کسانی که چین را به عنوان یک اقتصاد سرمایه داری و درگیر فعالیت های امپریالیستی در سراسر جهان در رقابت با ایالات متحد می بینند، در بهترین حالت، موضع اخلاقی دارند و «سرمایه دار» را با مفهوم «بد» و سوسیالیست را با مفهوم «خوب» اشتباه می گیرند. موضع آنها در واقع این است که می گویند: من تصور خود را از نحوه رفتار یک جامعه سوسیالیستی دارم (که یک تصور آرمانی است) و اگر رفتار چین از برخی جهات با تصورات من متفاوت باشد، چین در اصل نمی تواند سوسیالیستی باشد و بنابراین باید سرمایه داری باشد. اما اصطلاحات سرمایه دار و سوسیالیست معانی بسیار خاصی دارند

لایه های قابل توجهی از چپ غربی غیرکمونیستی تضاد رو به رشد بین ایالات متحده و چین را نوعی رقابت بین امپریالیستی می بینند. چنین توصیفی از دیدگاه آنها سه کارکرد نظری متمایز را انجام می دهد: اول اینکه ، توضیحی برای تضاد فزاینده بین ایالات متحده و چین ارائه می دهد. دوم، این کار را با استفاده از یک مفهوم لنینیستی و در چارچوب یک پارادایم لنینیستی انجام می دهد. و سوم اینکه، چین را به عنوان یک قدرت امپریالیستی نوظهور و با این استنباط، آن را یک اقتصاد سرمایه داری نقد می کند که با نقد اولترا چپ (چپ ماورای چپ) از چین مطابقت دارد.
چنین توصیفی به طور طعنه آمیزی موجب می شود این بخش های چپ به طور ضمنی یا صریح در دسیسه های امپریالیسم ایالات متحده علیه چین شریک باشند. در بهترین حالت، به موضعی میانجامد که معتقد است هر دو کشور امپریالیستی هستند، بنابراین هیچ فایدهای برای حمایت از یکی در برابر دیگری وجود ندارد. در بدترین حالت، منجر به حمایت از ایالات متحده در برابر چین به عنوان “شیطان کوچکتر” در درگیری بین این (به اصطلاح) دو قدرت امپریالیستی می شود. در هر صورت، این امر منجر به محو موضع مخالف نسبت به مواضع تهاجمی امپریالیسم ایالات متحده در برابر چین می شود، و از آنجا که این دو کشور در اکثر مسائل معاصر با یکدیگر تعارض دارند، منجر به کاهش کلی مخالفت با امپریالیسم ایالات متحده آمریکا می شود
مدتی است که بخش های مهمی از چپ غربی، حتی آنهایی که مخالف امپریالیسم غربی هستند، از اقدامات این امپریالیسم در موقعیت های خاص حمایت می کنند. حمایت آنها از بمباران صربستان در زمانی که آن کشور توسط اسلوبودان میلوسویچ اداره می شد، مشهود بود. در حال حاضر در حمایت از ناتو در جنگ جاری اوکراین مشهود است. و همچنین در عدم مخالفت شدید آنها با نسل کشی که توسط اسرائیل بر مردم فلسطین در غزه با حمایت فعال امپریالیسم غربی انجام می شود، مشهود است. سکوت یا حمایت از موضع تهاجمی امپریالیستی نسبت به چین توسط بخشهای خاصی از چپ غربی، به یقین، لزوماً با این مواضع یکسان نیست. اما با آنها مطابقت دارد.
چنین موضعی که با امپریالیسم غربی مخالفت جدی ندارد، از قضا در تضاد کامل با منافع و نگرش طبقه کارگر در کشورهای متروپل است. به عنوان مثال، طبقه کارگر در اروپا به شدت با جنگ نیابتی ناتو در اوکراین مخالف است، همانطور که در بسیاری از مواردی چون امتناع کارگران از بارگیری محموله تسلیحات اروپایی برای اوکراین مشهود است. این تعجب آور نیست، زیرا جنگ با تشدید تورم بر زندگی کارگران نیز تأثیر مستقیم گذاشته است. اما فقدان مخالفت مستقیم چپ با جنگ، بسیاری از کارگران را به سمت احزاب راست سوق میدهد و موجب خواهد شد که اگر زمانی به قدرت برسند هم مواضعشان با مواضع امپریالیستی مطابقت داشته باشند؛ همانطور که در مورد ملونی در ایتالیا اتفاق افتاد. حداقل درموقعیت اپوزیسیون، به مواضع امپریالیستی انتقاد می کردند. بنابراین، سکوت چپ غربی در برابر امپریالیسم غربی باعث جابجایی کل مرکز ثقل سیاسی به راست در بیشتر کلان شهرها شده است، و تضاد ایالات متحده و چین را به عنوان یک رقابت بین امپریالیستی ارزیابی کردن در این روایت نقش دارد.
کسانی که چین را به عنوان یک اقتصاد سرمایه داری و درگیر فعالیت های امپریالیستی در سراسر جهان در رقابت با ایالات متحد می بینند، در بهترین حالت، موضع اخلاقی دارند و «سرمایه دار» را با مفهوم «بد» و سوسیالیست را با مفهوم «خوب» اشتباه می گیرند. موضع آنها در واقع این است که می گویند: من تصور خود را از نحوه رفتار یک جامعه سوسیالیستی دارم (که یک تصور آرمانی است) و اگر رفتار چین از برخی جهات با تصورات من متفاوت باشد، چین در اصل نمی تواند سوسیالیستی باشد و بنابراین باید سرمایه داری باشد. اما اصطلاحات سرمایه دار و سوسیالیست معانی بسیار خاصی دارند و متضمن وابستگی به انواع خاصی از دینامیزم ها هستند، که هر کدام آنها ریشه ی بنیادین در روابط مالکیت دارند. درست است که چین دارای بخش سرمایه داری قابل توجهی است، یعنی بخشی که با روابط مالکیت سرمایه داری مشخص می شود، اما بخش عمده ای از اقتصاد چین همچنان متعلق به دولت است و با جهت گیری متمرکز مشخص می شود که ممانعت از خودگردانی (یا «خودسرانه ») سرمایه داری را نشان می دهد. می توان بسیاری از جنبههای اقتصاد و جامعه چین را نقد کرد، اما «سرمایهداری» نامیدن آن ونهایتا” با فعالیتهای امپریالیستی همراه شدن بسیار نادرست است. این نه تنها از نظر تحلیلی اشتباه است، بلکه به پراکندگی عملی ایی منتج میشود که به وضوح در خلاف مصلحت هم طبقههای کارگر در کلان شهرها و هم مردم کارگر در جنوب جهان است.
اما بلافاصله این سؤال مطرح می شود: اگر تضاد ایالات متحده و چین مظهر رقابت بین امپریالیستی نیست، پس چگونه می توانیم ظهور آن را در دوره اخیر توضیح دهیم؟ برای درک این موضوع باید به دوران پس از جنگ جهانی دوم برگردیم. سرمایه داری بعد از جنگ به شدت تضعیف شد و با یک بحران وجودی مواجه شد: طبقه کارگر در کلان شهرها حاضر به بازگشت به سرمایه داری قبل از جنگ که بیکاری و فقر توده ای را به دنبال داشت، نبود. سوسیالیسم در سرتاسر جهان پیشرفت های بزرگی کرده بود، و مبارزات آزادیبخش در جنوب جهانی علیه ظلم استعماری و نیمه استعماری به اوج خود رسیده بود. بنابراین سرمایه داری برای بقای خود مجبور بود چند امتیاز بدهد: معرفی حق رای جهانی بزرگسالان، اتخاذ تدابیر دولت رفاه، مداخله نهاد دولت در مدیریت تقاضا، و بالاتر از همه پذیرش استعمار زدایی رسمی سیاسی.
اما استعمار زدایی سیاسی به معنای استعمار زدایی اقتصادی، یعنی انتقال کنترل بر منابع جهان سومی که تا آن زمان توسط سرمایه کلان شهرها به کشورهای تازه استقلال یافته اعمال می شد، نبود. در واقع امپریالیسم علیه چنین انتقالهایی مبارزهای تلخ و طولانی داشت که با سرنگونی دولتهایی به رهبری آربنز، مصدق، آلنده، چدی جاگن، لومومبا و بسیاری دیگر مشخص شد. با این حال، سرمایه کلان شهرها در بسیاری از موارد نمیتوانست از خارج شدن منابع جهان سوم از کنترل رژیمهای سرگردانی که پس از استعمارزدایی در این کشورها پدید آمده بودند، جلوگیری کند.
جریان تغییرات به نفع امپریالیسم پیش رفت و با ظهور مرحله بالاتری از تمرکز سرمایه که منجر به ایجاد سرمایه جهانی شد، شامل به ویژه سرمایه جهانی شده در حوزه مالی، و با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی که خود کاملاً بی ارتباط با جهانی سازی مالی نبود. امپریالیسم کشورها را در شبکه جهانی شدن و از این رو در گرداب جریان های مالی جهانی گرفتار کرد و آنها را تحت تهدید جریان های مالی مجبور به دنبال کردن سیاست های نئولیبرالی کرد که به معنای پایان رژیم های ایجاد کننده و بازیابی کنترل توسط سرمایه کلان شهرها بر بسیاری از منابع جهان سوم، از جمله استفاده اززمین جهان سوم بود.
در مواجهه با این پسزمینه تاکید مجدد برهژمونی امپریالیستی است که میتوان تشدید تضاد آمریکا و چین و بسیاری از تحولات معاصر دیگر مانند جنگ اوکراین را درک کرد. دو ویژگی این ادعای مجدد باید مورد توجه قرار گیرد: اولین ویژگی این است که دسترسی به بازار کلان شهرها برای کالاهایی از کشورهایی مانند چین، همراه با تمایل سرمایه کلان شهرها برای ایجاد کارخانهها در چنین کشورهایی برای بهره بردای از دستمزدهای نسبتاً پایینتر آنها برای تامین تقاضای جهانی، نرخ رشد اقتصادی در این کشورها (و فقط اقتصاد این کشورها) ی جنوب جهانی را شتاب بخشید. این در مورد چین به حدی بود که قدرت متروپل اصلی، یعنی ایالات متحده، چین را به عنوان یک تهدید تلقی کرد. ویژگی دوم، بحران سرمایه داری نئولیبرال است که پس از فروپاشی «حباب» مسکن در ایالات متحده، به شدت بروز کرده و عیان شده است.
به هر دو دلیل مذکور ، ایالات متحده اکنون می خواهد اقتصاد خود را در برابر واردات از چین و سایر کشورهای جنوب جهانی با موقعیت مشابه محافظت کند. حتی اگر این واردات، حداقل تا حدی، تحت حمایت سرمایه ایالات متحده باشد، ایالات متحده نمی تواند خود را در معرض ریسک “غیرصنعتی کردن- یا صنعت زدایی” قرار دهد. این امر به این معنی است که ایالات متحده تمایل به کوچک کردن چین دارد، آن هم به سرعت پس از آنکه چین را به خاطر «اصلاحات اقتصادی» خود تحسین کرد. این ریشه در تضادهای سرمایه داری نئولیبرال دارد، و از این رو در منطق ذاتی تاکید مجدد هژمونی امپریالیستی؛ و این رقابت بین امپریالیستی نیست، بلکه مقاومت چین و سایر کشورهایی که از آن پیروی می کنند، در برابر اصرار مجدد هژمونی توسط امپریالیسم غربی است که تشدید تضادهای ایالات متحده و چین را توضیح می دهد.
همانطور که بحران سرمایه داری تشدید می شود، همانطور که ظلم کشورهای جهان سوم به دلیل ناتوانی آنها در ارائه بدهی های خارجی از طریق تحمیل “ریاضت اقتصادی” توسط آژانس های امپریالیستی مانند صندوق بین المللی پول افزایش می یابد و به نوبه خود مقاومت بیشتر آنها و کمک بیشترچین به آنها را می طلبد. تضادهای آمریکا و چین شدیدتر خواهد شد و جنجالها علیه چین در غرب شدیدتر خواهد شد.
منبع : مانتلی رویویو آنلاین