در سپتامبر ۱۹۴۵، سرانجام جنگ جهانی دوم به پایان رسید و ماشین کشتار نازیها از کار افتاد. آنچه باقی ماند، شمارش تلفات انسانی و فرهنگی بود. فردریک هارت، استاد تاریخ هنر در آمریکا، با مشاهدهی خیابانهای ویرانشده در فلورانس (زادگاه اومانیسم) نوشت: «طی سانحهای کور، شکل به بیشکلی، زیبایی به وحشت، و تاریخ به بیخردی» تبدیل شد.[1] پایان جنگ، آرزوی اومانیستها یعنی بازگشت آرام به مدنیت و «دوستی میان بسیاران» را به ارمغان نیاورد. و عادت عمومیِ انسان به رفتار غیرانسانی را نیز متوقف نکرد. با توجه به چنین واقعیتهایی بود که برخی از نویسندگان، با نگاه به اواسط سدهی بیست، تمامیتِ جهانبینیِ اومانیسم را به پرسش کشیدند.
یووال نوح هراری یکی از آنهاست. او بخش عمدهای از کتاب پرفروشِ خود انسان خداگونه (۲۰۱۵) را وقف توصیف و نقد همین «ایسم»ی کرد که اینک فربهتر شده بود. به باور او، تا سدههای نوزده و بیست، اومانیسم همچون تنهای واحد بود. نوعی جهانبینیِ منسجم و یکپارچه. اما پس از این تاریخ به سه شاخهی اصلی منشعب شد. یکی، اومانیسم متعارف یا «اومانیسم لیبرال» و دو شاخهی اومانیسم سوسیالیستی (که گرایشهای سوسیالیستی و کمونیستی، از جمله کمونیسم استالینی، را در بر میگرفت) و اومانیسم تکاملی (که به گفتهی هراری «معروفترین هوادارانش نازیها بودند.») بدین ترتیب هراری ما را برای صحنهی تازهای از دو جبههی متخاصم در میانهی سدهی بیست آماده میکند: متفقین (اومانیسم لیبرال) در یک سو و متحدین (اومانیسم سوسیالیستی و اومانیسم تکاملی) در سوی دیگر. در واقع، به باور هراری اومانیسم نوعی «دین» است و سه شاخهی یادشده فرقههای آناند. بنابراین، جنگ جهانی دوم، طبق تصویری که هراری ترسیم میکند، جنگ دروندینیِ اومانیستها با یکدیگر بود.[2] اگر توصیف هراری را از سرِ دیگرش بخوانیم معنایش این است که استالین و هیتلر نیز اومانیسم یا انسانباور بودهاند! نهایتاً از نوع افراطیاش. او اومانیسم را «پرستش انسان» میداند که ظاهراً عجیب مینماید. دستکم با تعابیر و تعاریفی که امروزه در انجمنهای اومانیستیِ دنیا از واژهی اومانیسم میشود، تفاوت شگرفی دارد. با توجه همین تعریف از اومانیسم است که هراری نازیسم و کمونیسم را زیر چتر اومانیسم جای میدهد. با این همه، هراری در این عقیده تنها نیست.
سالها پیش از او، تونی دیویس در کتاب اومانیسم (۱۹۹۷) نوشت: «کیش انسانیت یکی از اسطورههای کانونیِ سدهی نوزده است که خودِ نازیسم را میتوان یکی از زادگانِ هولناک آن به شمار آورد.»[3] مدتها پیش از دیویس، ژان پل سارتر در سال ۱۹۴۵ طی سخنرانی خود در باب اگزیستانسیالیسم گفت: «پرستش بشریت به نظریهی اومانیسم اگوست کنت … میانجامد و باید اعتراف کرد که این فکر به فاشیسم منتهی میشود. چنین اومانیسمی به کار ما نمیآید.»[4] کارل مارکس نیز در میانهی سدهی نوزده، پیوندی، گرچه مثبت، میان کمونیسم و اومانیسم یافت و چنین نوشت: «… کمونیسم، بهمنزلهی طبیعتباوریِ کمالیافته، معادل با اومانیسم است.»
در نتیجه، این ادعای هراری که نازیسم و کمونیسم از اومانیسم برآمدهاند آنقدرها نامتعارف و بیسابقه نیست. خود هراری در جوابیهای که به نقدهای واردشده از ای. پی. نورمن، فیلسوف اومانیست، میپردازد، مینویسد: «این دریافتِ گسترده از اومانیسم اختراع تازهی من نیست، بلکه چیزی است که در میان تاریخنگاران، بسیار رایج است.»
او در انسان خداگونه اومانیسم را در بازهای تقریباً سیصدساله بر میرسد؛ یعنی از سدهی هجده، مدتی پیش از انقلاب فرانسه (۱۷۸۹) که آن را «انقلاب اومانیستی» مینامد[5] تا عصر حاضر. به بیان دیگر، مدتزمانی که، بهباور هراری، اومانیسم بر جهان حکمفرما بوده است.[6] اما او در «جوابیه»ی پیشگفته توضیح میدهد که اومانیسم مورد نظر او، جریانی درازآهنگ است که دستکم به دورهی متأخر سدههای میانه و به اومانیستهای مدرن اولیهی ایتالیایی باز میگردد.[7] (نظیر پیکو دلّا میراندولا و رسالهاش گفتار در باب ارجمندی انسان.) در این مفهوم گسترده، اومانیسم به تغییری تاریخی در باب مرجعیت و اقتدار بازمیگردد: از خداوند و متون مقدس به انسان. نوعی انسانباوری که عقل و احساساتِ انسانی در آن جایگاه رفیعی دارند. هراری در اینجا تعریف خود از اومانیسم را به دست میدهد؛ تعریفی که با توجه به تعاریف گوناگون از اومانیسم،[8] و کانونیبودنِ نقش اومانیسم در کتاب انسان خداگونه، کمبودش در این کتاب بهشدت احساس میشود.
هراری در تعریف اومانیسم مینویسد: «باور به اینکه احساسات انسانی، منبع عالی اقتدار هستند؛ چه در سیاست، و چه در اقتصاد، اخلاق و هنر.»
او مینویسد:
«وقتی از پرستش انسان یا مقدسبودن انسان حرف میزنم، منظورم همین است. پرستش بهمعنای ساختن مجسمه و پایکوبی و قربانیکردن بهپای این مجسمهها نیست. پرستش این است که به چیزی با احترام و هیبتی عمیق بنگریم؛ همانطور که مسلمانها به قرآن مینگرند. اومانیستها به امیال و احساسات انسانی با هیبت و احترامی ژرف مینگرند؛ چون آنها منبع ارزش در زندگی و تعیینکنندهی والاترین اهداف ما هستند.»
سپس هراری، به سراغ ارتباط میان اومانیسم و دو «ایسم» دیگر (نازیسم و کمونیسم) میرود و آنها را «میوههای تلخ» اومانیسم میداند و مینویسد: «در این مفهوم گسترده، اومانیسم میتواند به دستاوردهای بزرگی چون شکوفایی علم مدرن و لیبرال دموکراسی ببالد؛ لیکن نمیتواند از زیر بار مسئولیت در قبال میوههای تلخ کمونیسم، نازیسم و … شانه خالی کند.» به عقیدهی او، نگرش اومانیستیِ انتفاع از جهان به نفع بشریت و به کمال رساندن انسان، دست آخر، به پروژههای نازیستی و کمونیستی برای آفریدن انسانهای کامل و جوامع کامل انجامید. او توجه میدهد که نازیها و کمونیستها هیچیک نمیگفتند که پروژههایشان تنها بر کمال یافتن انسان هدفگذاری شده است؛ آنها مدعی بودند که چنین پروژههایی متکی بر جدیدترین نظریههای علمی است. نازیسم بر نظریهی تکامل، و کمونیسم بر مارکسیسم مبتنی بود.
اما هراری جواب این نقد را نیز در آستین دارد. او مینویسد:
«شاید بهخوبی استدلال کنید که نازیسم، کمونیسم و … همگی بر پایهی سوءتعبیر و تحریف آرمانهای کانونیِ اومانیسم استوارند … اما تمام ایدئولوژیها و ادیان با این مشکلِ مشترک دست به گریبان هستند. مسیحیت را در نظر بگیرید. در مقام یک تاریخنگار میتوانم بگویم که مسیحیت مسئول جنایتهای بزرگی مانند تفتیش عقاید، جنگهای صلیبی، سرکوب فرهنگهای بومی در سراسر گیتی، سلب قدرت از زنان، و اذیتوآزار همجنسگرایان بوده است. شاید یک مسیحی از این موضوع آزرده شود و بگوید که “تمام این جنایتها بر پایهی برداشتی کاملاً نادرست از دین عیسوی انجام شده است. آیین مسیح، تنها عشق را موعظه میکند، در حالیکه تفتیش عقاید بر تحریف هولناکی از این انگاره استوار است.” من با این ادعا همدردی میکنم اما در مقام یک تاریخنگار نمیتوانم آن را بپذیرم.»
هراری علاوه بر دلایل یادشده به بندهایی از «مانیفست اومانیسم» (۱۹۳۳) نیز اشاره میکند. این مانیفست که نخستین بیانیهی رسمی اومانیستها بهشمار میآید از قضا همزمان با به قدرترسیدن نازیها منتشر شد. هراری مینویسد: «حتی اگر با مانیفست اومانیستیِ ۱۹۳۳ موافق باشم، میتوانم در آن، ایدههایی کلی را بیایم که میتوانست به … پروژههای تمامیتخواهانهی کمالِ انسانی بینجامد.» او به بندهایی از این بیانیه استناد میکند و در آنها نکاتی را مییابد که بالقوه میتوانست راه را برای پروژههای توتالیتر هموار کند. از جمله، مطابق بند سیزدهم:
«اومانیسمِ دینی باور دارد که وجودِ تمام انجمنها و نهادها بهمنظور شکوفایی زندگی انسانی است. و هدف و برنامهی اومانیسم عبارتند از: ارزیابی هوشمندانه، دگرگونی، و کنترل و هدایت اینگونه انجمنها و مؤسسات، همراه با نگاهی به ارتقای زندگی انسانی.»
در اینجا هراری ــ گویی با خواندنِ ذهنِ یک اومانیست تکاملی در دههی ۱۹۳۰ ــ مینویسد:
«از آنجا که انسانها بهوضوح محصول تکامل هستند و تکامل با پیداییِ انسان خردمند به پایان نرسیده، آیا هدف و برنامهی انسانباوری، افزون بر ارتقای زندگی بشر، شامل ارتقای خودِ نژاد انسانی نیز میشود؟ چرا به قراضهها بسنده کنیم؟ چرا فقط به پتانسیل محدود انسان خردمند قناعت کنیم وقتی میتوانیم موجوداتی را بهوجود بیاوریم که برتر از انسان خردمند باشند…؟»
او چند سطر آنطرفتر مینویسد:
«بهشکل خطرناکی میتوان از چنین اصولی به این نتیجه رسید که … انسانها باید از طریق ابزارهای علمی در کاملگرداندن انسانها بکوشند. (و اگر از قضا، آدم به “علم” داروینیسم اجتماعی یا “علم” کمونیسم باور داشته باشد پیامدهای بدتری هم میتوانست در کار باشد.)»
شاید برداشت او از مفاد مانیفست اومانیسم، تا حدی سوبژکتیو و دور از واقعیت بهنظر برسد. از همین رو، هراری بیدرنگ توضیح میدهد:
«بهروشنی میدانم که به خیال نویسندگانِ مانیفستِ اومانیستی هم نمیرسیده که کسی چنین برداشتهایی از آن بکند؛ اما به فکر کارل مارکس نیز نمیرسید که ]نوشتههایش[ به گولاگهای استالینی ]بینجامد[ و مسیح هم فکر نمیکرد که ]دینش[ از جنگهای صلیبی و تفتیش عقاید ]سر در بیاورد.[»
هراری، در جای دیگری از جوابیهی خود در مورد همین موضوع، نکتهای را در میان مینهد که حتی برای کسانی که با نظرات اخیر او مخالفاند نیز میتواند تأملبرانگیز باشد. او میگوید:
«مسیحیانی که از تفتیش عقاید و جنگهای صلیبی وحشتزده و بیزارند، نمیتوانند فقط دستِ خود را از این جنایتها بشویند؛ آنها باید پرسشهای بسیار دشواری را از خود بپرسند: اینکه دقیقاً چه چیزی در “مذهب عشق”شان سبب شد که دین عیسوی به این شکل دستخوش تحریف شود؟ مارکسیستها نیز بههمین شکل باید از خود بپرسند که: چه چیز باعث شد که مارکسیسم به گولاگ بینجامد؟ (پاسخ من این است: باور به مهندسی اجتماعی، خِردِ نخبگانی آوانگارد و لزوم انقلابی خشونتآمیز.) توصیه میکنم که اومانیستهایی که از جنایتهای نازیسم و کمونیسم … منزجرند نیز به جستوجوی خودکاوانهی مشابهی دست بزنند.»
او در ابتدای جوابیه، نازیسم و کمونیسم را سایههای اومانیسم میداند و مینویسد:
«با سایههای خود چه کنیم؟ کسانی که از دستاوردهای مدرنیته، روشنگری و سکولاریسم تجلیل میکنند، اغلب نمیدانند که با کمونیسم و فاشیسم چه باید بکنند. آیا آنها هم بخشی از مدرنیته هستند؟ آیا آنها هم محصول روشنگری سکولارند؟ بهنظر من، آری. اما این امر، دستاوردها و ارزشهای مدرنیته و روشنگری سکولار را نفی نمیکند. اما این بدان معناست که باید حواسمان جمع باشد و به سایهی خود اذعان کنیم. و تمام این تصورات که “این اتفاق برای ما نمیافتد” را کنار بگذاریم.»
در اینجا هراری به امتیاز ویژهی اومانیسم اشاره میکند و مینویسد: «بهنظر من، یکی از دستاوردهای بزرگ اومانیسم این است که بر خلاف ادیان سنتی، این شجاعت و دانایی را دارد که سایهها و اشتباهات خود را بپذیرد.» (تأکید از من است.)
هراری در مجموع به دستاوردهای اومانیسم در قرون گذشته خوشبین است و آن را میستاید. درست است که بهباور او، نازیسم زیرشاخهای از اومانیسم تکاملی است. اما عکس آن صادق نیست. یعنی «همهی اومانیستهای تکاملی نژادپرست نیستند.» او تأکید میکند که «هیتلر و نازیها صرفاً نمایندهی شکل افراطیِ اومانیسم تکاملی هستند.» و میافزاید:
«درست همانطور که گولاکهای استالینی تمام اندیشهها و استدلالهای سوسیالیستی را بیاعتبار نمیسازد، وحشت از نازیسم نیز نباید چشم ما را بهروی بینشهایی ببندد که اومانیسم تکاملی میتواند در اختیارمان بگذارد.»[9]
بهباور او، در چند سدهی گذشته، اومانیسم بیش از هر دینِ سنتیای سودمند بوده است. با وجود این، او نسبت به کارآمدیِ اومانیسم در سدهی بیستویکم تردید دارد. او معتقد است که در قرن جدید، ما وارد دوران پسااومانیسم میشویم. هوش مصنوعی و زیستمهندسی بازی را تغییر میدهند. آنها میخواهند معنای انسانیت را عوض کنند. و ما باید به بسیاری از مفاهیم اومانیستی، که در سه قرن گذشته خوب عمل کردهاند، از نو بنگریم. و اذعان به سایهی خودمان، از این جهت اهمیت دارد که بتوانیم بهخوبی با انقلابهای تازه دادوستد کنیم. بهباور هراری، نازیها و استالینیستها نیز به تفسیر خود از انسانیت باور داشتند و چنین میپنداشتند که انسانهای بهتری بهوجود میآورند. بنابراین، نباید به اشتباه تصور کنیم که ارزش عالیِ انسانیت، بهخودی خود، ما را از جنایتهای هولناک مصون نگه میدارد.
در واقع، بر اساس آنچه هراری در انسان خداگونه میگوید، با برآمدن کیش انسانباوری، خدا به سایه رفت؛ حالا، در قرن بیستویکم، با برآمدنِ کیش «دادهباوری» (Dataism) ممکن است که خودِ انسان هم از گردونه خارج شود.[10] مطابق دادهباوری «جهان متشکل از دادههای در گردش است و ارزش هر پدیده یا موجودی بر اساس سهم آن در پردازش دادهها تعیین میشود.»[11] اگر انسان در آیندهای نزدیک، سهم خود را بهطور کامل به الگوریتمها واگذار کند، از نظر دادهباوری، بهپدیدهای بیارزش بدل خواهد شد.
ظاهراً هراری نسخهی روزآمدشدهی سخن میشل فوکو را ارائه میدهد که در سال ۱۹۶۶ در نظم اشیاء نوشت: «انسان، ابداعی تازه است … و اکنون احتمالاً به پایانِ خود نزدیک میشود.» فوکو کتابش را با نشان دادن این نکته به پایان برد که شمایل «انسان» مثل «چهرهی کشیده بر ماسههای لب دریا» در شُرف «محو شدن» است.[12] همانگونه که نیچه گمان میبُرد که انسانها خدا را آفریده و سپس کشتهاند، فوکو باور داشت که روشنگری، انسانی را آفریده که اینک آمادهی محوشدن میشود.[13]
***
اما مشکلی باقی میماند:
گزارش هراری از اومانیسم بهاندازهی گزارش او از دستاوردهای علمی در دو شاخهی اینفوتک (فناوری اطلاعات) و بیوتک (زیستفناوری) روزآمد نیست.
دستکم او از رفتار اومانیستها بعد از جنگ جهانی دوم، و پس از فروپاشی نازیسم و کمونیسم استالینی، حرفی به میان نمیآورد. درست است که او از «اومانیسم فناوریمحور» سخن میگوید[14] اما این نسخهی ظاهراً بهروزشده از اومانیسم، تنها همچون فرضیهای خودکامروا برای اثبات نظریهی کلیِ او، یعنی جابهجایی اقتدار از انسان به الگوریتم، عمل میکند. افزون بر این، هراری از تأسیس نهادها و انجمنهای اومانیستی در نقاط گوناگون دنیا و «تکامل» نظری و عملیِ آنان چیزی نمیگوید. در واقع نظریهی او، فضای کمتری برای کنشهای انسانی در آینده باقی میگذارد.
واقعیت این است که اومانیستها پس از جنگ جهانی دوم ــ و حتی پیش از آن ــ در زمرهی نخستین کسانی بودند که به نقد عملکرد خود پرداختند. در سال ۱۹۳۴ اشتفان تسوایگ، اومانیست و نویسندهی اتریشی، در زندگینامهی کوتاه اِراسموس، اومانیست برجستهی سدههای پانزده و شانزده، نوشت «چرا حفظِ ارزشهای اراسموسیِ صلح و عقلانیت این قدر دشوار است؟» چرا اومانیسم گرفتار این «ضعف» مهلک است؟ ظاهراً اومانیستها گرفتار «خطایی خوشمنظر»ند: آنها چنین میپندارند که «برای به بارآوردن جهانی بهتر کافی است که بهتر بیاموزند، بهتر بخوانند و بهتر دلیل بیاورند. اما جهان، مدام ثابت میکند که آنها در اشتباهاند.»[15]
توماس مان، اومانیست و نویسندهی پرآوازهی آلمانی، هم که از جنگ جهانی اول با دیدگاهی محافظهکارانه بیرون آمده بود و باور داشت که نویسندگان باید «غیرسیاسی» باشند، در دههی ۱۹۳۰ تغییر عقیده داد، بر «بیعملیِ» خود و دوستان اومانیستش گواهی داد، و به جبههی سیاسیون ضدنازی پیوست.
ژان پل سارتر نیز ــ که پس از جنگ جهانی دوم به اردوی اومانیستها پیوست ــ پیش از جنگ، معتقد بود که اومانیستها، برخلاف نام خود، آنقدرها هم که میگویند «پروای انسان را ندارند و مدام سرشان توی کتاب است»؛ آدمها را دوست دارند اما فقط بهشکل انتزاعی. حتی درست نمیدانند آدمی که کنارشان نشسته چه ریخت و قیافهای دارد، اما مرتب دم از انسانیت میزنند. سارتر از زبان روکانتن، قهرمان تهوع، میگوید: «اومانیسم تمام نگرشهای بشری را میگیرد و به هم جوش میدهد… بدترین زیادهرویهاشان را هضم میکند.» و به «لنفی سفید و کفآلود» بدل میکند.[16]
فیلسوف هموطن سارتر، روژه-پل درووا، پس از پایان جنگ جهانی دوم به آسیبشناسیِ اومانیسم پرداخت و نوشت «در اظهارات و مباحثات دههی ۱۹۳۰ نکتهای بسیار تأثرانگیز وجود دارد. روشنفکرانِ دلنگران، عناصر اساسیِ بحران اومانیسم و جامعهی مدرن را تشخیص داده و شروع به ارائهی راهکارهایی کرده بودند. با این حال، آنها خودشان را ناظرانِ درماندهی زنجیرهای اجتنابناپذیر از رخدادها مییافتند … در اینجا، همانند دوران باستان و در تئاتر کلاسیک، تراژدی، حاصل آمیزهای از روشنبینی و ناتوانی است.»[17](تأکید از من است.)
اما در دهههای بعدی، بسیاری از اومانیستها دیگر «ناظران درمانده» نبودند؛ چنان که برتراند راسل، اومانیست غیردینی، تا اواخر حیات در کارزارها و راهپیماییهای ضدهستهای شرکت میکرد و به دفاع از ارزشهای انسانی میپرداخت. او در پایان زندگینامهی خود «جامعهای» را به تصور در آورد که «مردم در آن با آزادی زندگی و رشد خواهند کرد و کینه و آز و رشک از میان خواهند رفت؛ زیرا که در آن چیزی برای تغذیه نخواهند یافت. من این چیزها را باور دارم و جهان، با همهی دهشتناکی خود، مرا متزلزل نساخته است.»[18]
در سالهای اخیر اومانیستها حتی قربانیِ برخی تندرویها نیز بودهاند. در پاکستان (همانند چند کشور دیگر) باور به اومانیسم، چونان کفرگویی، و کنشی غیرقانونی تلقی میشود و حتی ممکن است با مجازات قتل روبهرو شود. برای مثال، در ۱۳ آوریل ۲۰۱۷ دانشجویی بهنام مشعلخان، که در صفحهی فیسبوکش خود را اومانیست میخواند، بهدست همکلاسیهایش به جرم «کفرگویی» و «توهین به مقدسات» در محوطهی دانشگاه به قتل رسید.
اما در مورد این ادعا که ایسمهایی مانند کمونیسم و نازیسم از اومانیسم برآمدهاند چه میتوان گفت؟ در سال ۱۹۶۴ هانا آرنت نیز با این پرسش مواجه شد که «آیا نازیسم ریشه در اومانیسم اروپایی دارد؟» آرنت در جوابیهای با عنوان «نابودکردن شش میلیون»، اومانیسم را به این دلیل که «برای ]مواجهه[ با برآمدن توتالیتاریسم آمادگی نداشت» از این اتهام مبرا داشت. او نوشت که علت همراهیِ روشنفکران با نازیسازیِ نهادهای اجتماعی، فرهنگی، آکادمیک و سیاسی، گوشسپردن به موسیقی بتهوون نبود، بلکه دلیلش «بیمیلی به مواجهه با واقعیتها» و «پناهبردن به بهشتهای کاذبِ باورهای راسخِ ایدئولوژیک در هنگام مواجههی با واقعیتها» بود.
در این که نازیها برخی گفتمانهای موجود، از جمله داروینیسم اجتماعی، را دستاویز جنایات خود قرار دادند، تقریباً تردیدی نیست. طبیعی است؛ در زیر این آسمان بزرگ، هر اندیشهای میتواند مورد سوءاستفاده قرار گیرد. چنان که نازیها از برخی استعارههای نیچه نیز دستاویزی نژادپرستانه به چنگ آوردند. مثلاً تعبیر «حیوان مو بور» (blond beast) یعنی «آن ددِ زرینموی شکوهمند را که آزمندانه در پی غارت و پیروزی میگردد»[19]را فراخور ایدئولوژیِ نژادپرستانهی خود به نژاد آریایی-نوردیک تفسیر و تحریف کردند.[20] اما یافتن حتی رگههایی از اومانیسم ــ در معنای متعارف انسانباوری در سدهی نوزده و بیست، و نه «پرستش انسان» ــ در دیاِنای نازیسم کار دشواری است. شواهد تاریخی نیز نشان میدهد که نازیها از همان ابتدای روی کار آمدن، ستیز خود با امر «انسانی» و «عقاید انسانباورانه» را آشکار کردند. چنانچه در فوریهی ۱۹۳۳، یعنی از همان ابتدای به قدرت رسیدن نازیها، یوزف گوبلز اعلام کرد که «حقوق انسانی برچیده میشود.» به گفتهی توماس مان، این کلمات نشان داد که نازیها سرِ آن دارند که «تمام دستاوردهای اخلاقی و هزارانسالهی بشری» را از میان بردارند.[21]
بنابراین، احتمالاً دقیقتر است که بگوییم: نازیسم مولود آمیختن بخشهای تحریفشدهای از نظریهی تکامل داروین با نظریههای نژادپرستانه و احساسات فراملیگرایانه و انسانیتزدایی از اندیشه، فرهنگ و آموزشوپرورش آلمان بود.
در مورد رابطهی میان کمونیسم استالینی و اومانیسم نیز بههمین شیوه میتوان استدلال کرد.
***
با تمام این احوال، اومانیستها امروزه میتوانند از نقدهای مفید اندیشمندانی چون هراری بهرمند شوند. همانطور که سارا بیکول در کتاب اخیر خود از نظر انسانی ممکن: هفتصد سال آزاداندیشی، جستوجو و امیدواری اومانیستی (۲۰۲۳) مینگارد، نقد اومانیسم بهطرز سودمندی به ما یادآوری میکند که مغرور و ازخودراضی نباشیم، و نوعی واقعگراییِ توانافزا را در مورد ضعفها یا پلیدیهای ما ارائه میدهد. به ما گوشزد میکند که سادهلوح نباشیم؛ نقطهضعفها و اشتباهات خودمان را ببینیم. و اومانیسم را وامیدارد تا برای موجه ساختن خودش مدام تلاش کند.[22]
در واقع، اومانیسم در دهههای اخیر، با درسگرفتن از چالشهای پیشین، عملگراتر و نسبت به جزئیاتِ مشکلات بشر حساستر از قبل بوده است. برای مثال، نگاهی گذرا به اعلامیهی اومانیسم مدرن (۲۰۲۲) در گلاسکو نویدبخش است.[23]
به باور بیکول، اساساً اومانیسم هرگز در تقابلی مطلق با ضداومانیسم قرار نداشته است. آن دو، در بیشتر اوقات، بهطور همزمان، در یک فرد وجود دارند. چنان که وقتی کارها در دنیای انسانی بد پیش میرود از انسان و انسانباوری ناامید میشویم. و در مقابل، وقتی از همکاریِ دانشمندانی آگاه میشویم که یک تلسکوپ جدید فضایی را ساختهاند که بخشهای دورافتادهی کیهان را نشان میدهد، به انسان امیدوار میشویم. یا حتی وقتی شاهد رفتاری محبتآمیز یا فداکارانهایم که آدمها هر روز در حق یکدیگر انجام میدهند با تمام وجود به انسانی خوشبین و اومانیست بدل میشویم. بنابراین، مواجههی میان اومانیسم و ضداومانیسم هیچگاه چیز بدی نیست.[24]
احتمالاً همین ویژگیِ دوگانه را در یووال نوح هراری نیز میتوان دید: او انسانباوری است که اومانیسم را دربست نمیپذیرد.
[1]Sarah Bakewell (2023) Humanly Possible: Seven Hundred Years of Humanist Freethinking, Inquiry, and Hope. Penguin Press, chap.11.
[2] بنگرید به: یووال نوح هراری (۱۳۹۷) انسان خداگونه: تاریخ مختصر آینده. ترجمهی زهرا عالی. فرهنگ نشر نو، صص ۳۰۵ و ۳۰۶.
[3] با اندکی ویرایش به نقل از: تونی دیویس (۱۳۷۸) اومانیسم. ترجمهی عباس مخبر. نشر مرکز، ص ۴۷.
[4] لارنس کِهون (۱۴۰۱) متنهایی برگزیده از مدرنیسم تا پست مدرنیسم. ویراستار فارسی: عبدالکریم رشیدیان. نشر نی، ص ۲۹۹.
[5] انسان خداگونه، ص ۴۷۵.
[6] همانجا، ص ۸۹.
[7] خود اومانیستها تا پیش از سدهی نوزده از کلمهی «اومانیسم» برای اشاره به کاروبار خویش استفاده نمیکردند. به این ترتیب، اگر چنانچه معروف است، ریشهی اومانیسم مدرن را در سدهی چهارده میلادی بجوییم، اومانیستها بهمدت پنج سده انسانباور بودهاند بیآنکه خود را «اومانیست» بنامند. در آن روزگار، در شبهجزیرهی ایتالیا، «سه تاج فلورانس»، یعنی دانته، پترارک و بوکاچیو، پارههایی بازمانده از ادبیات کهن را بازیافتند و آنها را برای ساختن طرحی نو به کار گرفتند. آن سه امید داشتند که پردهی گذشته را پس زنند، به پیش از بنیانگذاریِ دیانت عیسوی بازگردند، و پیام فراموششدهی نویسندگان روم و یونان باستان را به یادها آورند. این نویسندگانِ تازهنفس به دنبال مدلی کهن از «خوب زیستن» بر پایهی «دوستی، خرد، فضیلت و پرورش قدرت و فصاحت در زبان» میگشتند. با استفاده از همین عناصر بود که آنها ادبیات خود را در گسترهای از ژانرهای مختلف آفریدند. سلاح آنها در تمام این موارد مطالعات انسانی (studia humanitatis) بود. ابتدا در آغاز سدهی چهارده، این دانته آلیگیری بود که با خیالپردازیهای کیهانیاش دست به کار شد. کسی که در هنر انتقام کشیدنِ ادبی از دشمنانش، از طریق دعوت آنان به دوزخی زنده و افکندن آنان در آن، استاد بود. با این حال، سرآغاز واقعیِ احیای کلاسیکها، چند نسل پس از او اتفاق افتاد. به دست دو نویسندهای که از قضا، آنها نیز از توسکانی (استانی با مرکزیت فلورانس) ایتالیا برآمده بودند: فرانچسکو پترارک و جووانی بوکاچیو. آن دو، شیوهای از زیستن را ابداع کردند که بعدها اومانیستی تلقی شد. بدین ترتیب، اومانیسم ابتدا در خاک ادبیات شکفت. در زبان و کلمه، و در آن خصلتی که فیلسوفان یونان، انسان را با آن تعریف کرده بودند: نطق و زبانآوری.
تازه در اوایل سدهی نوزده بود که سرانجام واژهای پدید آمد که فرایند چند سدهای انسانباوری را نامگذاری کرد. «هومانیسموس» واژهای آلمانی که در اصل، به معنای رویکردی به آموزشوپرورش بود که بهشدت بر متون کلاسیک یونان و روم استوار بود. اولین کسی که فرصت یافت تا این ایده را در مقیاسی گسترده به اجرا در آورد، ویلهلم فون هومبولت بود، مردی که حکومت پروس، در آغاز سدهی نوزده، کار بازطراحیِ نظام آموزشی آلمان در عصر نوین را به دست او سپرد. تا پیش از هومبولت، مقامات دولتی، برای جلوگیری از بیاخلاقی و هرجومرج، آموزههای دینی یا جزمهای خاصی را به جامعه تحمیل میکردند. هومبولت، برخلاف آنان، باور داشت که استعداد مهر ورزیدن به همنوع در انسان نهفته است و چنین انگیزههایی تنها به هدایت و تکثیر نیاز دارند. به باور او، دولت با تحمیل اصول اخلاقی، مانع رشد طبیعیِ آنها میشود. هومبولت میگفت «شخصیت انسان وقتی به بهترین شکلِ ممکن رشد میکند که از حیات درونیِ روح شکفته شود، نه از طریق تأثیراتی خارجی که از بیرون بر او تحمیل میشود.»
نظام آموزشی هومبولتی بیش از یک سده بر قلمروی آلمانیزبان پرتو افکند تا سال ۱۹۳۳ که نازیها به قدرت رسیدند و ایدئالهای انسانباورانه را یکسره کنار گذاشتند. طرفه آنکه بسیاری از افسران اساس و دیگر سازمانهای نازی، محصول همین نظام آموزشی هومبولتی بودند؛ نظامی که هدفش شکلدادن انسانهایی اخلاقی و جامعالاطراف بود!
بنگرید به:
Humanly Possible, chaps1 and 8.
[8] کافی است به تعاریف گوناگون اومانیسم در فرهنگهای مختلف، و نیز وبگاههای رسمی انجمنهای اومانیستی در سراسر جهان بنگریم تا متوجه این تنوع شویم. بخشی از این ماجرا به خصلت تعریفگریز مفاهیم دربرگیرنده، نوشونده و پرشاخهای همچون سوسیالیسم، اگزیستانسیالیسم و اومانیسم بازمیگردد. سارا بیکول در کتاب اخیر خود از نظر انسانی ممکن: هفتصد سال آزاداندیشی، جستجو و امیدواری اومانیستی (۲۰۲۳) مینویسد: «اومانیسم نوعی ابْرِ معنایی از معانی و مفاهیم است که به هیچ نظریهپرداز یا عملکنندهی خاصی ضمیمهپذیر نیست.» بنگرید به:
Humanly Possible, chap.1.
[9] با اندکی ویرایش،انسان خداگونه، ص ۳۱۷.
[10] همانجا، ص ۴۸۵.
[11] همانجا، ص ۴۵۶.
[12]میشل فوکو (۱۳۸۹) نظم اشیاء: دیرینهشناسی علوم انسانی. ترجمهی یحیی امامی. پژوهشکدهی مطالعات فرهنگی و اجتماعی، صص ۶۴۴ و ۶۴۵.
[13]ژانگ لانگشی، منتقد ادبی چینی، در نقد دیدگاه فوکو مینویسد: رفتن «از افراط در مفهوم انسان بهعنوان موجودی فرشتهگونه و الهی به افراطی دیگر از انسان چونان چهرهای محوشونده بر ماسه، پاسخی عجیب و مطلقباورانه به بحران است، بهویژه عجیب است، چون از سوی آن دسته از متفکرانی صادر میشود که بهطور معمول میکوشند از چنین مخالفتهای سیاهوسفیدی پرهیز کنند.» پرفسور لانگشی در عوض، رهیافت انسانباورانهتری را در میان نهاده است که از سنتهای ظریفتری بهره میبرد. او مینویسد «همانگونه که هم از حکمت شرق و هم از خِرد فلسفی غرب میآموزیم، میانهروی و اعتدال، فضیلتهای حقیقی انسان هستند.» بنگرید به:
Humanly Possible, chap.11.
[14] انسان خداگونه، ص ۴۳۵.
[15] Humanly Possible, chap.11.
[16] ژان پل سارتر (۱۳۶۵) تهوع. ترجمهی امیر جلالالدین اعلم. انتشارات نیلوفر، ص ۲۲۷.
[17] Humanly Possible, chap.11.
[18]با اندکی ویرایش از: برتراند راسل (۱۳۹۹) زندگینامهی برتراند راسل به قلم خودش. ترجمهی احمد بیرشک. انتشارات خوارزمی، ص ۱۱۲۹.
[19] فریدریش نیچه (۱۳۸۴) تبارشناسی اخلاق. ترجمهی داریوش آشوری. نشر آگه، ص ۴۹.
[20] برای ملاحظهی تعبیری غیرنژادی از «جانور مو بور» (blond beast) و رد تفسیر نازیها از این اصطلاح، برای نمونه بنگرید به:
Walter Kaufmann (1974) Nietzsche: Philosopher, Psychologist, Antichrist. Princeton University Press, pp. 225–226.
[21] Thomas Mann (1943) Listen, Germany: Twenty-Five Radio Messages to The German People Over BBC. New York: Alfred A Knopf, pp. 70–71.
[22] see “Introduction” in Humanly Possible.
[23] بیانیهی اخیر احترام بیشتری برای «تفاوتها» قائل است و در هنگام سخنگفتن از انسانیت، هیچ نشانهای از برتریانگاری در آن دیده نمیشود. در یک کلام، بیانیهی ۲۰۲۲ لحن فروتنانهتری دارد.
[24] ibid.