مقدمه: پرسش از آینده سلطنت در ایران، سؤالی ریشهدار است که سالهاست در ذهن ایرانیان بیپاسخ مانده است. این تنها یک بحث سیاسی صرف نیست، بلکه کندوکاوی عمیق در لایههای پنهان تاریخ، سیاست و اندیشه ایران است. سلطنت در ایران، ورای یک نظام حکومتی، «روحی» بوده که در طول هزاران سال در کالبد شاهان، امپراتوریها و نمادهای ملی تداوم یافته است. انقلاب ۱۳۵۷ شمسی، تنها یک تغییر سیاسی نبود، بلکه به گفته دکتر حاتم قادری، استاد علوم سیاسی و اندیشمند برجسته، نقطه پایان یک سنت دیرینه بود. اما آیا این پایان، پایانی ابدی بود، یا آغازی برای بازاندیشی در این سنت کهن؟ این مقاله، با الهام از دیدگاههای دکتر قادری، به بررسی این پرسش بنیادین میپردازد که آیا سلطنت در ایران همچنان آیندهای دارد، یا به بایگانی تاریخ سپرده شده است.
دکتر حاتم قادری با نگاهی فلسفی، تاریخی و سیاسی به مسئله قدرت، مشروعیت و آینده ایران نگریسته است. از دیدگاه او، بحث سلطنت فوقالعاده دشوار و حساس است و در عین حال، محک و سنجشی است برای سنجش چگونگی اندیشیدن ما به مسائل خطیرمان. نکته محوری در درک سلطنت این است که آن را صرفاً یک نظام سیاسی و حکمرانی نبینیم؛ سلطنت نظامی بود که با فرهنگ، خلق و خوی، و افق معنایی و زندگانی ایرانیان در هم تنیده شده بود [1، 2].
ریشههای عمیق سلطنت در ایران: «زیست ولایی» و پیوند دین و دولت
تاریخ ایران، آنگونه که به یاد داریم، با سلطنت یا نمونههای مختلف آن پیوند خورده است. حتی در روایتهای هرودوت از دوران داریوش، زمانی که صحبت از انتخاب نوع حکومت میشود، جمع بر این بود که دموکراسی مناسب ایران نیست و سلطنت بهترین گزینه است. سلطنت، شاهی، پادشاهی یا امارت (با تفاوت در گستره قدرت) برای بخش اعظم جهان سنتی، نظامی «طبیعی» تلقی میشد. طبیعی به این معنا که ذاتی و تغییرناپذیر نبود، اما در اکثریت جوامع سنتی غالب بود، هرچند استثناهایی مانند برخی دولتشهرهای یونان یا مناطقی در هند باستان وجود داشت که قدرت بیشتر یک امر تعاملی و مدیریتی و نه فرماندهی و دستوری در نظر گرفته میشد [2، 5].
دکتر قادری برای توضیح ماهیت سلطنت در ایران، از تعبیر «زیست ولایی» استفاده میکند. این مفهوم به وضعیتی اشاره دارد که در آن «ولایتمدار قدرت»، مسئولیت جامعه را بر عهده میگیرد و مردم در امور خود دخالت گستردهای ندارند یا نقششان در حاشیه و فرع قدرت اصلی است که در جای دیگری متمرکز شده است [2، 8]. این شکل از زیست، نه تنها به دوران پیش از اسلام (مانند نظام ساسانی با مفهوم دین و دولت به مثابه «دو خواهر توأمان») بازمیگردد، بلکه پس از اسلام و احیای قدرتهای سلطنتی در ایران نیز ادامه یافت و تا سال ۱۳۵۷ نیز جاری بود [2، 3]. حتی پس از انقلاب ۱۳۵۷، به ظاهر سلطنت از قدرت کنار رفت، اما باز تولید گفتمانی که سلطنت عهدهدار آن بود، در جمهوری اسلامی نیز به شکلی دیگر ادامه یافت و حتی شدیدتر و رادیکالتر شد [3، 4، 10].
یکی از ستونهای مشروعیت سلطنت در ایران، پیوند آن با نهاد دین بود. در گذشته ایران، سلطنت و دین (یا پادشاه و دین) دو مؤلفهای تلقی میشدند که «آسمان و زمین را به یکدیگر پیوند میدادند» [3، 4]. متنهایی مانند «نامه تنسر» به این رابطه دوگانه اشاره دارند که حمایت متقابل را ضروری میدانست، به طوری که هر یک بدون دیگری آسیب میدید. این رابطه پس از اسلام نیز، با احیای سلطنتها در سرزمینهای ایرانی، ادامه یافت. این پیوند عمیق، ریشه در فلسفه قدرت در گذشته ایران داشت که آن را امری «آسمانی» و «متعالی» میدانست، نه امری «زمینی» و اینجهانی [4، 8]. مفاهیمی مانند «فر ایزدی» پیش از اسلام و تأییدات دینی پس از اسلام، قدرت را با آسمان گره میزدند و به زندگی مردم معنا میبخشیدند. اگرچه در مقاطع مختلف تاریخ، نهاد دین و نهاد سلطنت گاه در تعارض یا رقابت نیز بودند، اما در مجموع، تلاش میکردند تا عهدهدار نظام سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی ایران باشند.
چرا سلطنت قرنها شکل غالب قدرت بود؟ عوامل تاریخی و جغرافیایی
دکتر قادری با طرح این پرسش که چرا سلطنت برای قرنها شکل غالب قدرت در ایران بود، به عوامل متعددی اشاره میکند. مطالعات جدید نشان میدهد که شاید از ابتدا بشر به دنبال یک حکومت «فائقه» نبوده و بیشتر به دنبال مدیریت امور و سازماندهی نظم بوده است. اما با گذر زمان، نیاز به رهبر در انسانها پدید آمد. در ایران، نهاد دین و نهاد حکومت (عمدتاً سلطنت) عهدهدار این رهبری شدند. تصور اینکه انسانها میتوانند خودشان با گفتگو جامعهشان را اداره کنند، امری غریب بود و تنها موارد نادری در یونان باستان و بعدها دولتشهرهای رنسانس در اروپا دیده میشد.
عوامل متعدد دیگری نیز در شکلگیری و دوام این «زیست ولایی» و حکومت متمرکز در ایران نقش داشتند:
- جغرافیای آسیبپذیر: ایران همواره نیازمند یک قدرت متمرکز برای دفاع در برابر هجوم همسایگان (عمدتاً از آسیای مرکزی یا بعدها اعراب) بوده است.
- نظام آبیاری (هیدرولیک): برخلاف اروپا، در ایران آبیاری اساس اقتصاد و زندگی را تشکیل میداد و این نیازمند یک حکومت متمرکز برای مدیریت گسترده منابع آب بود (با ارجاع به نظریه مارکس).
- دیانت و مذهب: تمایل ایرانیان به تشیع و مفاهیمی چون «امام»، «زعیم»، «منجی» و «رهبر»، و همچنین مفهوم «فر ایزدی» در دوران پیش از اسلام، همگی دست به دست هم دادند تا مؤلفههای یک نظام متمرکز، که عمدتاً در یک شخص متبلور میشد، را شکل دهند [8، 9]. این وضعیت در ساختار ذهنی ایرانیان و حتی در نحوه نشستن افراد در مجالس دینی (یک نفر در بالا و بقیه دور او) بازتاب پیدا میکرد.
ویژگی دیگر این قدرت متمرکز در ایران، توانایی شاه در سلب مالکیت و املاک از اشراف بود، در حالی که در تزار روسیه اشرافیت از خودمختاری بیشتری برخوردار بود.
مدرنیته و فروریختن روح سلطنت
با ورود ایران به دوران مدرن (شامل مدرنیته به عنوان شالودههای تجدد، مدرنیزاسیون به عنوان نوآوریهای فناورانه، و مدرنیسم به عنوان سبک زندگی و هنر)، شالودههایی که سلطنت و دین نمایندگی میکردند، دچار آسیب شدند. مفاهیمی چون «فرد» و حقوق فردی، بهویژه حق مالکیت، در جامعه موضوعیت پیدا کردند. تحولاتی مانند شکلگیری نظام صنعتی و طبقه بورژوازی در اروپا، مؤلفههای اصلی سلطنت و دین را مورد پرسش قرار داد و به تدریج رو به زوال برد.
تلاشهای محمدرضا شاه و پدرش، رضا شاه، برای پیشبرد مدرنیزاسیون در ایران، اگرچه در ابتدا سلطنت را به عنوان نیروی نوآور تقویت میکرد، اما در نهایت، انتظارات جدیدی را در جامعه ایجاد کرد و گروهبندیهایی را شکل داد که به تدریج خود را از حیطه تبعیت از سلطنت (و بعداً دین) بیرون میدانستند. این مؤلفههای جدید، «زیست انسان را شروع به تغییرات بنیادی کردند»، اما سلطنت در ایران اصرار داشت که میتواند این تغییرات را نادیده گرفته یا بر آنها مسلط شود. این عدم پذیرش تغییرات بنیادی، در نهایت منجر به فروریختن آن روح دیرینه شد.
انقلاب ۱۳۵۷، اگرچه پایان سلطنت بود، اما به گفته دکتر قادری، به معنای پایان «زیست ولایی» نبود. بلکه این گفتمان در جمهوری اسلامی بازتولید شد، با این فرض که از یک «پدر بد» (سلطنت) به یک «پدر خوب» (ولایت فقیه) روی آوردهایم و تمام قدرت را به او واگذار کردهایم. این بازتولید، در ابتدا با هیجان و احساس دینی همراه بود، اما به شدت شروع به «محو شدن» کرد، «مانند برفی که زیر آفتاب گرم تابستان قرار گیرد». زیرا جمهوری اسلامی برای حل مشکلات ناتوانتر از صورتبندی قبلی بود که کنار گذاشته شده بود.
آینده سلطنت در ایران: دوراهی مشروطه یا اقتدار؟
دکتر قادری آینده سلطنت در ایران را در دو سناریوی اصلی بررسی میکند:
- پادشاهی مشروطه: نظامی که در صورت موفقیت، میتوانست به الگویی مانند سوئد، بریتانیا یا اسپانیا تبدیل شود.
- سلطنت اقتدارگرا: نظامی که پادشاه صرفاً نماد کشور نباشد، بلکه به معنای واقعی کلمه «حکومت کند» و کشور را اداره کند، همانطور که در گذشته ایران سابقه داشت.
اما به نظر دکتر قادری، نه مدل رضا شاه و نه مدل محمدرضا شاه در ایران قابلیت برگشت ندارند. اگر سلطنتی هم در ایران احیا شود، مردم انتظارات زیادی برای اداره کشور از آن خواهند داشت، اما «حاضر به تبعیت و اطاعت نخواهند بود». این وضعیت، جامعه را دچار یک «تناقض» جدی میکند.
دکتر قادری معتقد است که زیست ولایی، به معنای کامل، در جامعه ایرانی دیگر پاسخگو نیست. هرچند ما کاملاً از این زیست عبور نکردهایم و حتی در درون یک فرد، بخشهایی از تفکر ولایی ممکن است باقی مانده باشد، اما این زیست دیگر قادر به حل مسائل جامعه نیست [14، 15]. جمهوری اسلامی یا ولایت فقیه در آن، «آخرین عقبههای اجتماعی» را که میتوانست بسیج کند، در طول چهار دهه مصرف کرده است تا فقط «سر قدرت بماند» و «سلطه خود را برقرار کند»، نه برای «اداره کشور».
ایران وارد «فضای چند صدایی» شده است، بر خلاف گذشته که «تکصدایی» یا نهایتاً «دو دال بزرگ» در فضای فکری و سیاسی حاکم بود [12، 13]. این چند صدایی، خستهگی از امر ولایی را نشان میدهد و هیچ نیرویی نخواهد توانست آن را تحت اختیار درآورد. در چنین فضایی، بازگشت به صورتبندیهای قبلی، حتی اگر به دلیل خستگی از وضعیت فعلی مطرح شود، راه حل نخواهد بود.
چالشهای پیش روی بازگشت سلطنت و رهبری (با تمرکز بر رضا پهلوی)
در فضای کنونی ایران، بحث بازگشت سلطنت یا پادشاهی مشروطه، بهویژه با محوریت رضا پهلوی، مطرح است. دکتر قادری در این زمینه دیدگاههای صریحی دارد:
- پادشاهی مشروطه (با مصداق رضا پهلوی): به عقیده او «اصلاً امکانپذیر نیست». دلیل آن این است که مردم ایران، یک پادشاه صرفاً نمادین را (مانند احمدشاه که تنها پادشاه مشروطهخواه کلاسیک ما بود) نخواهند پذیرفت [17، 19]. جامعه ایران، بر خلاف انگلستان یا سوئد، پادشاه را به عنوان نماد صرف نمیشناسد، بلکه پادشاهی را به رسمیت میشناسد که «برق شمشیرش را نشان دهد» یا «چکمه رضاخانی» داشته باشد.
- ناتوانی در تشکیل اپوزیسیون قوی: رضا پهلوی، به عنوان «اولین و مهمترین اپوزیسیون» جمهوری اسلامی (که ۴۶ سال پیش کنار زده شد)، نتوانسته است یک اپوزیسیون فعال، جدی و سازمانیافته ایجاد کند. ائتلافهای اخیر (مانند ائتلاف پس از اعتراضات «زن، زندگی، آزادی») «عجیب و غریب» و فاقد «همایی» و تنها بر «نفی» استوار بودند که ائتلاف حقیقی محسوب نمیشود [16، 17].
- عدم آمادگی شخصیتی: دکتر قادری معتقد است رضا پهلوی «خیلی آماده این کار نیست» [16، 18]. اظهارات و رفتار او نشان میدهد که او نه «چکمه رضاخانی» را دارد و نه زمانه، زمانه «چکمه رضاخانی» است [17، 18]. او احتمالا خودش نیز تمایل به زندگی عادی دارد و شخصیت یک شاه مقتدر را در خود ندارد [18، 19].
- از دست دادن مشروعیت با حمایت خارجی: هرگونه تلاش برای بازگشت با «حمایت خارجی»، «اعتبار لازم را برایش ایجاد نمیکند» و او را به «آدم بی اعتباری» تبدیل خواهد کرد.
- عدم توانایی در ایجاد اجماع ملی: در جامعهای با «واگرایی وحشتناک» و «گسستهای زیاد و سخت»، رضا پهلوی نمیتواند این واگراییها را به همگرایی تبدیل کند [19، 20]. او باید میپذیرفت که «میتواند بخشی از اپوزیسیون باشد»، نه رهبر انحصاری آن.
- پیشنهاد «شورای گذار»: دکتر قادری پیشنهاد میکند که رضا پهلوی باید از دیگر اپوزیسیونها دعوت میکرد تا یک «شورای گذار» تشکیل دهند که «کسی حق انحصاری نداشته باشد»، «پلسازی» و «اعتماد سازی بین مردم» کند و ارادهای به حاکمیت و مردم نشان دهد.
سناریوهای محتمل برای آینده ایران و چالش گذار
وضعیت ایران، به گفته دکتر قادری، با بیثباتی کامل در حکمرانی و از دست دادن ثبات در میان مردم مواجه است [24، 29]. «الگوهای حکمرانی ما هیچکدام ثبات و آن جذابیت لازمو برای هموفاقی برای مردم ندارند». این وضعیت، سناریوهای متعددی را پیش روی ایران قرار میدهد:
- جنگ: با توجه به سیاستهای خارجی ایران (اسرائیلستیزی، آمریکاستیزی، برنامه هستهای و موشکی)، احتمال وقوع یک «جنگ» به معنای «تغییر حاکمیت یا حداقل حاکمان» بالاست.
- شورشهای گسترده اجتماعی: مشکلات فقر، انرژی و سرکوب میتواند منجر به اتفاقاتی در سطح جامعه شود که کنترل از دست برود، به شکلی گستردهتر از اعتراضات ۱۴۰۱.
- مرگ طبیعی رهبر و انتقال قدرت به الیگارشی: در صورت مرگ طبیعی آیتالله خامنهای، یک «الیگارشی» قدرت را در دست خواهد گرفت. اما این الیگارشی «یکدست نیست» و «توانمندی هم نیست». «کودتای درباری» نیز در این شرایط «امکانپذیر» است.
- چالش جانشینی: جانشین آیتالله خامنهای باید بتواند «اجماع قدرت» را بین قدرتمندان (سپاه و گروههای فشار)، مردم و حتی خارجیها ایجاد کند. همچنین باید بتواند «هسته سنتی متصلب» اطراف رهبر فعلی را کنار بگذارد. دکتر قادری چنین شخصیتی را در حال حاضر «خیلی ضعیف» میداند.
- جمهوری سکولار: حتی یک جمهوری سکولار نیز در شرایط فعلی، به دلیل «عدم آمادگی لازم» (نبود احزاب قوی، چهرههای برجسته، مفاهیم مناسب و نهادسازی کافی) میتواند «مورد نوعی تمسخر و خنده شکل بگیرد» [13، 25].
«مرگ سیاسی» حاکمیت و عدم تمایل به تقسیم قدرت
دکتر قادری معتقد است که «مرگ سیاسی» آیتالله خامنهای و حاکمان فعلی جمهوری اسلامی «اتفاق افتاده است». دیگر اقتدار (به معنای متقاعد کردن مردم به همدلی، همافقی و سهیم شدن در رویاها) وجود ندارد، بلکه صرفاً «زور» (کنترل موقت خیابانها) حاکم است [26، 27]. حاکمان فعلی طرحی برای اداره جامعه ندارند و اعتبارشان از دست رفته است.
به دلیل «خصلتی» بودن قدرت برای آیتالله خامنهای و اعتقاد او به «آسمانی» بودن و «رسالت» خود، او «حاضر نیست قدرتش را تقسیم کند». هرگونه عدول از مواضع، نه از سر اصلاحطلبی، بلکه از «اجبار» و ناتوانی در مقابله با مشکلات است.
چشمانداز آینده: دشوار اما امیدبخش؟
دکتر قادری چشمانداز آینده ایران را «تاریک» نمیداند، بلکه «سخت» توصیف میکند. او معتقد است که باید بپذیریم کارمان بعد از ۲۰۰ سال تعامل با غرب و ۱۰۰ سال مشروطه و چندین دهه تغییرات بنیادی، دشوار است [24، 25]. تمرکز صرف بر تغییر نظام سیاسی، بحرانهای معرفتی و آئینی و چگونگی تعامل با مدرنیته را نادیده گرفته است.
راه حل به نظر او، دست کشیدن از «آرزوفروشی» و تنبلی و در عوض، «کار سخت» است [25، 30]. این کار سخت شامل:
- بازسازی زیرساختها: که سالها زمان خواهد برد.
- ایجاد اجماع و وفاق ملی: بین مردم داخل و میلیونها ایرانی که از کشور رفتهاند.
- برطرف کردن افسردگی: که به «بیماری ملی» تبدیل شده است.
- تغییر از درون: دکتر قادری بارها اشاره کرده است که به جای ستیز بر سر پرچمها و گروهبندیها، باید «پلسازی» بین گروههای مختلف مردم، رگههای اجتماعی، قومیتها و اقلیتها صورت گیرد [16، 19]. این پلسازان، نباید خودشان به دنبال قدرت باشند، بلکه «موقتاً» قدرت را با «صلاحیتهای خاص» در اختیار بگیرند تا جامعه فرصت «بازسازی» و «بازاندیشی» پیدا کند [14، 16، 30]. این ایده، «فوقالعاده سخت» است اما میتواند ایران را به یک «مقطع دیگری پرتاب» کند و «جهشی رو به جلو» را رقم بزند [14، 30].
در نهایت، ایران در ورطهای قرار گرفته که هم میتواند «خطرآفرین» باشد و هم «جهشی رو به جلو» را رقم بزند. فردگرایی در ایران رشد کرده و فناوری جهانی اجازه بازگشت به الگوهای گذشته را نمیدهد. این نسل جدید (نسل Z) اغلب غیرسیاسی است و به دنبال «زندگی کردن» است. بخشی دیگر از مردم نیز آنقدر از جمهوری اسلامی «کینه و نفرت» دارند که «هر کسی میخواهد بیاید بیاید فقط اینا برن»، حتی تا جایی که حاضرند «یکی از ایالتهای آمریکا شویم». این «واگرایی وحشتناک»، اجازه «اجماع حداقلی» و «همافقی» و «همزیستی» را نمیدهد.
دکتر قادری با تأکید بر اینکه آیتالله خامنهای «آخرین فرد قدرتمندیست» که با استفاده از ایدئولوژی و فضای موجود، به شکل گسترده و بلندمدت در ایران حکومت کرده است، معتقد است دیگر چنین چیزی امکانپذیر نیست [24، 26]. هر حاکمیت بعدی، چه سلطنتی و چه جمهوری، با بحرانهای مشابه و حتی شدیدتری روبرو خواهد شد. این کار ما را به این سو سوق میدهد که باید خودمان را به عنوان یک جامعه، فرصت دهیم تا به بحرانهایمان بپردازیم و از این «زیست ولایی» عبور کنیم، چرا که دیگر پاسخگو نیست.