ما اکنون شاهد آن هستیم که از دل جوامع لیبرال، وعدههای اقتدارگرایانهی بیواسطگی بیرون میآید. ترامپ سخنانی میگوید شبیه به هیتلر: «من صدای شما هستم»، «دیگر به فرآیندهای سیاسی نیاز نداریم». در نهایت، او انتخابات را رد میکند. اما این پایان میانجیگری نیست، بلکه نشاندهنده جدایی حداکثری فرآیندهای تصمیمگیری از جامعه است. در برابر این رویکرد، مارکس گسترش انتخابات به همهی عرصهها را مطرح میکند…
الکس دمیروویچ استاد دانشگاه گوته فرانکفورت و پژوهشگر ارشد بنیاد رزا لوکزامبورگ در برلین، با جولیا ورتمن درباره کتاب جدیدش «مارکس بهمثابه دموکرات» گفتوگو میکند و توضیح میدهد که چگونه مارکس از دموکراسی رادیکال به نقد سیاست رسید – و چرا اندیشههای او تا به امروز به ما در درک محدودیت های “دموکراسی” و گرایشهای اقتدارگرایانه راستگرا کمک میکند.
آقای دمیروویچ، آیا کارل مارکس یک دموکرات بود؟
بله.
و چه نوع دموکراتی بود؟
مارکس یک دموکرات لیبرال نبود. نگرش او بهمرور تکامل پیدا کرد. مارکس جوان یک دموکرات رادیکال بود. او استدلال میکرد که قانون اساسی دموکراتیک، هستهی همهی قانونهای اساسی است. سلطنت و اشرافیت، فقط شکلهای غاصبانهای از قانون اساسی دموکراتیک هستند که در آن نه مردم، بلکه بخشی از مردم بر بخش دیگر حکومت میکند.
اما مارکسِ متأخر بهتدریج به ایدهی اینکه دموکراسی هستهی همه قانونهای اساسی است، شک کرد. این تردیدها چه بودند؟
با گذر زمان، او این ایده را بسیار محدود تلقی کرد، چرا که تنها به حوزهی سیاست محدود میشد. او با نگاهی انتقادی نشان میدهد که دیدگاه لیبرال، جدایی اقتصاد سرمایهداری از سیاست دموکراتیک را میپذیرد. شکگرایی مارکس در نهایت در رفتار ترسو و محافظهکارانهی دموکراتهای لیبرال آلمانی در انقلاب ۱۸۴۸ تأیید میشود. آنها جرأت نداشتند اصول دموکراسی را در برابر سلطنت به اجرا بگذارند. در نهایت، آنها جمهوری دموکراتیک را خیانت کردند. مارکس این را یک رویداد تاریخی خاص نمیدانست، بلکه آن را آشکارکنندهی رابطهی ابزاری و تاکتیکی طبقهی بورژوا با دموکراسی میدید. در ادامهی کار فکریاش، مارکس به دنبال درک تازهای از دموکراسی رفت که بر کل جامعه و بشریت متمرکز باشد.
و آیا به چنین درکی میرسد؟
او به این باور میرسد که جنبش کارگری میتواند شکلی نو از جهانگرایی دموکراتیک ارائه کند، چرا که کارگران با کار خود بقاء جامعه را تضمین میکنند. او در کمون پاریسِ ۱۸۷۱ یا در جماعتهای روستایی روسیه، تأییداتی برای این اندیشه میبیند.
این جماعتهای روستایی چگونه جایگزینی دموکراتیک برای دموکراسی بورژوایی مدرن ارائه میدهند؟
در مواجهه با این پرسش که آیا روسیه باید برای مدرن شدن، همچون دیگر نقاط اروپا، از مسیر تراژیک اجتماعی شدن سرمایهدارانه، سلب مالکیت از زمین و انباشت اولیه عبور کند، مارکس پاسخ منفی میدهد. به باور او، در روسیه اشکالی از دموکراسی جماعتی و خودگردانی محلی وجود دارد که بهطور مستقیم میتواند گذار به شکلهای دموکراتیکتر اجتماعیشدن را ممکن سازد.
مارکس نه تنها از دموکراسی بلکه از سیاست نیز انتقاد میکند. مشکل سیاست چیست؟
مارکس، سیاست را فرآیندی میفهمد که نظریههای معاصر، مانند نظریههای دموکراسی رادیکال ارنستو لاکلاو، شانتال موف یا ژاک رانسیر از آن دفاع میکنند. گروهی اجتماعی از طریق ادعای نمایندگی کل جامعه به هژمونی دست مییابد – در حالی که گروههای دیگر را حذف میکند. بدین ترتیب، مبارزه برای هژمونی به یک روند پایدار تبدیل میشود. دقیقاً همین پویش سلطه را مارکس رد میکند. چرا که این وضعیت به این معناست که همواره گروههای جدید – کارگران مرد، زنان و غیره – باید برای بهرسمیتشناختهشدن در «کل» مبارزه کنند. اما توهم وجود یک منافع عمومی همچنان حفظ میشود و، نکتهای که برای مارکس اهمیت دارد، جدایی میان سیاست و جامعه به چالش کشیده نمیشود. مارکس این پرسش را مطرح میکند که چگونه میتوان دینامیسم سلطه و طرد را غیرضروری کرد.
آیا میتوان این پویش سیاسی را در جایی بهروشنی مشاهده کرد؟ آیا نمونهای در ذهن دارید؟
مارکس این موضوع را با مثال انقلاب فرانسه روشن میکند. طبقهی سوم* انقلاب را آغاز میکند و وعده برابری سیاسی را میدهد. اما در عمل، این برابری تنها به معنای برابری در برابر قانون است، بدون توجه به تفاوتهای فردی. اما این برابری برای یک کارخانهدار معنای کاملاً متفاوتی دارد تا برای یک کارگر بیچیز. بنابراین، طبقهی چهارم شکل میگیرد و علیه این وحدتِ دروغین که در آن نابرابری اجتماعی، فقر و استثمار نادیده گرفته میشوند، اعتراض میکند. این روند همواره ادامه دارد؛ گروههایی باید پیوسته علیه یک «عمومیت» خیالی بسیج شوند. مارکس این را نقد میکند. او میپرسد که اساساً وعدههای انقلاب فرانسه چه معنایی دارند. به نظر او، اینها کلیگوییهای ایدئولوژیکی هستند که بهرهکشی از انسانها را در قالب قرارداد و به نام برابری، آزادی و عدالت ممکن میسازند.
آیا پایان سیاست – که عنوان فرعی کتاب جدید شما آن را نوید میدهد – به معنای پایان درگیریهای سیاسی نیز هست؟ و آیا جامعهای رها از سیاست در معرض خطر فروغلتیدن به نوعی قطعیت اقتدارگرایانه قرار نمیگیرد که امکان گفتوگو و چانهزنی اجتماعی را از میان میبرد؟
به نظر من، مارکس بر این باور است که حتی در ورای سیاست نیز تعارض و کشمکش وجود دارد. تصمیماتی باید گرفته شود: در کجا، برای چه چیز، با چه میزانی و به چه شکلی باید سرمایهگذاری کرد؟ اندازهی یک واحد تولیدی باید چقدر باشد؟ به چند استخر، کارخانهی ماشینسازی، یا مجتمعهای شیمیایی نیاز داریم؟ امروز اینگونه تصمیمها عمدتاً در بازار و از طریق رقابت میان شرکتها برای کسب سود گرفته میشود. این وضعیت ممکن است به کمبود کالا یا تعطیلی بنگاههای ضروری بینجامد. توان سیاست برای جهتدهی به این روندها محدود است، و در این میان، تضادهای منافع سیاسی بزرگی وجود دارد. درست در همینجاست که مارکس خواهان دموکراتیزهکردن است. اختلافنظرها نباید در حوزهای جداگانه به نام «سیاست» توسط کنشگران خاص و به نام منافع عمومی حلوفصل شوند. مارکس با تفکیک جامعه به عرصههای «سیاست» در یکسو و «اقتصاد» در سوی دیگر، مخالفت میکند. اگر دیگر طبقاتی در کار نباشد، و اگر دیگر نظم جنسیتی مردسالارانه وجود نداشته باشد، البته که اختلافات فردی دربارهی شیوهی زندگی، کار و عشق باقی خواهند ماند – اما دیگر تضادهای اجتماعی بنیادینی وجود نخواهد داشت. دگرگونیهای اجتماعی، بر پایهی نیازها و شناخت، آسانتر ممکن خواهند شد، زیرا دیگر نیازی به در نظر گرفتن منافع سودآور صاحبان سرمایه نیست؛ چرا که الگوهای مردانگی، که هماکنون نیز تا حد زیادی از کارایی افتادهاند، دیگر ضرورتی برای بقاء فردی نخواهند داشت.
مارکس از این موضوع انتقاد میکند که انسانها در دموکراسی بورژوایی تنها از طریق واسطهها با یکدیگر مواجه میشوند. منظور او از این چیست؟
روابط سلطه در نظام سرمایهداری، نهادهای واسطهای همچون دولت، حقوق و پول را شکل میدهند. ما اغلب با یکدیگر نه بهمثابهی فرد، بلکه بهعنوان عضوی از یک دولت مواجه میشویم – مرز میکشیم، افراد با گذرنامهی نادرست را رد میکنیم یا میپذیریم. اتفاقی مشابه در بازار و از طریق پول رخ میدهد. ما نمیتوانیم بهعنوان یک فرد در مصرف مشارکت کنیم، بلکه باید از پول – بهعنوان ابزاری عمومی – بهرهمند باشیم. این پول است که به ما امکان خرید میدهد. ما با هم مواجه میشویم – یا بهتر بگوییم، مواجه نمیشویم – بهمثابهی اعضای طبقات اجتماعی. این موقعیت، بر ارتباطات ما، روابط عاشقانه یا دوستیهایمان تأثیر میگذارد. به باور مارکس، اینکه روابط اجتماعی ما از طریق یک واسطهی سوم برقرار میشوند، نشانهایست از آنکه ما هنوز عمیقاً در جهانی دینی ریشه داریم.
و چرا این مسئله مشکلساز است؟
این مسئله از آنرو مشکلساز است که روابط ما بر اساس نیازهای انسانیمان شکل نمیگیرند؛ چرا که نهادهای واسطهای نوعی قدرت مستقل از خود کسب میکنند. حقوق، به واسطهی رسمیت و ساختار صوریاش، میتواند بهطرزی خشونتبار بر روابط اجتماعی ما تحمیل شود؛ پول ممکن است بهواسطهی نوسانات بازارهای مالی و سرمایه، بیارزش شود؛ و بهخاطر سلطهی سرمایه، کالاهای ضروری تولید نشوند. فرآیند تولید ثروت، در عمل، برای بسیاری به فقر و تخریب زیستمحیطی میانجامد. پویایی مستقل این واسطههای سوم مانع آن میشود که انسانها بتوانند بر شرایط خود کنترل داشته باشند – حتی اگر بهطور فردی، مثلاً بهعنوان صاحب سرمایه یا سیاستمدار، احساس قدرت کنند.
آیا این واسطهگری به معنای بیگانگی است؟
فکر نمیکنم مفهوم «بیگانگی» بهدرستی آنچیزی را بیان کند که مارکس در نظر دارد. بیگانگی از این پیشفرض آغاز میکند که انسان ماهیتی دارد که آن را از دست داده است. اما مارکس در جریان پژوهشهایش به این نتیجه میرسد که بحث بر سر انسانشناسی نیست، بلکه باید از مناسبات تاریخی و اجتماعی مشخصی سخن گفت که در آنها دگرگونیهایی رخ میدهد – میانجیهایی با ماهیت دینی پدید میآیند. البته این روند متناقض نیز هست. زیرا در فرایند سرمایهداری، ما ثروت تولید میکنیم، و بهرغم نابرابریهای شدید، امکانهایی برای آزادی فردی نیز گسترش مییابند. نقد فرهنگی مبتنی بر مفهوم «بیگانگی» جنبههای اصلی سرمایهداری را مبهم میکند.
چگونه میتوان جامعهای را تصور کرد که این واسطهگریها را پشت سر گذاشته باشد؟
اینکه چنین چیزی اصلاً ممکن است یا چگونه ممکن است، پرسشی بزرگ است. ما اکنون شاهد آن هستیم که از دل جوامع لیبرال، وعدههای اقتدارگرایانهی بیواسطگی بیرون میآید. ترامپ سخنانی میگوید شبیه به هیتلر: «من صدای شما هستم»، «دیگر به فرآیندهای سیاسی نیاز نداریم». در نهایت، او انتخابات را رد میکند. اما این پایان میانجیگری نیست، بلکه نشاندهنده جدایی حداکثری فرآیندهای تصمیمگیری از جامعه است. در برابر این رویکرد، مارکس گسترش انتخابات به همهی عرصهها را مطرح میکند. این، از نظر او، گامی در جهت بازگرداندن سیاست به دل جامعه است. بر این اساس، هیچکس نباید این امکان را داشته باشد که بهطور مستقیم و بیواسطه تجسم منافع عمومی شود. اینکه هماهنگی اجتماعی مشخصاً در غیاب واسطهگری سیاسی چه شکلی به خود میگیرد، البته پرسشیست دیگر.
چگونه میتوان به این پرسش پاسخ داد؟
مارکس، کمون پاریس در سال ۱۸۷۱ را بهعنوان نمونهای مثبت در نظر داشت: تصمیمگیری در سطح محلی، از طریق نمایندگانی انتخابشده که در هر لحظه قابل نظارت و عزل باشند. من خودم نیز بهطور گسترده با پرسشهایی در حوزهی دموکراسی پایهای، دموکراسی شورایی و دموکراسی اقتصادی سر و کار داشتهام و بر این باورم که «بازگرداندن سیاست به درون جامعه» به این معناست که شیوهای دیگر برای تصمیمگیری دربارهی بنیادهای زندگیمان بیابیم.
در اینجا پرسشهایی مطرحاند، نظیر: چه نوع رابطهای میخواهیم با طبیعت برقرار کنیم؟ چگونه میخواهیم سکونت، کار و جابهجایی (حملونقل) را سازماندهی کنیم؟ امروزه همهی این تصمیمها بر اساس معیار سود صورت میگیرد – و آن هم تحت هماهنگی گروه کوچکی از مدیران که خود نیز از پیچیدگی این فرآیندها کاملاً ناتوان و مستأصلاند.
ما میتوانیم همهی این مسائل را بهصورت جمعی و در راستای رفاه خودمان بهتر هماهنگ کنیم. این کار مستلزم آن است که شکلهای نوینی از تمایز اجتماعی (تخصصها، تقسیم وظایف، مسئولیتها و…) پدید آوریم که تصمیمگیریهای کلنگر و جامع را امکانپذیر سازند.
دموکراسیهای لیبرال غربی هرچه بیشتر به سوی اقتدارگرایی میروند. آیا مارکس میتواند به ما کمک کند این چرخش راستگرایانه را درک کنیم؟
با کمک مارکس میتوان فرآیندهای بنیادیای را فهمید که در پس این تحولات نهفتهاند. خود او تجربهی «بناپارتیسم» را داشت: یعنی یک مقام دولتی منتخب که از قدرتش برای غصب کامل دولت بهره میبرد. مارکس تأکید میکند که چنین کودتایی یک اتفاق تصادفی نیست، بلکه نوعی قانونمندی ساختاری است. از زمان انقلاب فرانسه، این نوع اقدامات اقتدارگرایانه و ضدانقلابیِ بورژوازی بهطور چرخهای تکرار میشوند.
در پی مارکس، تلاشهای زیادی برای تحلیل پدیدههایی چون دیکتاتوریهای نظامی، فاشیسمها یا پوپولیسمهای اقتدارگرا صورت گرفته است. برای آنکه بفهمیم چه الگوهای اقتدارگرایانه و چه انواع خشونت، در سیاست، اقتصاد و حتی زندگی روزمرهی جوامع بورژوایی بهصورت نهفته وجود دارند – و سپس بار دیگر در سطح سیاسی به شکلی آشکار ظاهر میشوند.
مارکس خود، بینشهای مهمی در این زمینه ارائه میدهد، اما نه نظریهای کامل دربارهی مشکلی که ما امروز، دهههاست با آن مواجهایم.
و با اینحال، خواننده در کتاب شما به دنبال پاسخی است، زیرا دوباره این پرسش حیاتی مطرح شده است: چپها باید چه نسبتی با دموکراسی لیبرال داشته باشند؟ آیا باید از آن در برابر حملات ارتجاعی دفاع کنند یا از آن فاصله بگیرند، چرا که در آن شکلی از سلطهی بورژوایی میبینند؟
این پرسش دشوار، مارکس و انگلس را نیز بارها به خود مشغول کرده بود. در زمان آنها هم اشراف و بخشهایی از بورژوازی، دموکراسی را مورد حمله قرار میدادند. این دو احتمالاً چنین استدلال میکردند: «ما از جمهوری و نهادهای آن دفاع میکنیم؛ از حق اعتراض، از حق حضور در خیابان برای تغییر شرایط». لیبرالها در پاسخ به این موضع برآشفته میگفتند: «شما نگاهی ابزاری به دموکراسی دارید.»
اما خود لیبرالها هم نگاهی عمیقاً ابزاری به دموکراسی دارند و بهسرعت نهادهای دموکراسی نمایندگی را کنار میگذارند، اگر دیگر با منطق بازار یا منافعشان همخوانی نداشته باشند. پیش از انقلاب ۱۸۴۸، بورژواها سالها از دموکراسی دفاع کردند – اما بهمحض اینکه فرصتی برای تحقق آن فراهم شد، از آن عقب نشستند و در برابر پادشاه پروس و امپراتور اتریش سر فرود آوردند. از ترس از دست دادن مالکیتشان، تسلیم شدند. امروزه نیز میتوان رفتاری مشابه را مشاهده کرد: مثلاً زمانی که سران سرمایهداری آمریکا در مراسم تحلیف ترامپ دست میزنند.
آیا باید از این نگاه ابزاری به نهادهای دموکراتیک فراتر برویم؟
طبعاً ما خواهان زیستن در چارچوبی دموکراتیک هستیم. اما نهادهای دموکراتیک هدفِ فینفسه نیستند، بلکه ابزارهایی هستند برای آنکه زندگی ما بهتر و آزادتر سازمان یابد. بنابراین، پرسش همیشه این است که این نهادها تا چه اندازه به تحقق این هدف کمک میکنند – یا مانع آن میشوند.
باید از ویژگیها و آزادیهایی که امروزه در نهادهای دموکراتیک وجود دارند، دفاع کنیم. اما این بدان معنا نیست که باید از همه نهادهای دموکراتیک بهشکل اصولی دفاع کرد. مسئله در واقع، توسعهی آزاد و گشودهی دموکراسی است – که دربر میگیرد تصمیمگیری جمعی دربارهی اینکه چه چیزی و چگونه تولید شود، و از چه منابعی، در چه میزانی و برای چه اهدافی استفاده شود. سازوکارهای دموکراتیک باید چنین تصمیمگیریهایی را برای ما ممکن سازند.
آیا سوسیالیسم، شکل تحققیافتهی دموکراسی است؟
برخی چنین استدلال کردهاند. مثلاً اسکار نِگت گفته بود: «هیچ دموکراسیای بدون سوسیالیسم، و هیچ سوسیالیسمی بدون دموکراسی وجود ندارد.» من تا حدی با این دیدگاه همدلی دارم. اما برای مارکس مهم بود که سوسیالیسم صرفاً تحقق دموکراسی نباشد. برای او، دموکراسی معیار هنجاری نیست، بلکه بخشی است از جامعهای که خودش را بهصورت خودمختار شکل میدهد.
این، به معنای شفافیت دائم یا تصمیمگیری مستمر یا جامعهای بهمثابهی ارادهی جمعی نیست. مارکس از نیاز به پیدایش قوانین خودانگیختهی نوین بر پایهی کار اجتماعی سخن میگوید. در حال حاضر، ما به قوانین خودانگیختهی بازار و سودآوری تکیه کردهایم.
قوانین خودانگیختهی سوسیالیسم چه میتوانند باشند؟
در جامعهای سوسیالیستی، همه میتوانند در تغییر این قوانین خودانگیخته مشارکت داشته باشند. در مقابل، امروز به ما گفته میشود که این قوانین تغییرناپذیرند. این دیدگاه از لیبرالیسم تا نظریههای دموکراسی رادیکال امتداد دارد. اما مارکس میپرسید: چرا نتوان آنها را تغییر داد؟
اگر سوسیالیستها خود را بهمثابه دموکراتها معرفی نکنند و مفاهیم آزادی و برابری را از آن خود نکنند، آیا این مفاهیم را بیمبارزه به لیبرالها واگذار نمیکنند؟
نقد و انکار مشخص این مفاهیم به معنای رها کردنشان در خلأ نیست، بلکه به معنای کشف و بازسازی آنها بهمثابهی کنشهای جمعی است. واژهای مانند «برابری»، بار ایدئولوژیک شدیدی دارد. این واژه یعنی سنجیدن همهی افراد با یک معیار یکسان – و در صورت لزوم، تطبیق دادن آنها با این معیار. اما این نرمالسازی میتواند بهشدت خطرناک باشد. چون انسانها در بسیاری از جنبهها متفاوتاند – و این تفاوتها ارزش حفظ شدن دارند.
با وامگیری از تئودور آدورنو، مسئله آن است که بتوان «بدون ترس، متفاوت بود». مارکس هم به نظر من اینگونه میاندیشد: منظور او از کمونیسم این نیست که همه «بهطور برابر» زندگی کنند، بلکه این است که هرکس مطابق نیازها و تواناییهایش زندگی کند.
این یک ترفند نیست؛ بلکه دیالکتیک است: بله، ما باید برای آزادی، برابری و دموکراسی بجنگیم – هر چیز دیگری ابلهانه خواهد بود. اما مارکس نمیخواست در همینجا متوقف شود، بلکه میخواست فراتر برود. پرسش او این بود که چرا حتی امروز، با اینهمه پیشرفت، روشنگری و ثروت، هنوز باید برای آزادی و برابریمان بجنگیم – و پاسخاش این بود: تا زمانی که دیگر نیازی به جنگیدن برای آنها نباشد.