مانیفستی کوتاه برای «زد فلسفیدن» چرا زد نفلسفیم؟ در فلسفه، چون همه جا، دیگر «جایی برای پیرمردها» نیست! فلسفه میدانی برای «شدن» و «ماندن» است، نه پناهگاهی زیرزمینی برای پیرمردهایی که در ذهنهای خاک خورده و «ساکنِ» خود سودای فوتبالیست شدن را بر فیلسوف بودن ترجیح میدهند (چه حیف، دیگر مدت مدیدی است که دیر شده). البته، فیلسوف، شاید در روایتِ مدنظر اینجانب، شغلی مشخص و تعریفشده در اداره بیمه نباشد، بلکه صفتی است که از کودکی دهساله تا مردهای هزارساله، حتی اگر خودش هم مشخصاً در جریان نباشد (چه بسیار آدمهایی که حتی روحشان هم خبر ندارد چه جملات عمیق و تأملبرانگیزی به آنان نسبت داده شده و ذهن ما را درگیر خود کردهاند)، میتواند به هر آدمی که فکرش را بکنید، اگر بپرسد و سپس با کمکِ غیر، در کلاسیکترین تعریف ممکن، به دنبال پاسخِ آن برود، ارجاع داده شود. پس دوستانِ عزیز، بیاید از این لحظه به بعد، فیلسوف را همواره مردی با عینکی تهاستکانی، کتشلواری مندرس، کیفی قهوهایرنگ و کتابی از فلان متفکر در زیر بغل ندانیم، بل به این باور برسیم که در هرکجایِ شهر، حتی در تاریکترین نقطه آن، جایی که بسیاری مشغولاند، فلسفهای برای شنیدن و زیستن پیدا میشود. بله، این حرف زیاده از حد شعاری است، اما چه میشود کرد؟ آدمی باید شعار بدهد تا به یاد خود بیاورد که همچنان ارزشهایی ساده، همهفهم، جذاب و عامپسند برای ایمان داشتن و شاید تا حدودی «عمل» کردن، در دسترسترین نقاط باور هر انسان، یافت میشود. با این وجود، فلسفه در آغاز، صرفاً یک سرگرمی و بازیِِ بشری است، راهی برای تسلی خاطر، دوام آوردن و یادآوریِ ارزشهایی که بایست هر از چند گاهی با تفکراتی زمانمند و متناسب «ویران» شوند و دوباره با استفاده از بازمانده همان خرابهها، چیز دیگری را برای زیستن سرهم کند. برای همین فلسفهورزی یک کنشِ «زد» است، زیرا زد همواره در خانه پنهان نمیشود، خیابان و ولگردی در آن را دوست دارد و میپسندد تا با آدمهایی جدید دَمخور گردد و از همکلامی با آنها چیزهایی بیاموزد، البته او هر حرفی را بهسادگی قبول نمیکند، بل بدون ذرهای ترس، با پرسشگریهایی کودکانه و پیوسته، یعنی بدون اینکه از شکست خوردن و فروپاشیدن عقاید خود ترسی داشته باشد، شروع به گفتوگو میکند، دیالوگی که هنرمندانه نابهحق است و «لنکت» دارد. فنِ زد فلسفیدن، انسان را وامیدارد تا بهراحتی خطا کند و همچنان از تجربه بیاموزد. فیلسوف (که گفتیم به همه میتوان این نام را ارجاع داد) تنها زمانی در زیست خود با خطر روبرو میشود که این مسئله را فراموش کند و ابلهانه بر پیشداوریهایش پافشاری کند، درست بهمانند پدری (شدیداً محافظهکار) که فکر میکند اگر فرزندش در دهه سیِ زندگیِ خود تنهایی یا با دوستان خود به سفر برود، بیبروبرگرد برای او نوهای به سوغات خواهد آورد! بله، از دیدِ یک فیلسوفِ مرتجع، هیچچیز دیگری جز پنجره دفترِ خود در دانشگاه یا اتاقِ خانهاش، نمیتواند تصویری از حقیقتِ پاک و دوستداشتنیِ او ارائه دهد. به همین دلیل، فیلسوف زد، برخلاف گروهی که نام بردیم، با استفاده از «دیالوگ»، یعنی رویارو شدن با غیریت، پرسهزنی و همگفتوگوشدن، نقشی اساسی در جهتِ فهم، تفسیر و نظاممندسازیِ اندیشههای خود بهره میجوید. به بیان دیگر، تنها در گفتوگوست که میتوانیم موفق شویم از سطحی بودن پیشداوریهای محدود خود فراتر برویم، زیرا فلسفهورزیِ زدمحور تنها در خانه سکنا ندارد، بلکه در هرکجایِ شهر خود میتواند یافت شود و نه در قالب یک انسان صرف با شخصیتی مشخص، بل در قامت هر آدمی که حرفی برای گفتن یا گوشی برای شنیدن دارد، حلول یافته و خود را به نمایش میگذارد، حتی اگر «اکانتی فیک» در فضای مجازی باشد، که برای مخالفت یا بحث با دیدگاهی، شروع به برقراری دیالوگ در زیرِ «پُست» آدمی معلومالحال، که ماهیچه گوشِ او جز به صدای شخصِ خود حساس نیست، میکند. پس ما در فلسفهورزیِ زد با اشخاص مشخصی سروکله نمیزنیم، بل صرفاً پرسهزنهایی را میبینیم که به هیچگونه توجیهِ نهایی یا کلمه قطعیای ایمان ندارند و به گذر و رفتوآمد در دلِ دادههای مختلفی برای اندیشیدن مشغول هستند. با توجه به تفسیر هانس-گئورگ گادامر از حکمتِ لنکت، آنچه ما در این مسئله جستوجو میکنیم، کلمه مناسبی است که میخواهد وضعِ حال ما را بیان کند و به این دلیل که این کلمه وجود ندارد یا نمیشود آن را بیان کرد، تفکرِ ما خودش را بهعنوانِ دیالوگِ جستوجوگرانه نفس با خودش تجربه میکند. به عبارت دیگر، فلسفه زد، چون جوانی که همهچیز را برای خود میخواهد و قصد دارد تا از مسیرهای متفاوتی هدفِ نهاییاش را بیابد، شروع به گشتوگذار در موقعیتهای متفاوتی میکند و بههیچعنوان به دریچهای همیشگی و قطعی برای اسکان باورهای خود، ایمان ندارد، زیرا فلسفه، بهمثابه ابزاری زبانی، با هر واژه ممکنی که از گذشته در آن وجود دارد، چالشهایی را تجربه کرده و همواره به دنبال یافتن ممکنترینِ جملات برای بیان خوانش خویش است. شاید بد نباشد داستانی را روایت کنیم، زیرا قصهگویی همیشه بهترینِ راهها برای فهم یک موضوع است. من، در قامت جوانی بیستدوساله، به قدم زدن در شهر علاقه بسیاری دارم. اخیراً، وقتی داشتم از کلاسِ خود در عباسآباد برمیگشتم، تصمیم گرفتم تا به پیادهروی بپردازم، زیرا هوا خُنک بود و میشد با اندکی تخفیف، دل را برای هرچه خستهتر کردن جان، تا خوابی راحت در آخر شب را هدیه کند، مجاب کرد. بله، بیشتر این گشتها هر از چند گاهی در مسیرِ خستهترشدنی اجباری، برای خوابی آرام، قدم برمیدارد. مسیر را شروع کردم، زیاد اطرافِ آن محله را بلد نبودم، چراکه بهتازگی برای شرکت در کلاسی، به آنجا سر میزدم، پس بد ندانستم که این سفرِ کوتاه را شروع کنم. از عباسآباد راه را بدون هیچ هدف بهخصوصی، جز همان خوابِ راحت، آغاز کردم و به سمت قائممقام رفتم، دلم نمیخواست از مسیری صاف ادامه دهم، پس سری به خیابانهای فرعی زدم… و عجیب بود. در متنِ شلوغیِ مرکز تهران، مکانهای امن و آرامی برای زیستن پیدا میشد، که آدمهای فراوانی در آن، با سکوتی دلفریب، نشسته بودند و به کافه یا مغازهگردی مشغول بودند. با خود پیوسته میگفتم که چه داستانهایی میتواند در سنگ به سنگ این خانههای خاموش و دنج، یا این کافههای شلوغ و فارغبال برای دانستن و فهمیدن پیدا شود. بله، من پرسه زدم، تا ایستگاه متروی میدان ولیعصر. در این گفتوگو با شهر، واژگانی یافتم که آنان را شنیده بودم، اما نمیدانستم حقیقتاً چه معنایی دارند، جملاتی که از آرامش در دلِ شلوغی سخن میگفتند و من را به یاد قصههایی که پیشتر درباره چنین مسائلی خوانده بودم، میانداختند. زیاد از بحث دور نشویم، پرسهزن بودن فلسفه زد نیز چنین است، به خیابانهای فرعی قائممقام و کریمخان میرود، مردمِ متفاوتی را میبیند، صدای آنها را میشنود و به چگونگی زیست آنها فکر میکند و هر از چند گاهی در مقابل ساختمانی میایستد و خود را بهجای تمامی آدمهایی که در آن زندگی میکنند، میگذارد. اما چرا؟ همانطور که گادامر باور دارد، بالاترین اصلی که میتوان از چنین مباحثی انتظار داشت، این است که ما هرگز نمیتوانیم آنچه مایلیم بگوییم را، بهصورت کامل مطرح کنیم، پس باید با پرسهزنی و گفتوگو با غیر از خود (که حتماً کنشی مستقیم نیست)، به دنبال چیزهایی بگردیم که زبان ما را برای بیان هرچه بهتر دیدگاه خود، سبزتر میکند. همانطور که گادامر از سخنِ برشت برداشت میکند، هوشِ انسان برای این زندگی «هرگز» کافی نیست. بنابراین، ما باید مصرانه به نادانیِ فیلسوفوارِ خود چون سقراط، چنگ بیندازیم و به یاد بیاوریم که انسان با سکوتی همیشگی سروکار دارد که او را وامیدارد تا مکث کرده و دوباره به انتخاب واژگان خود برای اندیشیدن، فکر کند. در این روایت، فلسفه از نوعی «جزیرهای بودن» پرهیز دارد، زیرا فلسفه زد ترجیح نمیدهد تنها در جمع خود باشد و با تعداد اندکی از متفکرین پذیرفتهشده، سروصدا راه بیندازد. فلسفه، چون لحظه خواندن یک شعر برای گادامر، دور میزند، یعنی میخواند، میفهمد، پرسشی را بر اساس درک خود پردازش میکند و سپس درکِ جدیدی را به آن شعر میافزاید که شاید هرگز وجود نداشته و حتی کیلومترها از ذهنِ خود شاعر هم به دور بوده است. پس فلسفه زد جزیره نیست، بل ابرقارهای بوده که برای پرسهزنی زائرانِ خویش، مسیرهای طولانیای را برای پیمودن در مقابل پایِ فکر و زبان آنها، ایجاد کرده است. زندگیِ یک فیلسوف در این موقعیت، معمولاً از درونِ اموری «از پیش نااندیشیدنی»، آنطور که شلینگ باور دارد، جان میگیرد، عنصری که «در پسِ» عقل ما نهفته و به دو معنا، یعنی بهعنوان چیزی که عقل هرگز نمیتواند از آن جلوتر باشد، و همزمان بهعنوان چیزی که خودِ عقل را ممکن میکند، در جریان است. به عبارت دیگر، در ذهن یک فیلسوف، چیزهایی وجود دارد که از قبل برای او توسط فرهنگی که در آن جان میگیرد، در قالبِ «مناسک» ویژه تفکرورزی در هر سرزمین، چون باری بر دوشش، همراهیاش میکند، اموری سنتی که او تنها میتواند با «لکنت»، با آن ارتباط برقرار کند. یعنی، فیلسوف با امکانهای فرهنگی جامعه خود، به گفتوگو با سنتها مینشیند و سرانجام، از طریق این «مناسکِ پنهان»، که ما هرگز به آنها بهصورت کامل دسترسی نداریم (چون آنچه گذشتگان برای خود، در مسیرِ آینده خود، که «ما» باشیم، انجام دادهاند)، عقلانیت و آزادیِ زمانمند خویش را ترسیم میکند. بنابراین، عملاً فیلسوف در لحظهای فیلسوف میشود که بتواند با خود در گذرگاه روزمرگی، گونیِ سنگین گذشته را، حتی شده با بدوبیراه گفتن به آن و نفرتورزی، خرکش کند.
من فیلسوفی «گشادهدست» هستم!
در این جایگاه، فلسفه ارسطو به کار میآید. آنطور که این فیلسوفِ یونانی درباره «گشادهدستی» در اخلاق نیکوماخوس میگوید (البته من آن را چنین برای این مسئله تفسیر میکنم)، فیلسوف از وجود خود میبخشد، و بههیچعنوان «مبلغ» و «اندازه » این گشادهدستی اهمیتی ندارد، چراکه: «این عمل نه در مبلغ، بلکه در سیرت شخص گشادهدست معنا مییابد» (اخلاق نیکوماخوس | ص. ۱۲۶ – ترجمه محمدحسن لطفی). ازاینرو، فلسفه، حتی اگر به اندکترین شکل ممکن به یک «اصطلاحاً» استادِ دانشگاه، و در بیشترین حدِ ممکن به نوجوان یا جوانی، از وجود خود بخشیده باشد، در هر دو صورت، گشادهدست است، زیرا برای آنکه «ادامه» یابد، آنطور که ارسطو درباره این صفت میگوید، نمیتواند به صرف کتبی که در طولِ تاریخش پدید آمده، ثروتمند و توانمند باقی بماند و بایست، فارغ از دلبستگی، آنچه را که پشت سر گذاشته، حتی اگر در استفاده شخصی که به او بخشیده خراب شود، «بدهد» تا «برود»، چراکه ثروت فلسفه، برای خود و فیلسوفانِ آن، وسیلهای است برای «بخشیدن». پس منِ «زد»، با آنکه در گفتوگو با گذشته خود، همانِ مناسکِ پنهان، لکنت دارم، یعنی هرگز نمیتوانم تمام آنچه را که قصدِ گفتنش را دارم، با او در میان بگذارم (گاهاً حتی نابودش کنم)، در همراهی با زیست بخشنده فلسفه، با روزمرگیِ خود روبرو میشوم، غیریت را درک کرده، و سرانجام تلاش میکنم تا با هر آنچه در جامعه برای من ایجاد پرسش کرده و از دیدِ من میبایست، حتی شده به سختترین روش ممکن، پاک شود، ارتباط بگیرم. به نظر میرسد چنین فیلسوف بودن، تا حدودی، تنها بتواند در دایره امور زد جان بگیرد، زیرا، اگر در خیابان به «ما» نگاهی بیندازید، متوجه خواهید شد که ما، برخلاف نسلهای دیگر (که همچنان حضور دارند)، در روزمرگی، همچنان توانِ «با خیالِ راحت» خطا کردن و آموختن از تجربیات خویش، که الزامِ جستوجوگر بودنِ فیلسوف است را داریم و همچنین نسبت به تمامی نسلهای پیشین، با توجه به انقلابِ اینترنتی، از توانِ بیشتری برای ارتباط با غیر از خود، که امکان دارد سلیقه متفاوتتری از ما داشته باشد، برخوردار هستیم. فلسفهورزی زد، فلسفه گفتوگوست نه حذف، زیرا دادههای ارتباطی بیشتری در دست دارد و طبیعتاً هرچه اندیشهورزی، در دایره ارتباطی گستردهتری قرار بگیرد، بیشتر از پیش میتواند مفید واقع شود (دیدیم که در ایران عاقبت فلاسفه «تماماً» کتابخانهای چه میشود). پس فلسفه در این روایت، بهاندازه هر خوانش به فیلسوفِ خود میبخشد، متفکری که پرسهزنی را دوست دارد و میخواهد تا از موقعیتهای متفاوتی زبان خود را برای رویارویی با یافتههای مختلف بشری آماده کند. با این اوصاف، ما در تمام این لحظات، آنطور که ارسطو نیز باور دارد: «کسی را میستایم – و از او سپاسگزاریم میشویم – که میبخشد، نه کسی را که نمیگیرد. نگرفتن آسانتر از بخشیدن است، زیرا برای آدمی دست برداشتن از مالِ خویش دشوارتر از نگرفتن از دیگری است؛ و عنوان گشادهدست حق کسی است که میبخشد.» (همان | ص. ۱۲۴) پس، فیلسوف زد قدردانِ استادانِ خود، یعنی هرکسی که اندیشهای برای بخشیدن دارد (نه شخصی که صرفاً استخدام محیطی آموزشی برای تدریس باشد)، خواهد بود و فراموش نمیکند که اندیشه نه امری واحد و فردی، بل دریافتی همگانی و اجتماعی است که هدفی جز تبیین زیستِ بشری برای بهتر بودن و ماندن ندارد. البته این محبت به استادان، هیچ میانهای با «چشمگویی»های پیوسته ندارد، بلکه گاهاً در دیالوگی برای نابودیِ آنان جان میگیرد، چراکه همانطور که تا الآن جاافتاده است، تا چیزی نابود نشود، خواهشی برای ساختن پدید نمیآید.
از فلاسفه «گوشهنشین» برحذر باشیم!
در نتیجه، فلسفهورزی با سبکِ زد، میانهای با گوشهنشینی ندارد، زیرا آنطور که مسکویه رازی میگوید، اعتزال مساوی با «توحش» است، زیرا اگر شخصی، بهخصوص اندیشمندی، میخواهد «متمدن» خوانده شود، جز در «مدینه» و در درونِ مناسبتِ مدنی، یعنی در ارتباط با جهانِ اطراف خود و پرسهزنی در متنِ آن، نمیتواند به این فضیلت نائل گردد. فضیلت برای مسکویه تنها در پیوند با دیگران میتواند عملی شود و همانطور که در بیانِ هدف خود از جمعآوریِ «جاویدان خرد» مینویسد: «راست کردن و درستِ شناختنِ خود را و نفس خود را، و راست کردن و درست ساختنِ نفوس کسانی را که صلاحیت راست شدن به این حکمتها را داشته باشند، بعد از من.» (ص. ۷) پس زدِ فلسفیدن، با تحلیل هرمنوتیکوارِ مسکویه، همانطور که در باری دگر در جاویدان خرد اشاره میکند، همان «به کار بستن و به فعل آوردن» (ص. ۱۰) است، چراکه فلسفه، تا زمانی که انسان، انسان است، جز در ساختن و خراب کردن روزمرگیِ خود، نمیتواند باقی بماند: پس برای فیلسوف بودن باید زد، یعنی «ویرانگر» باشیم. فلسفه نباید به روشِ درویشانهای، یعنی در پناه تنهایی، وجودِ خود را ارائه کند، چون [اصطلاحاً] استادانی که به حرف «تازهواردان» اندیشه بیتوجهند و حتی در آینده آنها نیز چیزی جز غباری از کجفهمی و بدفهمی نمیبینند (که اگر هم واقعاً چنین باشد، به علت چنین پیادهسازیِ همین روش آموزشی است) و خود را مشغول بزرگنمایی خویش کردهاند. برای مسکویه نیز، فضیلت در نوشتهها و دیدگاههای افرادی یافت میشود که بویی از مدنیت، یعنی توان ارتباط با غیر، بردهاند، نه شهرستیزان و مردمگریزانی که بهتر است: «به غاری در کوهها پناه ببرند یا صومعهای در صحرا بنا کنند.» (تهذیب الاخلاق، ص. ۳۰-۲۹)
در انتها، بد نیست این متن را به چشمِ دعوتنامهای برای صحرا، تنهایی و انزواطلبی بدانید، اگر جرئت زد فلسفیدن ندارید، زیرا سکوت، برای آنانی که دردی را دوا نمیکنند و در عمل هیچ همفکری، همصحبتی و گفتوگویی را روا نمیدانند، گزینه بهتری خواهد بود.