اندیشه ، فلسفه
  • کشف عدالت: سفر به سوی درک اصول اخلاقی
    مقدمه: چه چیزی درست است؟ این پرسشی است که در هسته وجودی ما قرار دارد و جوامع بشری را از دیرباز به خود مشغول کرده است. این پرسش، نه تنها یک کنجکاوی فلسفی، بلکه یک چالش عملی است که هر روز در
  • باید خیلی از این شوراهای عالی را حذف کنیم
    نماینده ادوار مجلس شورای اسلامی تاکید کرد که معنی ندارد این همه شوراها وجود داشته باشد و مجلس را دور بزنند.غلامعلی جعفرزاده ایمن‌آبادی، نماینده ادوار مجلس شورای اسلامی، در گفت‌وگو با آوش ضمن ارزیابی تعدد
  • نامه‌ها و جادوی کلمات فرشته وزیری‌نسب
    «نامه‌نگاری یعنی عریان کردن خویش در محضر اشباح، و این همان چیزی است که اشباح با ولع و آزمندی به انتظارش نشسته‌اند. بوسه‌های مکتوب به مقصد نمی‌رسند زیرا به مقصد نارسیده اشباح در میانهٔ راه آنها را
  • اجلاس شانگهای؛ ویترین دیپلماسی تهران یا مسیر جدید با چین؟ عطا محامد
    حضور هم‌زمان رهبران چین، روسیه و هند به بیست‌وپنجمین نشست سران سازمان همکاری «شانگهای» در تیانجین چین وزنی کم‌سابقه داده است. برای جمهوری اسلامی، این اجلاس فرصتی است تا از اهرم‌های دیپلماتیک
  • هفتخوان «ولایت فقیه» امیر مُمبینی
    چندی پیش، در هشتم مرداد ماه امسال، دیوارنگاره‌ای تناور با هزار و چهارصد متر مربع مساحت و طرحی از نبرد رستم پرخاشگر با اژدهای هفت سر، در سبک سنتی درویش‌پرده (پرده‌ی درویشی) در میدان انقلاب تهران رونمایی
تاریخ
اقتصاد

حالا افتاده‌ام در اعماق سد کرج و دارم فرو می‌روم. هیچ‌کس نمی‌داند من اینجا هستم. حالا همه‌جا دنبالم خواهند گشت. کِی دنبالم می‌گردند؟ کی دنبالم می‌گردد؟ کسی هست نگران نبودنم بشود یا قرار است همین‌جا، میان کدورت تیره‌ی دیروز و فردا، بپوسم؟

کاش حالا میان آب‌های خلیج فارس بودم. آنجا حداقل هزار نقش آبی بی‌کران است، پر از شگفتی. و حالا که قرار است تا ابد میان آب‌ها باشم، آنجا را باید انتخاب می‌کردم. پس از اول شروع می‌کنم.

من همیشه از آب می‌ترسیدم، هنوز هم می‌ترسم، اما نه از آن ترس‌های اجتنابی! آدم ترسویی هستم که با ترسم رودررو می‌شوم. از ارتفاع هم می‌ترسم، حتی زانوانم در بلندی سست می‌شود، می‌لرزد، تهوع می‌گیرم. ولی یک‌بار در سفر امارات، بلندترین و مرتفع‌ترین زیپ‌لاین را هم رفتم! و از ترس مردم و زنده شدم.
حالا امروز هم می‌خواهم دل به دریا بزنم، میان آب‌های سبز آبی جنوب زیبا.
سال‌ها قبل، یک‌بار با صادق اینجا غواصی کردیم. آنجا بود که فکر کردم اگر قرار بود بمیرم، کاش اینجا باشم؛ حداقل میان این زیبایی شگفت‌انگیز تمام شوم. کجا بودنم شروع که به اختیار نبود، دست‌کم پایان را بشود پیش‌بینی کرد. و این‌طور شد که دل به دریا زدم.

هفت‌ساله‌ام، در ساحل مازندرانم. هم‌بازی‌هایم مرجان و افسانه، دخترهایی زیبا با گیسوان بلوند و صاف، مثل ابریشم.
پدرشان خوابیده روی شن‌های ساحل و قرار است زیر شن‌ها دفنش کنیم.

لای انگشت‌های پایم کرم‌های کوچکی می‌لولند و قلقلکم می‌دهند. گرمای ظهر تابستان و خنکی آب دریا و بی‌خیالی کودکی، یک‌باره ترس میان جانم می‌دود. زنی فریاد می‌کشد. ساحل هیاهو می‌شود. یک‌نفر در آن دورها،
شبیه لکه‌ای سیاه بالا و پایین می‌رود.
بالا را نگاه می‌کنم. آسمان آبی و ابرهای پنبه‌ای
میان آسمان، بی‌خیال نشسته‌اند.
موج‌ها میان دریا خیز برمی‌دارند و تا به ساحل برسند، آرام تعظیم می‌کنند. آن لکه‌ی سیاه دورتر می‌شود، زن بی‌تاب‌تر، باد ملایمی می‌وزد. زن حالا تا کمر در آب، بر سر و صورتش می‌کوبد.
مرجان گم شده. افسانه جیغ می‌کشد. پدرشان کو؟ همین‌جا بود، زیر شن‌ها…

پدرم گاهی تابستان‌ها سفر می‌رفت؛ شمال، مشهد، گاهی هم اول می‌رفت تهران، بعد از آنجا با عمو راهی جنوب می‌شد. ما هیچ سفری همراه پدرم نبودیم. من فرزند زن دوم بودم. و مادرم در هیچ سفری پدرم را همراهی نکرد. ما فقط گاهی عکس‌های پدر را می‌دیدیم.

اولین سفر شمال من با خانواده‌ی پدری، بعد از مرگ پدر بود. پذیرش ما چیزی مثل ادای احترام به خاطره‌ی پدر از طرف آن‌ها بود. دعوتمان کرده بودند که چند روزی را تهران باشیم، بعد برویم شمال، ویلای عمو، چند روزی بمانیم و برگردیم. آنجا بود که برای اولین بار بهرنگ را دیدم.
خانه‌ی عمو در طرشت، ته یک کوچه‌ی دراز بود: ده‌متری آفتاب. من هفده‌ساله بودم، پر از خیال و شعر. و ده متر آن‌طرف‌تر، آفتاب به من تابید: یک پسر قدبلند که مثل آفتاب موهای طلایی داشت، با ته‌ریش، دست‌های کشیده و عضلانی. و من عاشق شدم.

زن‌عمو و تمام اهالی کوچه مثل یک خانواده‌ی بزرگ بودند. از سر کوچه تا ته کوچه با هم رفت‌وآمد داشتند. عصر که می‌شد، همه جمع می‌شدند در فضای پُر درخت انتهای کوچه که شبیه یک میدان بود. گاهی شام را با هم می‌خوردند.

خانواده‌ی بهرنگ هم می‌آمدند و خود بهرنگ هم گاهی… و همان‌جاها بود که من عاشق شدم.

اما بهرنگ حتی به من نگاه هم نمی‌کرد. و یک‌روز، وقتی داشتم می‌رفتم اطراف قدم بزنم، دیدم دارد با یک دختر حرف می‌زند.
دختر قدکوتاهی داشت و بهرنگ جوری کنارش ایستاده بود که سایه‌اش افتاده بود روی کوتاهی قد دختر. دختر سر بلند کرده بود و می‌خندید و بهرنگ شیفته‌وار نگاهش می‌کرد.
برگشتم و خودم را در شیشه‌ی کتاب‌فروشی کنارم نگاه کردم. دراز و لاغر و سیاه‌سوخته بودم. ابروهایم مثل کمان آرش به هم چسبیده بود. دختر کفش‌های کانورس قرمز پوشیده بود و با یک شلوار لوله‌تفنگی سفید. لب‌هایش قرمز بود و من در برابر او، مثل یک دهاتی مفلوک بودم.
آرزو کردم کاش جای او بودم.
برای اینکه مرا نبینند، داخل یک کتاب‌فروشی شدم.
یادم هست گزیده‌ی شعر حمید مصدق روی پیشخوان کتاب‌فروشی بود و
تا آن را باز کردم، این شعر:
دیدم او را آه بعد از بیست سال
گفتم: این خود اوست، یا نه، دیگری‌ست؟
چیزکی از او در بود و نبود
گفتم: این زن اوست؟ یعنی آن پری‌ست؟
هر دو تن دزدیده و حیران نگاه…

کتاب را خریدم.

آن سفر فقط برای من داغ یک عشق بود، و همین.
اولین عشقی که دیده نشدم. بعدها باز هم دیده نشدم، بارها و بارها…

ما از سفر برگشتیم و من برای دیدن دوباره‌ی تو، تصمیم گرفتم فقط تهران باشم.
آن سال خودم را حبس کردم در اتاق و فقط درس خواندم و درس خواندم. به نظر خودم درس‌خواندن آسان‌ترین کار دنیا بود. در را می‌بستی و غرق می‌شدی در کتاب. قرار هم نبود کسی را ببینی و با کسی حرف بزنی.
کارنامه‌ها که آمد، من رتبه‌ی دو رقمی شده بودم. کسی تعجب نکرد. حتی هیچ‌کس نگفت “آفرین”.
همه گفتند همین انتظار را داشتند و کار خاصی نکرده‌ام.
فقط وقت رفتن به دانشگاه، مادرم گفت:
“حواست باشد، میان آن شهر، کسی قرار نیست برایت کاری کند. تو فقط می‌توانی از خودت انتظار داشته باشی. یادت نرود در این جهان، هیچ‌کس به فکر تو نیست، پس با خودت رفاقت کن.”

فکر نمی‌کردم دوباره تو را ببینم. اما یک‌بار، که داشتم از پله‌های سنگی دانشکده بالا می‌رفتم، دوباره تو را دیدم.
تو اول مرا نشناختی، کمی نگاهم کردی، ولی بعد رویت را برگرداندی. صدایت کردم. ایستادی و با کمی مکث برگشتی، نگاهم کردی.
سلام کردم و دعوتت کردم که جلسات شعری که در دانشکده‌ی ما برگزار می‌کردند شرکت کنی، و گفتی که با شعر میانه‌ای نداری.
و آنجا هم آرزو کردم که ای کاش آن‌قدر زیبا بودم که شاید با شعر هم میانه پیدا می‌کردی.
بعدها شنیدم ساکن جنوب شده‌اید، با آن دختر ازدواج کرده‌ای و سه تا بچه هم دارید. و من عاشق جنوب شدم.

با صادق ازدواج کردم، اما صادق هم بعدها عاشق یک‌نفر دیگر شد و رفت.
شاید هم حق داشت. می‌گفت: “تو از آن زن‌هایی هستی که همیشه در خیال زندگی می‌کند. و واقعیت برایش کسل‌کننده است.”
شاید هم راست می‌گفت. من در ده‌متری آفتاب ذوب شده بودم.
اما صادق هیچ‌وقت آن‌طور که تو آن دختر را نگاه می‌کردی، حتی یک‌بار هم مرا نگاه نکرد.

صادق که رفت، دنیای من خالی‌تر شد.
همان سال که برای اولین بار آمده بودم تهران و تو را دیدم، دسته‌جمعی رفتیم سد کرج و من لبه‌ی سد ایستادم تا آب را تماشا کنم. تو از دور بلند گفتی: “هر سال آدم‌های زیادی در این سد غرق می‌شوند.”

من برگشتم و نگاهت کردم. موهایت زیر نور آفتاب طلایی‌تر شده بود.
یک نگاهی به پوست دستم کردم و خنده‌ام گرفت. معلوم است که تو اصلاً به من نگاه هم نمی‌کنی. از نظر تو من یک شهرستانیِ گیج و گول بودم.
حتماً دوست‌دخترت که حالا زنت شده خیلی همه‌چیز تمام است.
من همیشه بی‌نام و نشان بودم. همیشه. حتی وقتی بهترین رشته، بهترین دانشگاه قبول می‌شدم هم برای هیچ‌کس مهم نبود.
خوب شد به کسی نگفتم کجا می‌روم.
چه فرقی می‌کند؟ سد کرج، میان سیاهی کبود آب آنجا گم شوم، یا میان آبی خیال‌انگیز خلیج فارس؟
برای هیچ‌کس که فرقی نمی‌کند.
ولی برای خودم فرق می‌کند.
حالا که دارم میان آب‌های گرم اینجا فرو می‌روم، مرجان‌ها را تماشا می‌کنم. ماهی‌های رنگ‌رنگ را می‌بینم که دورم را گرفته‌اند. حالم خوب است.
برای دیگران چه فرقی دارد من کجا باشم؟
اما برای خودم فرق دارد.
و مادرم گفت با خودم رفاقت کنم.

و حالا، من همینجا
دارم آخرین دوستی‌ام را
با خودم جشن می گیرم.

آسمان را نگاه می کنم و من هنوز در ده متری آفتابم.

print
مقالات
سکولاریسم و لائیسیته
Visitor
0271598
Visit Today : 504
Visit Yesterday : 1381