تاریخ معاصر ایران سرشار از آرمانهای بزرگ و شکستهای تلخ است. در هر دوره، نیروهای سیاسی و اجتماعی، از حکومت گرفته تا اپوزیسیون، با رؤیای تحقق عدالت، آزادی یا توسعه و پیشرفت وارد میدان سیاست شدند. اما در بسیاری موارد، انتخاب مسیر و ابزار نادرست، تحقق آن آرمانها را به ناکامی کشاند و هزینههای سنگینی بر افراد، سازمانها و جامعه هموار کرد. این سرگذشت برایم یادآور کتاب «گدا» نوشته نجیب محفوظ برنده مصریتبار جایزه نوبل ادبیات است: تصویر و تجربه انسانهایی با آرزوهای درخشان که به دلیل نداشتن ابزار مناسب و پیمودن راهی خطا، نه به آرمانهای خود دست یافتند و نه به آرامش.
شاه و نوسازی از بالا
محمدرضا پهلوی خود را معمار نوسازی ایران میدانست. آرمان تبدیل ایران به کشوری مدرن تردیدناپذیر بود، اما راهی که برگزید دارای خطاهای بنیادین بود از جمله تمرکز قدرت سیاسی و وابستگی به حمایت خارجی. در عرصه سیاست داخلی، به جای گسترش نهادهای مردمی و دموکراتیک، بر سرکوب و تمرکز قدرت تکیه کرد. در نتیجه، حتی دستاوردهای اقتصادی و عمرانی او و دولتش در سایه استبداد «بیاعتبار» شد. در عرصه سیاست خارجی، بیش از آنکه به نیروهای داخلی و جامعه مدنی توجه کند، دل به حمایت غرب و آمریکا سپرد، ابزاری ناپایدار که در لحظه بحران فرو ریخت. به این ترتیب، پروژه نوسازی او به «اسب چوبیای» بدل شد که با وجود ظاهری پرزرقوبرق، توان حرکت به سوی آرمانهایش نداشت. سقوط نظام پهلوی گواه آن بود که هدف، بدون مسیر درست و ابزار مناسب، سرانجام به شکست میانجامد.
حکومت اسلامی و تکرار خطاها
حکومت اسلامی که پس از انقلاب ۱۳۵۷ شکل گرفت، با شعار آزادی و استقلال و «جمهوری» اسلامی بر سر کار آمد، اما به همان خطاهایی گرفتار شد که نظام پیشین را از پای درآورده بود. باز هم عدم برخورداری از ابزار و افراد کارآمد، مفید، سازنده و سالم برای رشد و تعالی مردم ایران در کنار انتخاب راهی نادرست برای تحقق اهداف. شعار عدالت به توزیع رانت و گسترش فساد تبدیل شد. آزادی به سرکوب سیاسی و اجتماعی انجامید. استقلال نیز جای خود را به ماجراجوییهای خارجی و انزوای بینالمللی داد. جمهوری به حکومت تبدیل شد و در پی تحقق آرمانهای خود، ابزارهایی برگزید که نه تنها ناکارآمد بلکه ویرانگر بودند. حاصل این روند، سرخوردگی اجتماعی، مهاجرت گسترده و تکرار بحرانهای پیدرپی بود.
اپوزیسیون و «اسبهای چوبی» رنگارنگ
اپوزیسیون پراکنده ایران نیز، چه در داخل و چه در خارج، بارها با هدف ایجاد جامعهای آزاد، دموکراتیک و سکولار به میدان آمد، اما همانند حکومتها در انتخاب مسیر و ابزار ناکام ماند.
در دهههای ۱۳۵۰ و ۱۳۶۰، بخشی از گروهها و سازمانهای سیاسی (از جمله چپ ها) با الهام از جنبشها و انقلابهای جهانی، عدالت اجتماعی را هدف اصلی خود قرار دادند. اما پس از انقلاب ۵۷، برخی از آنها با این تصور یا توهم آنکه حکومت اسلامی دارای ماهیتی ضدامپریالیستی است به مماشات با حکومت روی آوردند، یا به مبارزه مسلحانه و روشهای قهرآمیز. در نهایت با سرکوب شدید در حکومت شاه و شدیدتر از آن در حکومت اسلامی مواجه شدند.
ملیگرایان و مشروطهخواهان نیز به جای برقراری پیوند مؤثر با نسل جوان، در گذشته و نوستالژی تاریخی گرفتار شدند. اختلافات و پراکندگیهای درونی آنان مانع از شکلگیری نیرویی منسجم و کارآمد شد. سلطنتطلبان نیز بیشتر بر تبلیغات رسانهای و شخصیتمحوری تکیه کردند تا نهادسازی و برنامهریزی عملی، و به همین دلیل به حاشیه رانده شدند. حتی نیروهای نوگرای دموکراسیخواه و سکولار، با وجود تأکید بر آزادی و حقوق بشر، به دلیل ناتوانی در رسیدن به اجماع و همافزایی، هیچگاه به جریانی منسجم و اثرگذار بدل نشدند.
نویسنده این مقاله بر نقش مفید برخی افراد، گروهها، سازمانها و پروژههای موفق از حکومت محمدرضا شاه تا به امروز واقف است. اما به نظر میآید نقش آنها در سیاستگذاری مفید بصورت کلی و درازمدت حائز اهمیت نبوده، هرچند اثر خدمات آنها همچنان در لایههای اجتماعی و فرهنگی جامعه مشهود است.
درس تاریخی
چه در پروژه مدرنیزاسیون پهلوی، چه در آرمانهای دینی حکومت اسلامی، و چه در نسخههای اپوزیسیون، یک نکته مشترک وجود دارد: انتخاب راه نادرست و ابزار ناکارآمد. همانگونه که نجیب محفوظ در کتاب «گدا» نشان میدهد، جامعهای که آرمان دارد اما راه را خطا میرود، ناگزیر به سرخوردگی و پوچی میرسد.
از این رو، ایران امروز نیازمند نگاهی تازه است. نگاهی که از تجربههای گذشته درس بگیرد و بداند که هدف به تنهایی کافی نیست، بلکه انتخاب مسیر درست، بر پایه دانش، واقعیتهای اجتماعی، نهادسازی و مشارکت واقعی مردم هم بسیار مهم است و میتواند کشور را از اسب چوبی تاریخ پیاده کرده و با ابزار لازم با عملکردی سالم و مفید در مسیر جادهای واقعی تحقق آرمانها بنشاند. در غیر این صورت، چرخه شکست و سرخوردگی بار دیگر تکرار خواهد شد.
برای رهایی از این چرخه تاریخی، نگاه صرف به گذشته و شناسایی اشتباهات گذشته کافی نیست. بلکه لازم است یک نقشهراه شفاف، معنادار، قابل فهم و عملی برای آینده طراحی شود. نقشهراهی که نیازهای مردم را هم در کوتاهمدت و هم در درازمدت در نظر بگیرد، در صورت امکان با مشارکت مستقیم مردم یا نمایندگان واقعی آنها. این نقشهراه میتواند در سه سطح کوتاهمدت، میانمدت و بلندمدت دنبال شود.
در کوتاهمدت باید اهداف واقعبینانه، بازتعریف شوند و فضایی برای گفتوگوی ملی، تقویت جامعه مدنی و شفافیت ایجاد شود. اقداماتی که از نخستین گامهای ضروری هستند. در میانمدت باید به سوی نهادسازی پایدار، آموزش سیاسی و اجماع اپوزیسیون بر سر ارزشهای حداقلی حرکت کرد. در بلندمدت هدف تحقق دموکراسی مشارکتی، توسعه همراه با عدالت اجتماعی و سیاست خارجی متوازن است، بههمراه پاسخ به خواستههای به حق و واقعبینانه مردم. در این صورت، ایران میتواند خود را از چرخه شکستهای تاریخی رها کرده و به مسیر واقعی آرمانهای خود هدایت کند.
به نظر میرسد تنها با چنین ترکیبی از آرمانگرایی واقعبینانه و استفاده از ابزارهای درست میتوان از «اسبهای چوبی» تاریخ پیاده شد و با تکیه بر قدرت مردم و درک درست ظرفیتها و واقعیتهای ایران و جهان، در مسیر واقعی آینده گام برداشت.
علی سرکوهی – روانشناس