روی دیوار هر اتاق، قابهای دیجیتالی بودند که به جای عکس، یک شمارشگر داشتند؛ شمارشگر «لحظات امید». یوتوپیا، اپلیکیشنی که نه یک برنامه، بلکه یک ایدئولوژی بود، به مردم وعده داده بود که با به اشتراک گذاشتن بهترین لحظاتشان، میتوانند دنیایی کامل بسازند. این لحظات، از اولین نور صبحگاهی که از پنجره میتابید تا لبخند بیقید و شرط یک کودک، سرمایهای بود که مردم با جان و دل به یوتوپیا میدادند. در ازای آن، یوتوپیا یک زندگی مجازی بینقص برای هر کاربر فراهم میکرد. زندگیای که در آن شغلها همیشه ایدهآل بودند و آسمانها همیشه آبی.
رفتهرفته، زندگی واقعی رنگ خود را باخت. ابتدا نقاشها قلم را کنار گذاشتند. چرا برای چیزی که در دنیای مجازیشان بینقص بود، در واقعیت تلاش کنند؟ سپس باغبانها دیگر به گلهای پژمردهٔ باغچهشان توجهی نداشتند، چرا که گلهای مجازی یوتوپیا هرگز نمیمردند. آرامآرام، حتی بچهها نیز بازیهایشان را رها کردند و در قابهای دیجیتال خود با نسخههای مجازی دوستانشان وقت میگذراندند. شهر که زمانی پر از صدا و زندگی بود، به مکانی ساکت و بیروح تبدیل شد. خانهها خاک میخوردند، پارکها خالی بودند و تنها صدایی که به گوش میرسید، صدای زمزمههای آرام مردم بود که لحظات جدیدی را در قابهایشان ثبت میکردند.
تنها یک نفر بود که به تردید افتاد؛ مردی به نام کورش. او در گذشته یک نقاش چهره بود و صورتهای واقعی را با تمام خطوط و چینوشکنهایشان دوست داشت. در ابتدا، مانند همه، از یوتوپیا لذت میبرد. شغل ایدهآل، خانهای بیعیبونقص… اما یک روز، در دنیای مجازی، به نقاشیای از خودش خیره شد. نسخهای که یوتوپیا از او ساخته بود، چهرهای بدون خط و چین داشت؛ خالی از تمام تجربیات و سختیهایی که او را ساخته بودند. دستهایش شروع به لرزیدن کرد. عرق سردی بر پیشانیاش نشست. او از بینقصیِ این تصویر، هول کرده بود. به یاد خطوط ناهموار نقاشیهایش در دنیای واقعی افتاد که هر کدام بخشی از داستان واقعی زندگیاش بودند. کورش از آن روز به بعد، به نقاشی کشیدن در دفترچهای قدیمی روی آورد. هر لحظهٔ واقعی را که در یوتوپیا ثبت نمیکرد، نقاشی میکرد.
یک روز، کورش دفترچهاش را در پارک، زیر نور چراغ خیابان، باز کرد. مردم دور او جمع شدند، نه برای دیدن، بلکه برای ترحم. شمارشگر «لحظات امید» کورش به صفر رسیده بود. او هیچ لحظهای را به یوتوپیا نداده بود. در میان سکوت، کورش به نقاشی ناتمامی از خودش خیره شد؛ چهرهای پر از خطوط زندگی، اما با چشمانی که هنوز میدرخشیدند.
او دفترچه را بالا گرفت. “خوشبختی را نمیفروشند، آن را میسازند!”
برخی با تمسخر نگاهش کردند، برخی دیگر با بیتفاوتی از کنارش رد شدند و به قابهای دیجیتالشان برگشتند. اما در میانشان، یک مرد جوان که همسرش در دنیای مجازی یوتوپیا مرده بود و یک زن که کودکش دیگر نمیخندید، برای لحظهای ایستادند. نگاهشان به نقاشیهای کورش افتاد. چشمانشان برای اولین بار پس از مدتها، به جای دنیای مجازی، به دنیای واقعی خیره شد. در آنجا، پشت پردهٔ فریب، چیزی در حال جوانه زدن بود: نوری کوچک که نشان میداد مبارزه تازه شروع شده بود.
بهنام علامی