فرماندهام در جبهه را میشناسی. اسمش اسماعیل بود، اولش در یکی از عملیاتها یک دستش را از دست داد، بعداً هم خودش شهید شد. دو دخترش هم پس از او فوت شدند. هر وقت عملیات تمام میشد، ما را چند دسته میکرد، هر کدام باید به چند مجروح بستری در بیمارستان، از تیپ یا گردانمان سر میزدیم.
من، پس از آزادی از اسارت، اگر چه دیگر اسماعیل نبود، سعی کردم سفارشش را فراموش نکنم، هر وقت فرصتی دست میداد باید سری میزدم به جانبازهای بستری در آسایشگاهها.
آقای شمخانی!
یکبار که رفتم جانبازی قطع نخاع از گردن، از من خواست او را ببرم حیاط آسایشگاه و فضای باز، که نمنم باران شروع شده بود. خیلی کیف میکرد.
وقتی گفت ما جانبازها عمرمان آنقدرها طولانی نیست که صبر کنیم، ببینیم کِی وضع میخواهد خوب بشود، خیلی ناراحت شدم. گفتم چه حرفیست میزنی عزیزم.
خودم هم باور نکردم، تا سال بعد که رفتم و دیدم عکسش آویزان است به دیوار آنجا.
آقای شمخانی!
آخرین باری که رفتهای آسایشگاه جانبازها، کِی بوده؟
همان بچههای نازنینی که پشت بیسیم به آنها میگفتی بروید جلو نترسید، خدا با ماست!
دیدهای ورودی آسایشگاه، عکس جانبازهایی را به دیوار نصب کردهاند، که قبلاً آنجا ساکن بوده و الان شهید شدهاند.
دیدهای تعداد عکسها از تعداد جانبازهای بستری بیشتر شده!
یکیشان همان جانبازی که آرزوی دیدن ریزش نمهای باران را داشت.
من به کسی نگفتم چرا دیگر به آن آسایشگاه نرفتم. آخرین باری که رفتم، جانبازی گفت ویلچرش مشکل دارد. میخواست کمکش کنم ویلچر مناسبی بخرد. میگفت چند سال است بنیاد ویلچر جدید به آنها نداده…
و من نتوانستم.
وضع خودم بدتر از او شده بود!