهی سیاست! ولی با بهانهی نام ایشان، مواردی را به وسع تجربه و فهم اندک، مورد پرسش قرار خواهم داد.
بسا نقل ضربالمثل یک دوست چینی، بحث را سلیس و روان گرداند: «چینی ها گویند – خدا آدمی را دو گوش داد و یک دهان! تا بیشتر بشنود و کمتر حرف بزند».
هویداست بخشی از هموطنان عزیز در کسوت اپوزیسیون (سلطنت طلب)، برعکس «ضربالمثل» عمل میکنند! آنان در میدانِ مبارزهی «ذهنی»، خود را آراسته در جامه رزم از جنس زره مییابند! زین سبب میچرخند تا بر هر کنشی – واکنش نشان دهند! اصرار میورزند بر گشادی گلو تا جر دادن خشتکها! البته من در رعایت پندِ دوستِ چینی «ضربالمثل» تلاش میکنم. ولی گاه برخی «ناگفتنها»، بسان بغض، گلوی آدمی میفشارند. اشاره ای خواهم کرد به تعدادی از آنها.
روشن است که تناقض در رفتار و گفتار و شعارهای آقای رضا پهلوی و یاران و دوستدارانش، مرا تحریک به نوشتن کرد. چنانچه مطلع هستیم، آقای پهلوی و جریان سلطنتطلب حامی ایشان، نشستهای متعددی را در چندسال اخیر برگزار کردهاند. بی شک سبب فعالیت آنان هر چه باشد و با هر دلیل، مجاز هستند و حق به جانب از کردارهای مشی سیاسی مورد نظرشان. حتی نشستن با عمال ج.. ا، بر یک سفره! و یا شراکت کردن با عوامل پلشتِ ح. ج. ا، جهت باز پسگیری تاج و تخت پدر! در عوض دیگرانی چو من، مجازند از نقد کردار متناقض آنان.
با این پیشگفته، نظری گذرا به یکی از سخنرانیهای ایشان«رضا پهلوی»، در شهر «مونیخ» بگردانیم:
- «سپاس فراوان. قبل از اینکه صحبتهایم را آغاز بکنم، دلیل اینکه من چهل و پنج سال هست این کار و آغاز کردهام، تنها با یک هدف بود. بازگشت به حاکمیت مردم! حق تعیین سرنوشت ملت ایران برای یک دموکراسی آینده از طریق انتخابات آزاد و صندوق رای»! رضا پهلوی
پیش از نقد سخنان ایشان، یک ضرب المثل آذری: {«هر عاشیق ائوز ایشیدگین سویلر»! با معیار«ضربالمثل»، در لحظهی شنیدن کلمهی «مبارزه»، فردی چو من یاد سالهای شصت و شصت و یک و زندان میافتد. زمانی که مخالفینِ برانداز ح. ج. ا، عوض زندگی، «مرگ» را میزیستند! شهر و خیابان، در قرق پیکِسواران مرگ «پاسداران» بود. پیش قراولان مرگ، دو به دو در ماشینهای تویوتا مینشستند با فاصلهی تقریبی صد متر از هم. جولان میدادند و ترس و هراس میپاشیدند بر چهرهی شهر. اکثر فعالین برانداز ج. ا، بیماوا بودند و بیسرپناه! به دستور ملکالموت «لاجوردی»، اهالی شهر موظف به دادن مشخصات مستاجرین و لاپورت موقعیت «فعالین» به دادستانی بودند! او با هیبتی خوفناک در تلوزیون اعلام کرد: «همین قدر که محرز شود “کسی” در تظاهرات شرکت کرده، بلافاصله اعدام خواهیم کرد! و کوچکترین درنگی هم نخواهیم کرد. همچنانکه روز گذشته کسانی که در تظاهرات دو یا سه روز قبل شرکت کرده بودند را اعدام کردیم»! (یک*)
شرایط به غایت دلهرهآور بود و جغد شومِ در پرواز! چارهی فعالین ح. ج. ا، استفاده از اندک امکانات شهر مانند اتوبوس و سینما ووو بود! سوار بر اتوبوس با چرت زدنهای کوتاه کوتاه، تا رفت و برگشت به آخرخط زیر چتر ترس و نگرانی، یک از آن اندکها بود! البته با نگاه تند و تیز راننده از آینه، بندِ دلمان میگسست و از اتوبوس میپریدیم بیرون! دیگری، مختصر گرمی قاپیده و نیمچرتزدن کوتاهمدت با ترس و نگرانی از شناسایی، در تاریکی سالن سینما بود! این مختصر، بخش خارج زندان!
شبهای زندان اوین، حکایت دیگری داشت. جان انسانها، با شمارش تک تیرِ خلاص، ثبت خاطره میشد! زندان قزلحصار، قصهی خود، کتابت میکرد. دوستاقیان بند یک واحد یک، جهت سد جو، مجبور از تقسیم به تساوی چهار قرص نان تافتون، بین سی و هفت – هشت نفر، بودند! خدای قهار توصیفی قران، کلید قیامت به خدای زندان قزلحصار «داود رحمانی»، سپرده بود! دخترکانی چون شکوفه سخی و نازلی پرتوی و شهره قنبری و … پای به زنجیران قیامت خانهی او بودند! خلاصه، آن سال و سالها، کام آیات فتوا دهندهی قتال، بس شیرین بود که هنوز هم تکرارش آرزوی آیت الله خامنهای است! آقای پهلوی، آیا درکی از چنین توصیفها بر شما مقدور است!؟
و اما در نقد سخنان آقای پهلوی. ایشان، هم زمان مرتکب دو فعل (دروغ و تناقض) شدهاند. ابتدا در مورد مدت مبارزه! می فرمایند «من چهل و پنج سال…»! ادعای ناراست! اگر یک فرد زندانی، چنین ادعا کند، صحیح است. چرا که او، شب و روز خود را در زندان میگذراند! اما فردی علیرغم داشتن زندگی عادی، مدعی صرفکردن تمامی زندگیاش در مبارزه باشد، صحیح نیست. چون که او، حداقل بخشی از زمان خود «شب ها ووو» را، به استراحت و یا تفریح گذرانده یا میگذراند! مگر فردِ مدعی با لباس رزم در جبهه بوده باشد. بنابر این، از این منظر؛ گفته آقای پهلوی ناراست است! مورد دیگر، معنای مبارزه است! ای کاش ایشان میفرمودند چه نوع مبارزهای در این چهل و پنج سال انجام دادهاند؟ حاصل مبارزهی چهل و پنجساله، چه بوده است!؟
در این باب، سخن فراوان است. منظور خود با یک پرسش بیان کنم: جناب، شما تنها میراثدار پول و ثروت پدر تاجدار خویش نبودید! بلکه امکانات دیگری هم برایتان فراهم بود از جمله کادرهای نظامی و اداری و مدیریتیِ سالیان دراز سلطنتِ پدر! چه استفاده ای از همهی نیروها و امکانات کردید؟ کدام تشکیلات را فراهم ساختید از جهت مبارزه با ح. ج. ا؟ اگر فعال بودید و دارای تشکیلات، چرا از موقعیتهای متعدد از جمله، سال شصت و پنج و شش، کمترین بهره را نبردید؟ آن زمان، جوانان آواره و سرباززده از سربازی، با شمار چندین صدهزار نفری در مرزهای ترکیه آواره بودند و سرگردان (دو*)! اگر تشکیلات شما یک پنجم آن نیروها را جذب میکرد، با صد تا صد و بیست هزار جوان دارای انگیزه، بعلاوه کادرهای مجرب تشکیلات خود، مقابل حکومت صفآرایی میکردید! موقعیت حکومت هم، خطیر بود از جهت نیروهای خسته از جنگ! جبههها، خالی تر از روز قبل میشد! لطفا در توجیه بیعملی خود، سخن از جنگِ میهنی و وطن نگوئید که چنین قبایی بر تَن شما، برازنده نیست! نمونه، جنگ دوازده روزهی اخیر و کردار و گفتار و فعالیت شما از تشویق (اسرائیل)!
در عوض، به موقعیت و فعالیت شاپور بختیار، (صرف نظر از درستی و نادرستی آن) نظر کنید که تنها سی و هفت روز نخست وزیر بود. حتی کادر مدیریتی و نظامی پدرتان هم، حمایت لازم را از او نکردند. او نه تنها پا پس نکشید، بلکه تا پای جان کوشید! بنگرید به دیگر جریانات ریز و درشتِ جوان از چپ تا مذهبی. همهی آنها، با تمامی بیتجربگی و خامی از مدیریت و حکومتداری و بیامکاناتی، هر یک به فراخور نیرو و توان تا پای جان کوشیدند. از زندان و اعدام نهراسیدند. خاوران و هزاران جوان اعدامی توسط حکومت زندگیخوار ج. ا، و خیل زندانیان پرشور، گواه این ادعاست. شما هیچ نکردید مگر تنآسایی! اگر نه، چند نمونه ذکر کنید. (بخش دروغ گزاره)!
و اما بخش دوم گزاره که بیشتر شبیه شوخی ست! مگر با اغماض، تناقض فرض شود! میفرمائید: «بازگشت به حاکمیت مردم! حق تعیین سرنوشت… دموکراسی آینده از طریق انتخابات آزاد و صندوق »!! آقای پهلوی، اگر قصد مزاح ندارید لااقل کمی به مفهوم گفتار خویش بیندیشید؟ اولا – کلمه ی «بازگشت» چنان مینمایاند که گوئی «مورد»، ابتدا موجود بوده، سپس ناموجود شده! یعنی قبل از انقلاب، «حاکمیت» از آن مردم بوده است! واقعا!؟ اگر چنین می اندیشید، لااقل به گفتگوی «دکتر محمد درخشش»(سه*) وکیل و وزیر دوران سلطنت پدرتان، گوش فرا دهید. رابطه پدر را با انتخابات نمایندگی مجلس – اجازهی نطق یک وکیل – چپاول ثروت ملی توسط خاندان سلطنت را، از زبان وکیل و وزیر پدر تاجدار، بشنوید! دوما – امروزه، اندک سلطنت طلبانِ لمیده در کشورهای غرب، کمترین حق اظهارنظر مخالفین هزینهداده را تحمل نمیکنند، آن وقت حضرت شما سخن از حاکمیت مردم سر میدهید!؟ پرسش: جناب، موقعیت فعلی شما برآمده از کدام صندوقِ رای مردم هست؟ بیانصاف، اکثریت مردم ایران در سال پنجاه و هفت و هشت، انتخابی کردند «هر چند به اشتباه»، امروزه نه تنها سیل انبان ناسزاهای خود و خانواده و یارانت بدان سمت گسیل است، بلکه برای هر فردِ زندهِ ماندهی آن سال، کیفرخواستی آماده و چوبهی داری تدارک دیدهاید! چرا این همه بی انصافی!؟
- «و در اینجا باز میخواهم تاکید کنم که علیرغم و با مایه افتخار برای من … احساسات دارید و اطمینان و باور. اما بدانید که برای من بهترین لقب ممکن همان لقب “پدری”ست که به من دادهاید. و برای پدر بودن نیازی به هیچ مقامی ندارم»! رضا پهلوی
توجه: (در این بخش بر کلمه «پدر» با مفهوم «پدرسالاری»، با همه ی پیچیدگی، مکث خواهم کرد. برداشت من از “پدرسالاری” برگرفته از تجربیات زندگی در جامعه ایرانی – اسلامی ست که تنها «پدر» قیم فرزند است نه مادر. پدر نانآور است نه مادر! در نهایت «پدر – قهرمان» همان خدایی است که تصمیمگیر زندگی فرزند است از بخشش تا قصاص)!
ادعای آقای پهلوی از دو منظر: اول – احتمالا ایشان، خود را در سلک آیتالله خمینی میپندارد با هواخواهان میلیونی! حال اینکه اینگونه نیست. آیت الله خمینی به سبب پیروی اکثریت مردم ایران از ایشان «با تاسف»، خود را «پدر» میخواند! بارها این ادعا “پدربودن” را به زبان راند. یک مرتبه گفت: «خون دلی که پدر پیرتان از این دسته متحجرین خورده است». چنانچه دانی و دانیم، فرزند را طبع شوریدگی و شیطنتِ جوانی ست در سر! در عوض؛ حق است پدر را تنبیه «کشتن» و جزا و مجازات! «پدر سالاری»! پدر پیر «خمینی»، از نمط حق پدری بر فرزند «پدر سالاری»، استفاده کرد و حکم جهاد بر علیه کردستان و کشتار ترکمن صحرا و تقریر فتوای اسیر کشی «زندانیان» داد. بسا از این نگاه و اندیشه مستفاد شد که شاهنشاه آریامهر، بر جوانِکشی در تپههای اوین، خرسند گشت! و نیز از این منظر ایادی خود «ساواک» را سرزنش کرد که چرا «حمید اشرف»ِ جوان بیست و پنج ساله، هنوز زنده است! مردسالاری یعنی، «پدر»، خدای صاحب جان و تن و زندگی فرزند! آقای پهلوی، تا کی جانِ فرزند «مردم ایران» در زنجیر خدای توانا ماندن!؟ اگر رغبت ندارید به زندانهای (شاه و خمینی) در قامت «پدر» نظر کنید، لااقل نگاهی به تاریخ جنگ ایران و عراق بیندازید. ببیند چه حوادث هولناکی در جبهه ها رخ داده است! فرزندان «جوانان مردم»، کرور کرور کشته شدند تنها و تنها به جهت دل خواستهی پدر پیرِ سنگ دل! «خمینی»!! (چهار*)
دوم – یکی از ویژه گیهای یادماندهی تاریخ کشور ما، فرزند کشی سلاطین است. نمونه – نادر شاه افشار، دو چشم پسرش «رضاقلی میرزا» را نابینا کرد. بیربط نیست ریشهی فرزندکشی را درون تاریخ اساطیری جُستن! بارزترین آن در شاهنامه، سوگ نامهی «سهراب»ِ، کتابت شده توسط “فردوسی”، که چنین میآغازد: {اگر تند بادی برآید زکُنج – به خاک افکند نارسیده تُرُنج. ستمکاره خوانیمش، اردادگر – هنرمند گویمش، ار بی هنر. اگر مرگ دادست، بی داد چیست؟ – زداد این همه بانگ و فریاد چیست؟} ص صد و هفده
نمیدانم آقای پهلوی، قصهی سهراب کشی یا «فرزند کشی» در شاهنامه را خوانده است یا نه!؟ من ادعا ندارم درک کاملی از قصه دارم. بلکه هم «فردوسی»، آن را در نفی «پدرسالاری» کتابت کرده باشد! قصه از آشنایی رستم و تهمینه شروع و روند تکاملی زندگی میپیماید. اما در مسیر، با فراز و فرودهای زیستی روبرو و سپس منیت و غرور «پدر»، سد راه میگردد و فاجعه آفریده میشود! عاقبتِ کبر و غرور و خودپسندی «پدر»ِ، چشم منطق میدَرد و توصیف زیبائی «زندگی» از سهراب را نمیپذیرد! دعوت سهراب از رستم: {ز رستم بپرسید خندان دو لب – تو گفتی که با او بهم بود شب. که شب چون بُدَت روز چون خاستی؟ – زپیگار بر دل چه آراستی؟ زین دور کن ببر و شمشیر کین – بزن جنگ و بیداد را بر زمین. بیا تا نشینیم هر دو بهم – به می تازه داریم روی دُژم}. ص صد و هشتاد
نخوت رستم «پدر» در جواب «فرزند» سهراب: {گفت رستم که ای نامجوی – نبودیم هر گز بدین گفت و گوی. ز کُستی گرفتن سخن بود دوش – به کُستی کمر بسته ام بر میان. بکوشیم و فرجام کار آن بود – که فرمان و رای جهانبان بود. بسی گشته ام در فراز و نشیب – نیم مرد دستان و بند و فریب}. ص صد و هشتاد و یک
عاقبتِ خود خواهی رستم «پدر»: {زدش بر زمین بر بکردار شیر – بدانست کو هم نماند به زیر. سبک تیغ تیز از میان بر کشید – برِ شیرِ بیداردل بردرید}. «ص صد و هشتاد و پنج). فجیح ترین جنایت، به دست او «پدر» آفریده می شود! و مادر «جامعه – وطن»، در سوگ و ماتم، ناله و زاری سر می دهد. و آن بیدادگری، دل مادر می خراشد و زهر در زخم هایش می پاشد! {به مادر خبر شد که سهراب گرد – به تیغ پدر خسته گشت و بمرد. … . همه خاک ره را به سر برفکند – به دندان همه گوشت بازو بکند. ز بس نالهء زار و از بس جزع – همی بآسمان اندر آمد فزع} ص صد و نود و نه.
نمی دانم آقای پهلوی، ابیات فردوسی در توصیف حالِ زار مادر سهراب «تهمینه» را خوانده است یا نه؟ اگر خوانده، چه حسی پیدا کرده؟ وگر نخوانده، بخواند چه حالی پیدا میکند؟ من اما در میانِ خطهای آن بیتها، مادرانی در حال شیون میبینم که خبر کشتار فرزندان دلبدشان در تپههای اوین را شنیدهاند! مادرانی میبینم که در شهریور سال شصت و هفت، با گرفتن ساک فرزند برومندشان از کیوسک زندان اوین، خبر مرگ و نابودگی فرزند را فهم کرده و چنگ بر سینه و صورت زده زجه کردهاند! نشانهای در دست نیست و به این سبب باور ندارم آقای پهلوی حال مادران فرزند از دست داده را درک کرده باشند!
کمترین ایرادی نیست اگر آقای رضا پهلویِِ زیسته در کشورهای غرب، برداشتی غیر از چو منی که عمری جگر در سوگ خواهر بیگناهِ سوخته در ستم، بر زمینِ زندان سوده و در مزمت پدر (رستم) قصهی سهراب، نفرین و ناله سر دادهام، داشته باشد. اما اندکی انصاف نیاز هست تا آرزوی «پدر سالاری» بر مردم محنتدیده از پدران خوفناک و خدای گون، رها سازد! به باور من، نبود تفکر «پدر سالاری» و هرگونه «سالاری» دیگر، استمرار زندگی را نوید میدهد.
اصلا پرسشی بر پایهی باور دینی: جناب، آرزوی شما برای طول عمر پدر، «فرهنگ پدر سالای»، چه مدت هست؟ اگر با تاریخ مسلمانی هم بسنجید، طولانیترین عمر «پدر»، متعلق به «نوح»، است «نهصد سال»! حال اینکه از حکومت پدرسالاری «سلطنت یا مذهبی» بر این فرزند «مردم ایران» رنجور و ستمدیده، افزون بر دو هزار و پانصد سال میگذرد! آیا کافی نیست!؟ آقا کمک کنید این پدر سختگیر و طویلِ عمر و فرتوت و کُندذهن و نافهم از موقعیتهای به روز، بمیرد. بلکه فرزند «مردم»، بیوجود سنگینیِ جسد «پدر» بر سینه، بیاساید و نفسی بر آرد برون، بیآه از ستم پدر! استقلال یابد حتی با اشتباهات فراوان! افتان و خیزان بپیماید مسیر خویش تا باور کند مرگ «پدر»! مرگ «پدر سالاری»، آسایش روح پدر نیز در بر دارد! چون از جنایت و فرزندکشیهای بعدی بر حذر خواهد ماند. فرزند نیز چشم به انتظار پدر «قهرمان»، سرگردان نخواهد شد. ناچار مسیر خود خواهد پیمود تا اعتمادبنفس پیدا کند! حتی با گزیدن راههای اشتباه!
- «بنابراین بگذارید تا قبل از اینکه (چون الان صندوق رای نداریم که بخواهد انتخابات برگزار بکنیم) دموکراسیخواهان ایران، چه جمهوریخواه – چه پادشاهیخواه، وظیفه دارند که قبل از هر چیز فضای آزادی و انتخابات آزاد را که (اکنون نداریم) در ایران بوجود بیاوریم». رضا پهلوی
این بخشِِ صحبتهای آقای پهلوی، با حس و حال ایشان که در بالا (برای من بهترین لقب ممکن همان لقب «پدری»…» بدان اشاره رفت، همخوانی دارد! چون که «پدر» نیاز به رای و گزیده شدن ندارد و بسان خدای، او را تنها اطاعت لازم است نه پرسش و بازخواست! تنبیه و مجازاتِ فرزند، سزاوار اوست! در عوض، اطاعت فرزند از او، امر است و لاغیر! اما در عجبم که کلمات نامانوس با وظایف پدری (دموکراسی – رای – صندوق) چرا در سخنرانیهای ایشان بکار رفته است؟
- «بنابراین حق رای همگان محفوظ در زمان خودش! اول کشور را آزاد خواهیم کرد! اُن صندوق را برقرار خواهیم کرد! و آن گاه اجازه خواهیم داد که ملت ایران به مفهوم اخص کلمه سرنوشت آینده خودشان را بدست خودشان انتخاب کنند»!
توجه: با مکث بر افعال «جمع» این گزاره، {«کشور را آزاد خواهیم کرد – صندوق رای را برقرار خواهیم کرد – اجازه خواهیم داد!! که ملت …»!! سخا – کرامت – لطف و بزرگواری آقای پهلوی، عریان و چشم نواز می شود}!! چرا که در مییابیم بلاخره ایشان، دست محبت بر سر ملت یتیم ایران خواهند کشیده و اجازه خواهند فرمود تا سرنوشت خود …!!
ابتدا در توصیف این «گزاره»، سخت درمانده شدم! دقایقی قدم زدم. خواستم به تاسی از کتاب عبدل اسمیت (تمامی آنچه مردان در باب زنان می دانند “*شش”)، بی نوشتن کلامی، «مورد» را رها سازم تا خواننده، برداشت ذهنی خود بنویسد و بخواند! سپس یاد پاسداران زندان اوین افتادم که در هر کنش با زندانیان، واکنشی بازجویانه نشان میدادند! سعی می کردند خود را در مقام بازجو بنمایانند! گویی در این گزاره، آقای پهلوی خود را در سلک پادشاه فرض کرده و در آن مقام، با تفقد از یتیمان و ناتوانان (مردم)، بخششی در کلام پیچیده که: نگران نباشید زمانی فرا خواهد رسید تا کمی اجازهی دخالت در امور خودتان را اعطا فرمایم!! عجبا! ایشان این همه اتوریته را از کجا کسب کرده که چنین می فرماید!!؟
اگر نیز سهل بنگریم، چنان مینمایاند که گویی ایشان، «پدر»ی ست وظیفهشناس! نصیحت میکند فرزند نادان و بیتجربهی خویش «مردم ایران»! انزار میدهد در مورد آیندهاش! همان پدر مهر بر دل، امید نیز میدهد تا فرزند زیادی نگران نباشد! چرا که خودش «پدر»، آینده را برای او «فرزند»، نشاطآور خواهد کرد! البته «زمان» را نیز او «پدر»، تشخیص خواهد داد! کی و چه زمانی؟ حتی بر او استقلال خواهد بخشید و زندگی مستقلی اعطا خواهد فرمود! «حق رای همگان محفوظ!! – اجازه خواهیم داد!! ووو»! حتما کرامت و بزرگواری پدرانه، شرط و شروطی هم در پی دارد تا فرزند سر به راه باشد و مطیع! وگر نه! عاق والدینش «تنبیه و زندان» میکند! البته با یادآوری از نمونههای – تپههای اوین! زندان گوهردشت! خاوران!
- «من سالها هشدار داده بودم که اگر ج.ا، باقی بماند – اگر مماشات با آن ادامه پیدا کند و اگر جهان به باجگیریهای آن تن در دهد، این رژیم سرانجام – ایران و منطقه را به جنگ و … میکشاند! نگرانی من متاسفانه به حقیقت پیوست»! رضا پهلوی
آقای پهلویِ باد در غبغب، چنان میسرایند که گویی تنها دانای کل جهان بودند و هستند! تاسف میخوردند که جهانیان او را باور نکردند و حال؛ عقوبت عدم باور سخنان “پند آمیز”اشِ را، به زجر و شکنج پرداخت میکنند! متعجبم؛ ایشان پیش بینی پیامبرگونه برای کشورهای جهان را کردهاند! ولی چرا عاقبت چهل و پنج سال مبارزه ی بیحاصل خود با حکومت را نکردهاند!؟ اگر جسارت مرا ببخشند، پرسشی دارم: آقا جان، شما پیشگو بودید و یا مبارز!؟ چرا آیندهی خود را پیش بینی نکردید؟ لااقل، الان مختصری از آیندهی خود بگوئید!
- «من چنانچه بارها گفتهام، به دنبال پُست و مقام سیاسی نیستم! بلکه میخواهم برای آنها که خواهان خدمت به ملت و … هستند، فضا و ساختاری فراهم کنند تا بتوانند خود و برنامههایشان را در یک فرایند دمکراتیک به رای ملت بگذارند» رضا پهلوی
گاه، آدمی از درک معانی جملههای آقای پهلوی عاجز میماند! جناب آقای پهلوی گرانمایه، اگر دنبال پُست و مقام نیستید، این همه مرگخواهی رقبای سیاسی از کجا ناشی می شود؟ جناب، در توصیف شناساندن شخصیت محمود احمدینژاد، جملهای برجسته شد که: «محمود احمدینژاد فردیست به دوربین تلویزیون زُل میزند و دروغ میگوید»! گویا صفت مشترکی با ایشان دارید!
- «من چهل و پنج سالی است که نه برای منفعت شخصی و قدرت که برای نجات ایران مبارزه کردهام و برای رسیدن به اهدافمان برنامه دارم»! رضا پهلوی
قسمت قبلی، مختصری در توضیح این گزاره، نوشتم. اضافه بر آن، به عنوان یک فرد ایرانی تمنا دارم از آقای پهلوی، صرفنظر کنند آنچه «پدرشان» از ثروت ملت برای ایشان، ارث گذاشتند! فیالحال معلوم کنند حداکثر منفعتی که از ملت طلبکارند! تا خیال همگان آسوده گردد از مقدار بدهکاری به ایشان! بلکه با حساب و کتاب معلوم، خلاصی حاصل آید بیمنت!
بیش گفتن را چه سود؟ همین چندمورد کفایت میکند از تناقضات گفتاری و وَهم ذهنیات ایشان. اگر ایشان را کمترین تعلق خاطر مردم ایران باشد، یقین بدانند که خودشان، بخشی از مشکل هستند تا راه حل!
م. دانش
«سپاس از دوست مهربان “شکوفه سخی” که با بحثهای مفید، یاریم کرد و کلامی از خود “دیگر سالاری” قرضم داد»
(*یک) – با نگاهی بیتعصب به اطرافیان آقای رضا پهلوی، افرادی خواهیم یافت که در سالهای خوف و مرگ (دههی شصت)، همراه و همکار مرگ پیک بودند و یا تبلیغ جلادی میکردند. حالا با رمز رمیده از ح. ج. ا، همان «پیشه» را با بیرق سلطنتطلبی، البته با صدای رساتر انجام میدهند! گویی قصهی آنان، حکایت «من نوکر سلطانم، نه نوکر بادمجان» است!
(دو*)- بر اساس «روز شمار جنگ» مرکز مطالعات سپاه، سی مهر شصت و پنج، رادیو بی بی سی گزارش داد که دولت یونان میگوید هزاران ایرانی در مرز ترکیه به یونان سرگردانند. این رادیو به نقل از روزنامه «ملیت» ترکیه میگوید: «تعداد پناهندگان موجود در ترکیه ششصد هزار تا یک میلیون نفر تخمین زده میشود. … . سردار غلامعلی رشید از فرماندهان ارشد در جنگ و از فرماندهان ارشد ستاد کل نیروهای مسلح در حال حاضر، در مصاحبه با خبرگزاری فارس، آمار ششصد هزار سرباز فراری در جنگ را تائید میکند. نکته های تاریخی – جعفر شیرعلینیا – ص؛ دویست و چهل و یک
(سه*) – دکتر محمد درخشش. معلم – دولتمرد – قانون گذار و نماینده دوره هجده مجلس شورای ملی – وزیر فرهنگ در کابینه علی امینی. تاریخ شفاهی – به کوشش حبیب لاجوردی
(چهار*) – رضایی توضیح داده، هاشمی به او گفته: «حتی اگر هزار شهید هم بدهید باید راه را باز کنید. اسلام را به خفت نیندازید. بلند شوید و بروید. توکل کنید. نکتههای تاریخی – جعفر شیرعلینیا – ص؛ نود و نُه
با توجه به از دست دادن هشتاد درصد کادرهای گردانشان شرایط روحی و نیروی خوبی نداشتند و حالا به آنها گفته میشد باید باز هم بجنگند. … مهدی قندیل، فرمانده گردان مقداد، گفت اگر این موضوع تکلیف است «من خودم حاضرم به آن جا بروم ولی نیروهایم را نمیبرم.» سید ابراهیم کسائیان، فرمانده گردان میثم، گفت: «من احساس میکنم الان یک قاتل هستم.» حتی مجتبی احمدی، فرمانده گردان بلال، که همواره از حرفشنوترینها بود گفت دستور را اجرا نمیکند. ص؛ صد – منبع بالا
همین روز پیام دیگری از جماران به قرارگاه رسید که از امام نقل شده بود: «عاشورایی استقامت کنید و جزایر مجنون را به هر طریق ممکن حفظ کنید.» ص؛ صد و یک – منبع بالا
(پنجم*) – دفتر دوم شاهنامه – ابوالقاسم فردوسی – زیر نظر احسان یار شاطر – بتصحیح: جلال خالقی مطلق – محل نشر کالیفرنیا و نیویورک هزار – سیصد – نه – ص؛ صد و هفده – داستان …
(ششم*) – “تمامی آنچه که مردان در باب زنان می دانند” نام کتابی ست که توسط عبدل اسمیت به عرصه ی چاپ رسید. رمز کتاب در بی محتوایی آن است! یعنی خواننده، خود، در صفحات سفید کتاب، دنبال رمز ناشناخته ها می گردد!!