اندیشه ، فلسفه
تاریخ
اقتصاد

من چون بلوچم، بدشانسم. چون بدشانسم، عیالوار هم هستم. از بدشانسیِ بیشتر، شانس آورده‌ام که در غربت زندگی کنم. حتی خوش شانس‌ها هم در غربت بدشانسی می‌آورند. تکلیف من کاملا روشن است.

قطار طولانی بی‌پولی با همۀ واگن‌هایش از رویم رد شده و حافظه‌ام را خط خطی کرده است.

دکترها در تلاشند با دادن تمرین‌هایی، حافظه‌ام را بازسازی کنند. اطرافیانم لو داده‌اند که قبلاً طنز می‌نوشته‌ام. حالا دکترم حکم پزشکی صادر کرده که دوباره بنویسم؛ بدشانسی‌ام دارد آزمایشگاهی و سپس علمی می‌شود!

دکتر می‌گوید:

از گذشته‌های دور شروع کن. از هرچه یادت مانده. خب… تا جایی که یادم مانده ما یک رژیمی داشتیم، سلطنتی. یک عده دلشان برای ما سوخت و نوشتند و جار زدند که این رژیم را انگلیس به تاریخ ما تزریق کرده است. ما خواب نبودیم. ولی آنها چون زیادی بیدار بودند فکر می‌کردند که ما خوابیم. خیلی تلاش کردند تا ما بیدار شویم. مذهبی‌ها، بی دینها، توده‌ایها، چریکها، مجاهدین، شاعرها، خواننده‌ها، نویسنده‌ها… همه دست به دست هم دادند، ما هم که گاو نبودیم. بالاخره در معذوریت اخلاقی قرار گرفتیم و سراسیمه توی خیابانها ریختیم. توده‌ها که به حرکت درآیند، توپ، تانک، مسلسل دیگر اثر ندارد. و نداشت. هر کس شروع کرد ساز خودش را زدن. و شاه هم سازش را برداشت و از کشور رفت.

بعد رژیمی آمد که ولی‌فقیه داشت. با خدا و آخرت سر و کار داشت. برای این دنیا طرح‌های آن دنیایی داشت. با همسایه‌ها وارد جنگ و با ابرقدرت‌ها مشغول دعوا شد. ولی با روسیه پیراشکی می‌خورد، با چین سوشی. ما هم تازه فهمیدیم اسرائیل دشمنمان است؛ آن‌قدر جدی که اگر آب دستمان بود باید زمین می‌گذاشتیم و می‌رفتیم منهدمش کنیم. بعد فهمیدیم فلسطین نباید کشور مستقلی بشود؛ باید اول اسرائیل را منهدم کند.

رژیم گفت ما بی‌نقصیم و دشمنان حسود شده‌اند. برای همین تصمیم گرفت به جای ما اورانیوم را غنی کند. ما هم شعار می‌دادیم:

مرگ بر همه!

زنده باد خود ما!

خر برفت و خر برفت و خر برفت!

اما بعد سر و صدای خودمان ما را جدی جدی از خواب پراند. سؤال کردیم، اعتراض کردیم، دستگیر شدیم، شکنجه شدیم، اعدام شدیم. ما خوش‌شانس‌ها فرار و سپس برای نجات جان کشور، به خارج کشور رفتیم!

در میانمان هر قشری بود: چپ، مجاهد، ملی، خدایی، مارکسیستی، لنینی، چینی، ادبی، شعری، سازی، آوازی… همه تظاهرات کرده بودند، کشته داده بودند، شکنجه دیده بودند، فراری شده بودند. شاه رفته بود، آخوندها آمده بودند. باز تکرار شده بود: تظاهرات، زندان، شکنجه، اعدام… اما آخوندها نرفته بودند.

در غربت، خیلی‌ها مردند. بعضی‌ها بریدند. عده‌ای هم انقلابی ماندند. از آن طرف، از شاه پسری مانده بود. همۀ ما با هم غریبان سر در گریبانِ غربت؛ عاشق وطن، دل‌سوخته ملت.

به همین خاطر هر بار که مردم در ایران به پا می‌خیزند، ما هم شال و کلاه می‌کنیم، زین و یراق می‌بندیم، و سوار میکروفون‌ها می‌شویم. برای رژیم خط و نشان می‌کشیم و به همدیگر چنگ و دندان نشان می‌دهیم. همه عاشق وطنیم، همه دل‌سوز ملتیم، ولی همیشه حق با خودمان است و بقیه تا بن دندان خائنند.

… و حالا وسط این دعوا، ناگهان می‌گویم:

دکتر! دکتر!

همه‌چیز یادم آمد!

از ماست که…

دکتر ایستاده بالای سرم. تشویقم میکند بقیه جمله‌ام را بگویم. اما من یادم نیست که حرفی زده باشم.

print
مقالات
سکولاریسم و لائیسیته
Visitor
0294418
Visit Today : 1124
Visit Yesterday : 1026