همزمان با آغاز حمله ی وحشیانه ی اسرائیل و حامی دیرینه اش آمریکا به ایران موج افغان ستیزی سراسر ایران را فرا گرفت، تو گویی پناهندگان افغانستان عامل و بانی آن شبیخون ددمنشانه بودند. رژیم آخوندی بی آنکه نام و عنوان افراد رده بالای نظامی و غیر نظامی اش، که جاسوس و عامل موساد در ایران بوده و هستند برملا سازد و آنان را به پاسخگویی وادارد به بهانه ی خبر چینی چند نفر از اتباع افغانستان خفاش وار به جان پناهندگان و مهاجرین افغانستانی افتاد و آتش خشم اهمال کاری های چند دهه ی سپاه و مقامات دولتی را بر سراتباع مهاجر و پناهنده افغانی فرو ریخت. تعداد اسیران دستگیری های این مدت بر ما پوشیده است، آن چه که مثل روز عیان است کارنامه ی سیاه یورش و دستگیری های گسترده ی چهل و شش ساله ی رژیم جمهوری اسلامی در مقاطع مختلف و در بسیاری موارد به بهانه های واهی در برابر دیدگان ما است.
اما پرششی که دست اندرکاران رژیم خوف و مرگ برای آن پاسخی باید بیابند این است که دامنه ی اطلاعات یک کارگر، معلم یا دانشجوی اهل افعانستان از اقامت گاه های دانشمندان اتمی، سران سپاه و حتی جلسات سری آنان تا بدین حد است که اسرائیل توانسته در ظرف چند ساعت چنین ضربه ای به ساختار اقتصادی و نظامی رژیم بزند؟ آیا پناهندگان افغان امکانات را فراهم کردند تا اسرائیل در خاک ایران پهباد بسازد و خانه های مردم را ویران و جان صدها انسان را بگیرد؟
نمی خواهم از مسئولین جلاد جمهوری اسلامی بپرسم آیا در آئین شما رافت و انسانیت محلی از اعراب دارد؟ نه، من این رژیم را خوب می شناسم و هنوز با خطای دوران جوانی به خاطر سکوت و همراهی ام دست و پنجه نرم می کنم و عذاب می کشم. من این خونخواران را به هنگام کشتار وحشیانه ی رفقایم شناختم و هرگز دل به اصلاحات آبکی شان خوش نکردم. نه، من در این دردنامه نمی خواهم پاسخی به چرایی بی کفایتی و ددمنشی رژیم جمهوری اسلامی بیابم. آن چه دل و جان مرا می آزارد، یافتن پاسخی بر چراهای رفتار غیر انسانی و در بسیاری موارد وحشیانه ی هموطنانم در ایران است.
دیده ها و شنیده ها این چند روزه به حدی آزاردهنده است که گاه از ایرانی بودنم شرم دارم. بارها از خودم می پرسم چگونه می توان سال ها زیر سایه ی شمشیرهای به خون آغشته ی جمهوری اسلامی سرافرازانه مبارزه کرد و درست در مقطعی که میتوانی افکار عمومی جهان را از رفتار انسانی ات به تحسین واداری این چنین بی شرمانه پشت پا به همه ی موازین و حقوق یک انسان می زنی که بنا به ضرب المثل معروف: “از ترس عقرب به مار غاشیه پناه برده” را زیر پا می گذاری؟ از خودت نپرسیدی که این همه شعار مهمان نوازی ایرانیان را چگونه از یاد بردی؟ چه شد که درهای خانه ات به روی توریست غربی باز است! اما انسانی را که به سرزمینت پناه آورده این چنین به پستی با لگد از خود می رانی؟ از دیدن و شنیدن رنج های این بی پناهان شرم نمی کنی؟ مگر نمی بینی که طالبان چه سان زنان و دختران را در خانه حبس می کنند؟ اگر تاریخ را فقط برای نمره نخوانده بودی باید در همین روزها همانند اندک خانواده های آلمانی که به یهودیان پناه دادند، حداقل این دل شکستگان را با لبخند بدرقه می کردی! چه می شد اکر عکسی با یکی دو نفر به یادگار می گرفتی و می گفتی از خودتان برایم بنویسید. یا حداقل بجای شکلک درآوردن با قطره اشکی به آن ها می گفتی که من انسانم اما کاری از دستم بر نمی آید. چرا من باید فرسنگها بدور از وطن، با دیدن تصاویر و شنیدن دردهای این بی پناهان دلم آنقدر بگیرد که ساعتها بگریم؟ چرا در محرومترین استان ایران در بلوچستان با دیدن این همه درد و رنج انسان های بی پناه، انسانیت را ملاک رفتارشان دانستند و آنچه را که داشتند در طبق اخلاص نهادند تا برای ساعتی هم که شده مرهمی باشد بر زخمهایی که در تهران و شهرهای دیگر بر جانشان نشسته از خاطر ببرند.
دلم می خواهد بدانم این نوجوانانی که یک نوجوان متولد ایران را، ازبالای پل به پائین پرت می کنند، این چنین بی شرمانه حق زیستن را از او می گیرند، نوجوانی که تنها آرزوش تحصیل و کار در کشوری همسایه و هم زبان است تا بتواند عصای دست پدر و مادر باشد، آیا غم و اندوه خانواده و دوستانش هم برای شان بی تفاوت است؟ می خواهم بدانم که اینان در آغوش کدام مادر بالیده و از رفتار پدر چه توشه ای برگرفته اند؟ آیا آموزگارانی که الفبای خواندن را به آن ها آموخته اند، اصول اولیه ی انسانی زیستن را هم به آن ها گوشزد کرده اند؟ می خواهم آینه ای در برابر آنان بگذارم و بپرسم این گرگ های درنده در لباس آدمی را می شناسید؟ دلم می خواند بدانم چگونه با دست های به خون اغشته شان نان در دهان می گذارند؟ چه هوائی در سر دارند؟ چگونه روزهای شان را به شب وا می نهند؟ در آن دم که سر به بالین می نهند چه سان می توانند چهره ی هراسان این نوجوان از یاد ببرند و دیده برهم نهند؟
من نمی دانم ملاک و معیار کسانی که در خیابان با دیدن یک افغانستانی همچون بربرها لباس برتنش می درانند برای زیستن چیست؟ اما خوب می دانم که در تاریخ فقط کارگزاران جمهوری نیستند که باید ننگ این رفتار غیرانسانی را پاسخگو باشند. همه ی ما مسئول و شریک این رفتار بی رحمانه هستیم: کارفرمایی که با رذالت مزد کارگر درمانده را نان شب خود و فرزندانش کرد. معلمی که با نخوت شاگرد سخت کوشش را از کلاس بیرون راند. استادی که حتی از گذاشتن امضا یش پای پایان نامه ی او دریغ کرد. صاحبخانهای که برق شادی در چشمش درخشید. به زبانی ساده همه ما ایرانیان باید روزی در برابر وجدان خود شرمسار باشیم.