اندیشه ، فلسفه
تاریخ
اقتصاد

سال ۱۳۸۲ از ترمینال تپه اهواز، مسافر باغ ملک بودم. مسافران، ترکیبی از مسافران هفتکل و باغ ملک بودند. اتوبوس باید اول به هفتکل می رفت، مسافران هفتکل را پیاده می‌کرد و بعد به سوی باغ ملک حرکت می‌کرد. کنار پنجره نشسته بودم مناظر را نگاه می‌کردم، همان آسفالت سیاه و‌ نفس‌های گاز و نفت، همان دکل‌ها،‌ همان آدم‌های در خود فرو‌رفته، تپیده در صندلی‌ها،‌ همان خاک سرخ کنار جاده و همان عبور‌ و‌ عبور‌و‌مرور، مرور زندگی و‌ جاده. هیچ اتفاق خاصی نیفتاد تا وقتی به هفتکل رسیدیم؛ اتوبوس ایستاد که مسافرانش را پیاده کند بیرون را نگاه می‌کردم؛ از کنار اتوبوس، عابری عبور کرد؛ عابری که عبوری عجیب داشت؛ می‌دانستم سیروس رادمنش مدتی است به خانه‌ی پدری‌اش به هفتکل آمده است و تنها زندگی می‌کند.
آن عابر با پیراهنی آستین کوتاه با عینکی بر چشم که نخی از آن دور گردنش را احاطه کرده بود؛ با ریش پروفسوری،‌ بر انگشتان پا واله و شیدا مثل این که با حلاج با اژدها در تابستان شراب خورده باشد، برای چند ثانیه از کنار اتوبوس عبور کرد، نگاهم در نگاهش تلاقی پیدا نکرد (هرگاه نگاه من و‌ عرفی به هم افتاد/در هم نگریستیم و گریستیم و‌ گذشتیم) اما نیفتاد… فقط گذشتیم. او برای چند ثانیه، نیمرخ به صحنه آمد و رفت، نه در او نگریستم‌، نه گریستم، فقط چند ثانیه عبورش در جانم شرری انداخت که این شخص با این عبور شورانگیزش یا بایزید بسطامی است یا سیروس رادمنش!!!
این یاد و خاطره در ذهنم ماند تا تقریباً یک سال بعد، سال ۱۳۸۳ که سعید محمد‌حسنی، پیشنهاد داد به دیدار سیروس برویم. آن وقت‌ها با سعید، حشر و‌ نشری داشتم، شاعر بود و پزشک و به تازگی، دوره‌ی دانشجویی‌اش را تمام کرده‌بود؛ برای گذراندن طرح پزشکی‌اش در بیمارستان باغ ملک مشغول بود. سعید گفت از باغ ملک تا هفتکل راهی نیست، همه‌ش۳۵ کیلومتره!‌ سیروس رادمنش، بغل گوشمونه، بیا بریم سری بش بزنیم.
به اتفاق سعید محمدحسنی و علی فتحی مقدم به هفتکل رفتیم، قبل از آن با مجید حسینی که زمانی جلسات شعر هفتکل دستش بود، هماهنگ کرده بودیم. آن روزها جوان بودیم و به قول اخوان « زندگی‌مان شعر و افسانه بود» از مجلات ادبی، از عصر ۵ شنبه، از بایا، از کلک و نافه و… از شعر رویایی و‌ براهنی و از شاعران دور و نزدیک،‌ از علیشاه مولوی… از سیروس و موج ناب و‌… حرف می‌زدیم، تا این که خود را دیدیم که رو به روی خانه‌ی سیروس ایستاده‌ایم. کوچه،‌ خلوت بود،‌ در زدیم‌، بار دیگر در زدیم. دوباره و چند باره… در زدیم. گویا سیروس خواب بود،‌ صدای در زدنمان مملو از اشتیاق دیدار بود، ربع ساعتی طول کشید تا صدای آمدنش را شنیدیم. داشت می‌آمد،‌ در داشت باز می‌شد، آرام لنگه‌ی در کنار می‌رفت، و من لحظه شماری می‌کردم که چشمم به دیدارش روشن شود، دستی لنگه ی در را هل داد، در باز شد:‌ او بود…، او… همان بایزید بسطامیی!‌ همان که در تابستان با اژدها شراب کهن خورده بود، همان که هم حلاج بود هم بایزید بسطامی هم سیروس رادمنش .(‌ندیمی غیر منسوب الی‌شیء من‌الحیف… سقانی مثل ما یشرب کفعل الضیف بالضیف/ فلمّا‌دارت الکاس دعا بالنطع والسیف/ کذا من یشرب‌الراح مع‌التنّین فی‌الصیف/ تذکره الاولیاء عطار).

«حریف من منسوب نیست به چیزی از حیف/ بداد مرا شرابی و بزرگ کرد؛ مرا چنان که مهمان، مهمان را / پس چون دوری چند بگذشت، شمشیر و نطع خواست؛ چنین باشد سزای کسی که با اژدها در تموز، خمر کهن خورد».
حالش خوب نبود ولی به شدت استقبال کرد، خوشحال بود کسی به دیدنش آمده است. سعید را به یاد آورده بود زیرا سعید سال قبل او را برای مراسم شاملو به بهبهان دعوت کرده بود و به نقل از سعید‌، سخنرانی سیروس درباره‌ی شاملو و اسطوره بود. دیدن این آدم از داخل اتوبوس‌، آن هم برای لحظه‌ای آن هم یک سال قبل در حالی که نمی‌شناختمش و بیان آن جمله، که این آدم یا سیروس رادمنش است یا بایزید بسطامی!‌ و این که اینک همزمان هر دوی آنها رو به رویم بودند؛ برای خودم حیرت آور بود.
وارد حیاط شدیم، حیاطی که حیاتش از دم و بازدم شعر بود آن هم از دهان سیروس که منعم بود به درویشی و خرسندی.
(رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس/ گویا ولی‌شناسان رفتند از این ولایت). در حیاط خانه یک قابلمه سیاه و سوخته از شب گذشته افتاده بود. فکر کردیم توی قابلمه زغال ریختند، سیروس گفت:‌ ای داد! دیشب ماهیچه گذاشته بودم یادم رفته بود. کاملاً سوخته و سیاه شد. هم قابلمه هم ماهیچه‌ای که فقط استخوان سیاهی از آن پیدا بود. خانه درهم ریخته بود و جابه جا کتاب باز بود و کاغذ ریخته بود. حالش بد بود آرام رفت در اتاقش. در لیوان الکل ریخت و کمی آب یخ رویش ریخت و لاجرعه سرکشید‌. چند ثانیه بعد انگار چشم‌هایش باز شدند؛ ما را به جا آورد. الکلیزم داغونش کرده بود‌؛ در وضع بسیار بدی قرار داشت.
ما را به اتاق کتاب‌هایش برد لگدی به کتاب پروست که روی زمین پخش و پلا بود زد و گفت: پروست! پروست احمق! اما کتاب لورکای الهی را از زمین برداشت و یکی دو شعر کوتاه از آن تورق کرد.
خودنویسی با جوهر سبزرنگ کف اتاق افتاده بود؛ گویا می‌خواست پُرش کند که همه جا را جوهری کرده بود؛ سبز خوش رنگی بود.
مجید حسینی گفته بود سیروس، ماه‌ها و روزهاست غذای مناسب نمی‌خورد؛ گویا از خانه‌ی خواهرش غذا درست کرده بود: فسنجان با برنج محلی که گفت شاید به بهانه‌ی شما غذا بخورد وقت ناهار سیروس عذرخواهی کرد که وسیله‌ی پذیرایی ندارد. دقیقه‌ای چشم بر‌هم نهاد و نشست و زیر لبی گفت (‌انسان از گرسنگی خویش گرم است). بعد از صحبت‌ از اینجا و آنجا و چند سوال که بین سیروس و علی فتحی مقدم از شاعران پرسیده بود؛ از حرف و نام بعضی‌ها با اغماضی از دلخوری‌ها، سریع گذشت. کار به شعرخوانی سیروس کشید؛ با همان شیوه‌ی رندانه‌اش، شعرها خواند از منصوری‌هایش. سیروس، شعرخوانی کرد به قول سعید بهترین دکلماسیون شعری که در عمرمان به صورت زنده شنیده بودیم آن روز از دهان سیروس بود که از تمام وجودش برمی‌آمد. منصوری‌خوانی‌اش با حرکت سر و دست یک پرفورمنس بود. با سیروس فقط یک عکس گرفتیم آن هم من از سعید و سیروس گرفتم؛ با آدمی که چنین در کنج عزلت گرفتار شده است دل و دماغ عکس گرفتن نداشتیم، مجال عکس گرفتن نبود. وقت برگشتن تقریباً التماس می‌کرد که بمانیم اما مجالی برای ماندن نداشتیم. پایان یکی از شعرهای کوتاهش به این سطر رسید: ‌(‌بایزید کم – بسیار!)، سطری که معرفی نامه‌ی خودش بود، بایزید کم – بسیار، کسی نبود جز خودش. شعر سیروس، شعر کلمات هندسی شده است، کلماتش با هم در قید حیاتند و‌ اگر عضوی از کلمات یک شعرش عوض شود، شعرش رنجور می‌شود این وسواس او به کلمات، سلوک شعری او بود، علی مقیمی را هم که می‌شناختیم این گونه بود.
در اوراق و اطراف که نگاه کردم قلم خیزران تراش خورده دیدم و دوات.
سیروس شعری خواند که با قلم و خط نستعلیق، خوشنویسی اش کردم:
بانوی کمیژه موی!
هم با راست
هم با سیاه تو
برابر خواهم ایستاد.

به خاطر دارم که گفت: کمیژه موی را از عین‌القضات گرفته است.
سین را در ایستادم کشیده نوشتم، صورت آن صفحه و آن مرکب سیاه، این شعر سیروس را که بر برگه‌ی A4 مکتوب کرده بودم در برابر چشمانم می‌آورد و هر بار مرقومش می‌کند مثل همان وقت‌ها.
بعدها توی گوگل دیدم این شعر را منتشر کردند و به جای کلمه‌ی «ایستاد»، «بود» نوشتند. دیدم شعر سیروس با عوض کردن یک کلمه‌اش چقدر رنجور شده است!
یادش به خیر باد، سیروس رادمنش؛ بایزید کم – بسیار.

دو شعر از سیروس رادمنش:

۱

بیاموز و بخواب
که از دروازه‌ی عشق
نخواهی دید
جز پی گشت باد
و ارابه‌های واژگون
بر قواعد کنج
از جام‌های شکسته
از گریه‌پاره‌های ماه
و به دریا که می‌کوبد
رشته‌های صدا را یکی چشم منتظر
بیاموز
که این صدا
از کرک ستاره می‌خیزد
و دشمن می‌کند تو را
با آفاق بی‌مدار

۲

بانوی کمیژه موی!
هم با راست
هم با سیاه تو
برابر خواهم ایستاد.

print
مقالات
سکولاریسم و لائیسیته
Visitor
0292218
Visit Today : 1206
Visit Yesterday : 1461