جنگ اخیر میان ایران و اسرائیل-آمریکا، لحظهای بیسابقه و پر از تنش را در حافظه معاصر ایرانیان حک کرد. این رویداد، برای برخی مملو از ترس، اضطراب و حس بیپناهی بود و برای گروهی دیگر، امید به ضعف رژیم و امکان تغییر آن را زنده کرد.
ایرانیان با احساساتی متناقض با پدیده جنگ روبرو شدند و هر کدام انتظارات متفاوتی از آن داشتند. این تفاوت در نگاه جمعی، در اپوزیسیون جمهوری اسلامی در خارج از کشور نیز مشهود بود؛ برخی از امکان تغییر نظام خوشحال بودند و برخی از حمله به ایران ابراز ناراحتی کردند.
برخی از نیروهای سیاسی خارج از کشور، منفعل ماندند، بخشی دیگر گمان کردند لحظه اقدام سیاسی فرا رسیده است. ورود این بخش فعال، از جمله گروههای سلطنتطلب، به عرصه سیاسی، اگرچه در ابتدا نشانه مسئولیتپذیری تلقی شد، اما به سرعت انتظارات تغییر کرد. نه فقط به این دلیل که شرایط جنگ، بستر مناسبی برای کنش سیاسی نیروهای پراکنده و نامنسجم نبود، بلکه بهسبب غیبت زبانی همدلانه، ناتوانی در درک بافتار پیچیده و ملتهب جامعه داخل، و نبود افقی روشن و باورپذیر از آیندهای قابل زیست، این مداخله بیش از آنکه دلگرمکننده باشد، شکافها را عیانتر کرد. اما این شکاف گستردهتر از یک جریان سیاسی است.
غیبت زبان همدلانه در مواجهه با رنج
در میانهی جنگ، ترس، سوگواری و بیثباتی که بسیاری از مردم ایران را دربر گرفته بود، شماری از گروههای اپوزیسیون خارج از کشور تلاش کردند به صحنه سیاست وارد شوند؛ برخی از طریق صدور بیانیه و برخی دیگر با اعلام آمادگی برای مشارکت در قدرت. با این حال، زبان سیاسی بهکاررفته از سوی این گروهها در بسیاری موارد نهتنها خطاب به مردم ایران نبود، بلکه از درک دقیق و بهروز واقعیتهای متغیر جامعه نیز بیبهره بود. حضور آنان در چنین لحظهی پرمخاطرهای، اغلب فاقد همدلی با جامعهای بود که دچار ترس و آسیبپذیری عمیق شده بود؛ هرچند ممکن است آنها برای بخشهایی از جامعه که خواهان گذار سریع و حتی با تکیه بر مداخله خارجی هستند، نمایندگی قائل باشند. اما سیاست در لحظهی بحران، پیش از هر چیز، نیازمند زبانی است که همدلانه و فراگیر باشد؛ زبانی که نه طرد، بلکه جذب کند، نه بازتولید شکاف، بلکه زمینهساز گفتوگوی ملی شود.
برخی گروههای اپوزیسیون، در تحلیل خود از جنگ، بیشتر بر تقابل سیاسی جمهوری اسلامی و اسرائیل تمرکز کردند و کمتر به تجربه زیستهی مردم درگیر با جنگ پرداختند. برای بسیاری از ایرانیان، این جنگ نه صرفاً مسئلهای سیاسی، بلکه وضعیتی ملموس از ترس و بیپناهی بود؛ بااینحال، در بیانیههای اولیه برخی گروهها، نشانهای از توجه به این واقعیتهای روزمره به چشم نمیخورد. در دیگر سو برخی گروهها این واقعیت را که برخی از مردم ایران خواهان حمله اسرائیل بودند و این خواسته خود را پیشتر با هشتگ بزن اسرائیل بیان کرده بودند را نادیده گرفتند.
در چنین فضایی، سیاستورزی بسیاری از جریانهای اپوزیسیون به تکرار تحلیلهای کلان و موضعگیریهای انتزاعی محدود شد، بدون آنکه پیوندی با تجربه ملموس جامعه برقرار کند. تمرکز صرف بر محکومکردن حکومت، بیتوجه به پیچیدگیهای عاطفی و زیستی لحظه، باعث شد، گروهی از مخالفان نظام سیاسی در چشم افکار عمومی، از واقعیت جاری و رنجهای روزمره مردم جدا بهنظر برسند.
جنبوجوش بدون چشمانداز
انتظارات گاه متناقضی که در افکار عمومی شکل گرفت، صرفاً حاصل کنش یک یا دو چهره نبود، بلکه محصول فضایی پرتحرک اما پراکنده در میان نیروهای اپوزیسیون خارج از کشور بود. با آغاز جنگ، جنبوجوشی تازه در میان طیفهای مختلف مخالفان شکل گرفت، اما این انرژی نه به موضعگیریای مشترک در دفاع از مردم انجامید، نه به بیانیهای مشارکتی و چندگفتمانی برای توقف جنگ، و نه به ترسیم چشماندازی روشن از یک بدیل سیاسی در ادامه جنگ. آنچه بیش از هر چیز برجسته شد، زبان رقابت، خوداظهاری و طرد متقابل بود.
نماد بارز این وضعیت، اعلام آمادگی رضا پهلوی برای رهبری دوران گذار بود. او بهجای ارائهی طرحی تازه، صرفاً به برنامهی سال گذشته تیم خود اشاره کرد؛ طرحی فاقد جزئیات اجرایی، سازوکار شفاف انتقال قدرت، و شیوههایی برای مشارکت نیروهای مختلف. چنین اقدامی، اگرچه نزد برخی از حامیان نشانهی شجاعت تلقی شد، اما برای بسیاری از ناظران نهتنها قانعکننده نبود، بلکه شکاف اعتماد را عمیقتر کرد.
با این حال، مشکل به یک فرد یا جریان محدود نمیشود. شماری از چهرههای نزدیک به جریانهای ملی-مذهبی یا چپ، در مواجهه با بحران، به موضعگیری اخلاقی روی آوردند، نه سیاسی. این رویکرد، گرچه شاید از سر احتیاط و پرهیز از هیجانزدگی شکل گرفته باشد، اما در لحظهای پراضطراب که جامعه چشمانتظار صداهایی مسئول و همدل بود، بیشتر بهمثابه نوعی انفعال و منزهطلبی تعبیر شد، نه کنش یا حتی واکنش سیاسیِ مؤثر.
بحران نمایندگی و گسست گفتمانی
واکنشهای بخشی از اپوزیسیون به جنگ ۱۲ روزه، بازتابی معضلی در نمایندگی سیاسی است. این بحران، به ناتوانی در شنیدن صدای جامعه، بازتابدادن تجربههای زیستهی مردم، و سخنگفتن از موضعی همدلانه و مسئولانه با آنها بازمیگردد. دقیقتر آنکه اکثر نیروهای سیاسی اپوزیسیون صرفا به بازتاب دادن ایدههای بخشی از جامعه که به آن نزدیکتر هستند میپردازند.
این بحران میتواند از سه تجربه پدید آمده باشد: نخست، حافظهی تکرارشوندهی شکستهای سیاسی گذشته که در میان بسیاری از نیروهای اپوزیسیون، نوعی بدبینی نسبت به امکان اثرگذاری مشارکت جمعی ایجاد کرده و تمایل به کنش پایدار را تضعیف کرده است؛ دوم، گسست با بدنهی اجتماعی داخل کشور که نهتنها ارتباط زنده و دوسویه با مردم را از بین برده، بلکه توانایی درک نیازها و اولویتهای جامعه را نیز مختل کرده است؛ و سوم، رواج سیاستورزیای نمادین که در آن، سیاست نه بهعنوان ابزار سازماندهی و همبستگی جمعی، بلکه بیشتر به عرصهای برای تمایزگذاری گروهی، تثبیت جایگاه در رسانهها، و رقابت در نمایش هویت سیاسی تقلیل یافته است.
به این موارد باید فردمحور شدن سیاست در میان اپوزیسیون را نیز افزود؛ وضعیتی که در آن سیاستورزی عمدتاً حول چهرههای فردی شکل میگیرد، از فرد انتظار کنش و ابتکار وجود دارد، و اوست که بهتنهایی در میدان حاضر میشود. این تمرکز بر فیگور فردی، عملاً امکان شکلگیری مسئولیت جمعی را تضعیف کرده و سیاست را از ظرفیتهای سازمانیافته و مشارکتی تهی ساخته است.
ضرورت همزمان سیاستورزی خرد و کلان
گسست سیاستورزی بخشی از اپوزیسیون خارج از کشور از واقعیت جمعی داخل ایران، تا حد زیادی ریشه در فقدان نهادهای مطالعاتی، دادهمحور و افکارسنجی در میان نیروهای سیاسی دارد. در غیاب تحلیلهای میدانی و دادهمحور، سیاستورزی در بسیاری از گروهها به گفتگوهای درونگروهی و همنظرانه در فضای خارج و داخل کشور محدود شده است؛ گفتگوهایی که بیشتر بر ادراکات ذهنی و پیشفرضهای سیاسی استوارند تا بر شناخت عینی از تحولات جامعه. این وضعیت باعث شکلگیری برداشتهای متضاد و گاه واگرایانه از واقعیت شده و مانع از شکلگیری زبانی مشترک و تحلیلی منسجم شده است. اگر قرار است سیاستورزی بار دیگر پیوندی زنده با جامعه برقرار کند، نخستین گام آن به رسمیت شناختن واقعیتهای زیسته، متکثر و پویای مردم ایران و بازتاب آن در زبان، کنش و اولویتگذاری نیروهای سیاسی است.
در کنار پیگیری تغییرات اجتماعی، اپوزیسیون باید افق سیاسی روشنی نیز پیش چشم بگذارد. این افق الزاماً قرار نیست کامل یا نهایی باشد، اما باید آیندهای را تصویر کند که برای گروههای مختلف مردم قابل توضیح و قابل لمس باشد. دستیابی به چنین افقی نه فقط نیازمند شکلگیری گروههای مطالعاتی و تحلیلی، بلکه مستلزم تقویت رابطهای افقی و مشارکتی در درون خود اپوزیسیون و بازتاب آن در شیوهی گفتار سیاسی است.
در لحظات بحرانی، بازاندیشی سیاسی تنها زمانی معنا مییابد که به کنشی همزمان در دو سطح بدل شود: سیاستهای خرد و جهتگیری کلان. اقداماتی چون گفتوگوی جمعی، مستندسازی سرکوب، یا تربیت کنشگر رسانهای زمانی اثربخشاند که نه در حاشیه، بلکه در امتداد افقی بزرگتر معنا یابند، افقی که آینده را نه بهمثابه نقشهای قطعی، بلکه چون مسیرنمایی گشوده و مشارکتپذیر ترسیم کند. سیاست اگر نتواند همزمان از پایین بجوشد و از بالا سازمان دهد، یا در جزئیات فرسوده میشود یا در کلیات گم. در چنین شرایطی، گذار واقعی نه با اعلام طرح، بلکه با خلق مسیر است؛ مسیری که تمرین، گفتوگو و جسارتِ درگیر شدن با پیچیدگی را با هم درآمیزد.