مقدمه: بحث درباره عدالت و حقوق فردی همواره یکی از چالشبرانگیزترین موضوعات در فلسفه سیاسی و اخلاق بوده است. فیلسوفانی چون جان استوارت میل، با تلاش برای پاسخ به منتقدان سودگرایی بنتامی، کوشیدند تا نشان دهند که میتوان در چارچوب سودگرایی، بین لذتهای بالاتر و پایینتر تمایز قائل شد و همچنین به حقوق فردی و عدالت احترام ویژهای گذاشت. میل در کتاب خود “سودگرایی” بیان میکند که عدالت مقدسترین و مقیدکنندهترین بخش اخلاق است، زیرا در بلندمدت، رعایت عدالت و حقوق، به نفع جامعه به عنوان یک کل خواهد بود. اما این دیدگاه با چالشهایی روبرو میشود: اگر در موردی خاص، نقض حقوق فردی بتواند در بلندمدت به نفع افراد بیشتری باشد، آیا این کار توجیهپذیر است؟ آیا استفاده ابزاری از افراد مجاز است؟.
این پرسشها به این نکته اشاره میکنند که شاید سودگرایی، حتی در شکل اصلاحشدهاش توسط میل، نتواند به طور کامل، ایده “احترام ذاتی به فرد” را در نظر بگیرد. در پاسخ به این نگرانیها، نظریههای “حقوق قدرتمند” مطرح شدند که بر این ایده تأکید دارند که افراد صرفاً ابزاری برای اهداف اجتماعی بزرگتر یا حداکثر کردن سود نیستند. یکی از برجستهترین این نظریهها، لیبرتارینیسم است که حقوق فردی را بسیار جدی میگیرد. لیبرتارینیسم بر این باور است که اساسیترین حق فردی، حق آزادی است؛ زیرا ما انسانهایی مستقل و مجزا هستیم که نباید ابزار خواستهها یا طرحهای جامعه باشیم. این حق آزادی به معنای حق انتخاب آزادانه برای زندگی کردن به هر شکلی است که میخواهیم، مشروط بر اینکه به حقوق دیگران برای انجام همین کار احترام بگذاریم. رابرت نوزیک، یکی از فیلسوفان برجسته لیبرتارین، این ایده را این گونه مطرح میکند: «افراد دارای حقوقی چنان قوی و گسترده هستند که این سؤال را مطرح میکنند که دولت چه کاری میتواند انجام دهد، اگر اصلا کاری بتواند انجام دهد.».
بخش اول: دولت حداقلی و سه محدودیت آن
بر اساس نظریه لیبرتارین حقوق، بسیاری از اقدامات دولتهای مدرن نامشروع و ناعادلانه تلقی میشوند. لیبرتارینها سه نوع قانون یا سیاست را که اکثر دولتهای مدرن انجام میدهند، رد میکنند:
- قوانین پدرسالارانه (Paternalist Legislation): اینها قوانینی هستند که افراد را در برابر خودشان محافظت میکنند، مانند قوانین مربوط به کمربند ایمنی یا کلاه ایمنی موتورسیکلت. لیبرتارینها میگویند که شاید بستن کمربند ایمنی چیز خوبی باشد، اما این تصمیم باید به عهده خود افراد باشد. دولت هیچ حقی برای اجبار افراد به این کار ندارد، زیرا این یک نوع اجبار است.
- قوانین اخلاقی (Morals Legislation): بسیاری از قوانین سعی در ترویج فضیلت شهروندان یا بیان ارزشهای اخلاقی جامعه به عنوان یک کل دارند. لیبرتارینها معتقدند که این نیز نقض حق آزادی است. به عنوان مثال، قوانینی که روابط جنسی بین همجنسگرایان را منع میکنند، نمونهای از قوانین اخلاقی هستند. لیبرتارینها استدلال میکنند که اگر هیچ کس آسیب نبیند و حقوق کسی نقض نشود، دولت نباید در ترویج فضیلت یا وضع قوانین اخلاقی دخالت کند.
- بازتوزیع درآمد و ثروت (Redistribution of Income or Wealth): هرگونه مالیات یا سیاست دیگری که با هدف بازتوزیع درآمد یا ثروت از ثروتمندان به فقرا انجام میشود، از نظر لیبرتارینها نوعی اجبار و در واقع نوعی سرقت توسط دولت یا اکثریت است. نوزیک و دیگر لیبرتارینها تنها دولت حداقلی را مجاز میدانند که مالیات را برای تأمین نیازهای ضروری همگان، مانند دفاع ملی، نیروی پلیس و سیستم قضایی برای اجرای قراردادها و حقوق مالکیت، جمعآوری میکند. فراتر از این، هرگونه مالیات برای بازتوزیع، غیرعادلانه است.
برای روشن شدن این نکته، وضعیت توزیع ثروت در ایالات متحده را در نظر بگیرید که یکی از نابرابرترین جوامع از نظر توزیع ثروت در میان دموکراسیهای پیشرفته است. لیبرتارینها میگویند که صرفاً با نگاه به این توزیع یا نتیجه نهایی، نمیتوان فهمید که آیا عادلانه است یا خیر. برای تعیین عدالت، باید دانست که چگونه به وجود آمده است و به دو اصل توجه کرد:
- عدالت در تصاحب (Justice in Acquisition): آیا افراد آنچه را که برای کسب ثروت خود استفاده کردهاند، به طور عادلانه به دست آوردهاند؟ آیا زمین، کارخانه یا کالاهایی را که ثروتشان را از آنها به دست آوردهاند، دزدیدهاند یا به طور مشروع متعلق به آنها بوده است؟
- عدالت در انتقال (Justice in Transfer): آیا توزیع از طریق عملکرد رضایت آزادانه مردم در خرید و فروش در بازار حاصل شده است؟
اگر این دو اصل رعایت شده باشند (یعنی افراد داراییهای اولیه خود را عادلانه به دست آورده باشند و توزیع حاصل انتخاب آزادانه افراد باشد)، آنگاه توزیع عادلانه است، حتی اگر نابرابریهای بزرگی ایجاد کند.
بخش دوم: مالیات، کار اجباری و اصل خودمالکیتی
لیبرتارینها بر اساس اصل خودمالکیتی (Self-Possession یا Self-Ownership) استدلال میکنند که مالیات برای بازتوزیع، نه تنها سرقت، بلکه معادل کار اجباری است. نوزیک این نکته را اینگونه بسط میدهد: اگر دولت حق دارد درآمد یا محصول کار من را بگیرد، این بدان معناست که دولت حق دارد بخشی از کار من را مطالبه کند. به عبارت دیگر، مالیات از نظر اخلاقی معادل کار اجباری است، زیرا کار اجباری شامل گرفتن اوقات فراغت، زمان و تلاش من است، درست همانطور که مالیات، درآمد حاصل از کار من را میگیرد.
این خط استدلال به یک نتیجه بسیار جدی منجر میشود: اگر دولت حق دارد محصول کار من را مطالبه کند، این بدان معناست که دولت حق دارد خود کار من را مطالبه کند. و اگر من حق انحصاری بر کار خود را نداشته باشم، این بدان معناست که دولت یا جامعه سیاسی، مالک جزئی من است. و معنای اینکه دولت مالک جزئی من باشد، در واقع این است که من برده هستم و مالک خودم نیستم.
بنابراین، اصل اساسی که زیربنای نظریه حقوق لیبرتارین است، ایده “خودمالکیتی“ است. اگر ما بخواهیم حقوق را جدی بگیریم و افراد را صرفاً مجموعهای از ترجیحات و رضایتها در نظر نگیریم، به این ایده اخلاقی بنیادی خواهیم رسید که ما مالکان یا صاحبان شخص خود هستیم. این همان دلیلی است که سودگرایی اشتباه میکند و همان دلیلی است که مثلاً برداشتن اعضای بدن یک بیمار سالم برای نجات جان دیگران اشتباه است. زیرا در این حالت، گویا با آن بیمار به گونهای رفتار میشود که گویی او متعلق به شما یا جامعه است، در حالی که ما متعلق به خودمان هستیم.
اصل خودمالکیتی توضیح میدهد که چرا:
- وضع قوانین برای محافظت از ما در برابر خودمان اشتباه است.
- دولت نباید به ما بگوید چگونه زندگی کنیم یا چه فضیلتهایی را رعایت کنیم.
- مالیات گرفتن از ثروتمندان برای کمک به فقرا، حتی برای اهداف خوب مانند کمک به قربانیان طوفان، اشتباه است. زیرا این کار مانند وادار کردن آنها به کار اجباری است. از نظر اخلاقی، گفتن به مایکل جردن که باید بازیهای هفته آینده را از دست بدهد و به قربانیان طوفان کمک کند، با مالیات گرفتن از او برای همین منظور، تفاوتی ندارد.
این اصل آنقدر بنیادی است که ویکتوریا، یکی از دانشجویان در بحث، به درستی این سؤال را مطرح میکند که آیا ما اصلاً در یک جامعه مالک خود هستیم؟. او استدلال میکند که وقتی در جامعهای زندگی میکنیم، بخشی از این حق را از دست میدهیم، زیرا نمیتوانیم صرفاً افراد اطراف خود را نادیده بگیریم. این چالش اساسی، هسته مرکزی استدلال لیبرتارین را هدف قرار میدهد.
بخش سوم: پاسخ لیبرتارینها به اعتراضات
در ادامه بحث، به برخی اعتراضات رایج به نظریه لیبرتارین و پاسخهای آنها میپردازیم:
اعتراض اول: فقرا به پول بیشتری نیاز دارند.
- پاسخ لیبرتارینها (جان و جولیا): جان استدلال میکند که نیاز فقرا، هرچند بدیهی است، اما توجیهکننده نقض حقوق مالکیت نیست. او میگوید که ما از اصول مورد توافق (خودمالکیتی و حقوق مالکیت) نتیجه گرفتهایم و اینکه چیزی خوب، زیبا یا حتی ضروری برای بقای برخی افراد باشد، نقض این حقوق را توجیه نمیکند. کمکهای خیرخواهانه فردی همیشه امکانپذیر است، اما اجبار از طریق مالیات نادرست است. جولیا اضافه میکند که بین نیاز و استحقاق تفاوت وجود دارد. در یک جامعه ایدهآل، نیاز همه برآورده میشود، اما بحث این است که چه چیزی شایستگی ماست. فقرا بر اساس آنچه ما مطرح کردهایم، سزاوار منافع حاصل از مالیات گرفتن از مایکل جردن نیستند.
اعتراض دوم: مالیات با رضایت حکومتشوندگان، اجبار نیست.
- استدلال: در یک جامعه دموکراتیک، شهروندان برای نمایندگان خود رأی میدهند و در نتیجه، به سیاستهای مالیاتی رضایت ضمنی میدهند. بنابراین، مالیات مشروع است.
- پاسخ لیبرتارینها (جان و الکس): جان میگوید که دموکراسی و حکومت اوباش یکسان نیستند. او معتقد است که نباید ۸۰ درصد جامعه در مورد ۱۰ درصد ثروتمند و ۱۰ درصد فقیر تصمیم بگیرند. الکس نیز استدلال میکند که یک رأی در میان میلیونها نفر، به معنای توانایی تصمیمگیری درباره حقوق مالکیت فردی نیست. او معتقد است که مردم نباید مجبور باشند ۲۸۰ میلیون نفر دیگر را قانع کنند تا بتوانند حقوق خود را اعمال کنند و از نقض خودمالکیتیشان جلوگیری شود. لیبرتارینها خواستار یک دموکراسی بسیار محدود هستند که قانون اساسی، حوزه تصمیمگیری دموکراتیک را به شدت محدود کند، به ویژه در مواردی که حقوق اساسی در خطر است. آنها معتقدند که حق مالکیت خصوصی، مانند حق آزادی بیان یا آزادی مذهب، باید از چنان وزن و اهمیتی برخوردار باشد که بر خواست اکثریت ارجحیت یابد.
اعتراض سوم: افراد موفق و ثروتمند بدهکار جامعه هستند.
- استدلال: بیل گیتس یا مایکل جردن به تنهایی ثروتمند نشدند. آنها در یک جامعه با ثبات اقتصادی و اجتماعی که توسط دولت (پلیس، زیرساختها) فراهم شده است، فعالیت کردند و با کمک دیگران (همتیمیها، مربیان) به موفقیت رسیدند. بنابراین، آنها بدهی به جامعه دارند که باید از طریق مالیات پرداخت شود.
- پاسخ لیبرتارینها (جولیا و الکس): جولیا میگوید که بدهیای به جامعه وجود ندارد. این افراد ثروتمند شدند چون کارهایی را انجام دادند که جامعه برای آنها ارزش قائل بود. جامعه به آنها خدمات ارائه کرده است و در ازای آن، آنها خدمات ارزشمندی به جامعه ارائه دادهاند. مایکل جردن با بازی خود، به جامعه لذت و منفعت زیادی رساند و افرادی که به او کمک کردند نیز برای خدماتشان دستمزد دریافت کردند. بنابراین، این بدهیها تسویه شدهاند. الکس نیز تأکید میکند که ثروت از طریق تبادل آزادانه با افرادی که در ازای ارائه خدمات، داراییهای خود را به آنها دادهاند، به دست آمده است.
بخش چهارم: چالش بنیادین: آیا ما واقعاً مالک خود هستیم؟
همانطور که قبلاً اشاره شد، چالش اساسی ویکتوریا مبنی بر اینکه “وقتی در جامعهای زندگی میکنیم، این حق را (خودمالکیتی) از دست میدهیم”، مستقیماً به فرض بنیادین لیبرتارینها حمله میکند. او استدلال میکند که زندگی در جامعه مستلزم پذیرش برخی محدودیتها بر آزادی مطلق فردی است و این جامعه است که بستری برای ثبات و امکان کسب ثروت فراهم میکند. اگر این چالش پذیرفته شود، کل زنجیره استدلال لیبرتارین مبنی بر اینکه مالیات برای بازتوزیع معادل سرقت و کار اجباری است، زیر سؤال میرود.
این بحث به موضوعی بسیار عمیقتر میرسد: آیا این ایده که ما مالکان شخص خود هستیم، درست است؟. و اگر این ایده را کنار بگذاریم، آیا میتوانیم همچنان از آنچه لیبرتارینها میخواهند از آن اجتناب کنند – یعنی ایجاد جامعهای که در آن برخی افراد صرفاً برای رفاه دیگران یا حتی برای خیر عمومی به عنوان ابزار استفاده شوند – دوری کنیم؟. لیبرتارینها با استفاده از ایده قدرتمند و شهودی خودمالکیتی، با ایده سودگرایی مبنی بر استفاده از افراد به عنوان ابزار برای شادی جمعی مقابله میکنند.
نوزیک خود این ایده خودمالکیتی را به طور کامل بسط نداده است، بلکه آن را از فیلسوف پیشین، جان لاک، وام گرفته است. جان لاک، ظهور مالکیت خصوصی را از “وضعیت طبیعی” با زنجیرهای از استدلالها توضیح میدهد که بسیار شبیه به استدلالهای نوزیک و لیبرتارینهاست. لاک میگوید که مالکیت خصوصی به این دلیل به وجود میآید که وقتی کار خود را با چیزهای بیصاحب ترکیب میکنیم، حق مالکیتی بر آنها به دست میآوریم. دلیل این امر این است که ما مالک کار خود هستیم، و دلیل این امر نیز این است که ما مالکان یا صاحبان شخص خود هستیم. بنابراین، برای بررسی قدرت اخلاقی ادعای لیبرتارینها مبنی بر اینکه ما مالک خود هستیم، باید به نظریه جان لاک درباره مالکیت خصوصی و خودمالکیتی رجوع کرد.
نتیجهگیری
بحث بین سودگرایی و لیبرتارینیسم، و همچنین چالشهای مطرح شده علیه هر دو، نشاندهنده پیچیدگی و اهمیت تعیین مرزهای عدالت و حقوق فردی در یک جامعه است. در حالی که سودگرایی تلاش میکند تا حداکثر رفاه و خوشبختی را برای بیشترین تعداد افراد به ارمغان آورد، لیبرتارینیسم بر حفظ حقوق بنیادین فردی، به ویژه حق آزادی و خودمالکیتی، تأکید میکند.
ایده خودمالکیتی، به عنوان ستون فقرات نظریه لیبرتارین، پیامدهای عمیقی برای نقش دولت، مشروعیت مالیات و بازتوزیع ثروت، و حتی ماهیت قوانین پدرسالارانه و اخلاقی دارد. این نظریه ما را وادار میکند تا به طور جدی درباره رابطه فرد با جامعه، حدود آزادی شخصی، و اینکه آیا میتوانیم افراد را صرفاً ابزاری برای رسیدن به اهداف جمعی بدانیم، تأمل کنیم. در نهایت، رد یا پذیرش این فرض بنیادی که “ما مالک خود هستیم”، پیامدهای گستردهای برای هر نظریه عدالت و حقوق خواهد داشت و مسیرهای متفاوتی را برای ساختار یک جامعه عادلانه پیش روی ما قرار میدهد.