بیتا فرّهی را از سالهایِ دور میشناختم. خواهرزادۀ فرهنگ و فریبرز فرّهی بود. با فریبرز ـ برادرِ کوچکِ فرهنگ ـ از طریقِ دوستِ قدیمیام کوروش افشارپناه آشنا شده بودم.
اولین دیدارمان باید اوایل دهۀ پنجاه بوده باشد، در خانۀ فریبرز یا شاید هم در خانۀ خواهرش منیر خانم (بانویِ باشخصیتی که شنیده بودم در سالهایِ پیش از کودتایِ ۲۸ مرداد همچون برادرش فرهنگ از فعالانِ حزبِ توده بوده. حکایتها شنیده بودم از کوشایی و شهامتش و شاملو هم همیشه از او و محبتها و مهربانیهایِ خواهرانهاش در آن سالها یاد میکرد.) مادرِ بیتا (که تصور میکنم تنها فرزندِ او بود.)
آن روز، فریبرز مرا به خواهرزاده و برادرزادهاش ـ نیوشا پسرِ فرهنگ ـ معرفی کرد. هر دو نوجوان بودند. در همان نشست، دریافتم آن دو عمّهزاده و داییزاده چقدر با هم دوست و رفیقاند؛ بهخصوص وقتی نیوشا بهخواستِ فریبرز، چند شعر و نوشتۀ خود را برایم خواند، متوجهِ نگاهِ تحسینآمیزِ بیتا به او شدم که همراه بود با درخششِ لبخندی پُر از مهرِ بیشائبه در چهرۀ زیبایش.
فریبرز نظرِ مرا در موردِ شعرها و نوشتههایِ برادرزادۀ نوجوانش جویا شد. نوشتههایِ نیوشا قابلِتوجه و زیبا بود و استعدادِ او را بهخوبی نشان میداد. در حدِ بضاعتِ آن زمانِ خود، حرفهایی تشویقآمیز زدم و توصیههایی کردم.
انقلاب که شد (شاید هم پیش از وقوعِ انقلاب)، فرهنگ فرهی و خانوادهاش ـ ناگزیر ـ به آمریکا (لُسآنجلس) رفتند.
گمانم همان زمان یا کمی بعد بود که بیتا هم برایِ تحصیل نزدِ دایی بزرگِ خود رفت.
در آن سالهایِ آخر دهۀ پنجاه و اوایلِ دهۀ شصت، دورادور، از طریقِ فریبرز، از آنها خبر داشتم.
تا آنکه بیتا به ایران بازگشت. چند باری او را دیدم. با تنها دخترش در خانۀ مادر میزیست و برایِ دایی بزرگ که در لُسآنجلس کتابفروشی راه انداخته بود، کتاب میخرید و پست میکرد و من ـ به توصیۀ آقایِ فرهنگ فرّهی ـ موردِ مشورتِ مادر و دختر بودم در زمینۀ انتخاب و چگونگیِ خرید و ارسالِ کتاب به آمریکا. در هر دیدار هم، محبت و مهربانیِ مادرانۀ منیر خانم بود که همیشه اصرار داشت: «برایِ ناهار بیا!»
خبرِ بُهتآورِ خودسوزیِ معترضانۀ نیوشا فرّهی در مقابلِ ساختمانِ فدرالِ لُسآنجلس ـ در اعتراض به حضورِ خامنهای در سازمانِ ملل ـ در سالِ ۱۳۶۶، بیش از همۀ خویشان و آشنایان و دوستان، مطمئنم که برایِ «بیتا»یِ جوان سخت و تلخ و سنگین بود. به نظرم، از آن پس بود که بر چهرۀ او سایۀ اندوهی نشست که در لبخندها و خندههایش ـ چه در زندگی و چه هنگامِ ایفایِ نقشهایِ گوناگونی که بعدها بازی کرد ـ تا پایانِ عمر هویدا بود.
گمانم سالِ ۶۷ بود که روزی منیر خانم تلفن کرد و مثلِ بیشترِ وقتها مرا به ناهار دعوت کرد. آن روز، بیتا گفت که به او پیشنهادِ بازی در فیلم شده است.
گفتم: «چه خوب!»
گفت: «دایی گفتهاند با شما مشورت کنم.»
پرسیدم: «کدام کارگردان؟»
وقتی گفت: «آقایِ مهرجویی.» بلافاصله گفتم: «در قبولِ این پیشنهاد تردید نکنید.»
و چون دیدم نگران است مبادا نتواند از عهدۀ بازی در فیلمِ فیلمسازی مهم و مشهور چون داریوش مهرجویی بربیاید، به او اطمینان دادم که:
«آقایِ مهرجویی با مهارت و استادیِ هنرمندانۀ خود، مطمئن باشید این نگرانی را برطرف خواهد کرد.»
و چنین شد که در نخستین تجربۀ بازیگریاش ـ در ایفایِ نقشِ مهشید ـ نقشِ اولِ فیلمِ «هامون» ـ بهخوبی از عهده برآمد و (حتا میتوان گفت:) درخشید و بعدها نیز در فیلمها و سریالهایی که بازی کرد، نشان داد که بازیگری است بااستعداد و کوشا. دریافتِ آن سه «بلور» از جشنوارۀ فیلمِ فجر و جایزههایی از دیگر جشنوارهها هم اگر نمیبود، اهلِ فیلم و سینما بیشک بر استعداد و هنرِ بازیگریِ او صحّه مینهادند.
در سالهایِ گذشته، دورادور از او خبر داشتم. در فیلمها و سریالهایی که بازی میکرد هم میدیدمش. شنیدم که مادر درگذشته است. با فریبرز چند باری تلفنی حرف زدم. بعدها شنیدم او نیز چند سال پیش در آلمان از دنیا رفته است. دایی بزرگ (فرهنگ فرّهی) هم که در آمریکا وفات یافت.
فرهنگ فرهی را نخستین بار در سالِ ۱۳۷۶ در لُسآنجلس دیدم. با دوستم کوروش افشارپناه به دیدارش رفتیم تا پس از چند سال (که داغِ از دست دادنِ پسرِ برومندش ـ به آن وضعِ باورنکردنی ـ هنوز هم تازه بود)، به او و همسرش تسلیت و سرسلامتی بگویم. ساعتی در آن باغچۀ مشهورش (موسوم به «شمیران») ـ که بهراستی یادآورِ کافههایِ سربندِ شمیرانِ قدیم بود ـ زیرِ نورِ یک چراغزنبوری نشستیم و به شادیِ هم نوشیدیم. بعد گفتم: «اگر اجازه هست، خدمتِ سرکار خانم هم سلامی عرض کنم.»
وقتی وارد خانهشان شدیم، بر جا میخکوب شدم: بر دیوارِ اتاقِ پذیرایی، عکسِ بزرگی نصب بود: نیوشا فریادکشان در میانِ شعلههایِ آتشی که خودش به اعتراض نسبت به جور و جنایتِ جمهوریِ اسلامی برافروخته بود! مادرِ نیوشا خاموش و آرام، سر به زیر انداخته، به جملاتِ معمولیِ من در اظهارِ تسلیت و همدردی گوش داد.
در راه بازگشت، به دوستم گفتم: «دوستان چرا کاری نمیکنند که این عکس از دیوار برداشته شود؛ شاید اندوهِ این مادرِ دلسوخته اندکی تسکین یابد؟»
گفت: «تا چندی پیش، تمامِ دیوارهایِ خانه پُر بود از اینگونه عکسهایِ نیوشا. بهاصرار آنها را برداشتند. اما مادر اجازه نداد این عکس را بردارند.»
*
بیتا فرّهی (که نامِ خانوادگیِ مادر و داییها را ـ که بسیار دوستشان میداشت ـ ترجیح داده بود بر نامِ خانوادگیِ اصلیِ خود: لهارخانی.) از تنها دخترش نوهای داشت که او هم دختر بود. دختر و نوهاش دور از او در فرانسه زندگی میکردند.
تنهاییِ بیتا فرّهی که زندگی و کار کردن در ایران را برگزیده بود، خیلی غمانگیز بود.
یادِش زنده و گرامی باد!
۲۶ نوامبر ۲۰۲۳
گوتنبرگِ سوئد
ناصر زراعتی