بیچاره تهران : کافی است یک شب را از ته صبر تا سر ظفر بروید ، می توانید هزار درد و پلشتی را به مقصد برسانید .مدیری که خود برای شهر شاخ و شانه می کشد ، حرف زدن با کارگر زحمتکش را بلد نیست به همه زحمتکشان عالم مشق رهایی می نویسد. جوی های متعفن را کانال سوئز نامگذاری کرده و با این شکاف عظیمی که بین مردم و کرایه خانه وجود دارد ، خود بر بام تهران تکیده و لایحه طرح تعویض لامپ سوخته زندگی را با باطری قلمی به شورا می برد
و برای ترافیک پریشان شهر از شرکت ساختمانی چینی ماشین های برقی سفارش می دهد
شهر از دست مدیریت می نالد ، احساس می کند جنس گلویش باد کرده ، کسی مشتری احوالپرسی اش نیست ،
اینجا از صبح تا شب برای اهالی اذا زلزلت الارض زلزالهاست ، در پهنه خیابانها هزاران ماشین و میلیونها لیتر سوخت و دود از سوی هموطنان نیستان آتش گرفته به حساب جانشان واریز میشود.
مردم فرصت نمی کنند دستی به سر و روی زندگی بکشند
مردم در قبرستانی به نام پایتخت زندگی می کنند ، شهر خیلی ناجوانمرد است ، انسانیت اخته شده ، شهر پر از دلالان همه کاره ها است زیر پل مدیریتش همیشه گروه گروه ناکارآمدی سوار بی آر تی ها شده و چند ایستگاه مانده به سرگردانی پیاده می شوند
خیابان جمهوری پر از الفاظ خشن و واژه های خشک است مردمی که به سبک احمدی نژاد فحش می دهند و به سبک قالیباف ادعا دارند و به سبک روحانی می خندند و به سبک صدیقی می گریند.
وارد لاله زار میشوی بوی کباب دل لاله ها می آید ، سینماهای مخروبه که در هر کدام سنگام هایی مومیایی شده و عکس ویجینتی مالا در گیشه های خاموشش باد می خورد
خیابان منوچهری پر از مغازه هایی که همه جنس شیخ نشین ها را آب می کنند و جوان هایی که با چمدانهای رنگارنگ مهاجرت عکس یادگاری می گیرند ،
خیابان هایی که وطن را به باد ناسزا گرفته ، خیابان هایی که از حروف لاتین پر است
خیابان هایی که نفس کوچه ها را بند آورده و به چرخی ها هم رحم نمیکنند
محله هایی که کودکی را گم کرده و مردم را به پستوی پیری زودرس می رسانند .
وارد خیابان سعدی می شوی از گلستان و بوستان خبری نیست ، نیسان های آبی می آیند و فصاحت و بلاغت خالی می کنند
میدان فردوسی ، که چهل سال است سهراب ها در کیف های چرمی با ترانه های دلار دلار ، ریال را ضربه فنی می کنند و برای چو ایران نباشد تن من مباد , بر ماشه ذلت وطن فشار می آورند .
جمعه جان خیلی زلف دلم پریشان است بیا باهم یک لیوان خون جگر بخوریم ،
به جان تو از فرط تاریکی نمی توانم آفتابی بشوم
شهر مانند یک جزیره ناشناس به زیر آب ناکارآمدی فرو می رود
گاهی فکر می کنم که شاید شهر چندان استغراق در باطن دارد که به ظاهر هیچ اهمیت نمی دهد. دیوارهای عصبی به پنجره های بی چشم و رو فحش می دهند .
امروز درختان سفارت انگلیس محکم گیسوانشان را می تکاندند تا سفیر را به محل سکونتش پرتاب کنند
کوه دربند می کوشید خود را از تله سیم خاردار گشت ارشاد آزاد سازد
و بکوری چشم زاکانی پارچه های بیلیبوردها بر هم دیگر بافته می شدند تا بادبانی شوند به دست ناخدایی کار آمد ، تا شهر نقاب انداخته و جمال نمایان کند !!!!
عذرا رحمانی
پنجم مرداد ماه ۱۴۰۳