سالها پیش کتاب کوچکی به زبان هلندی در قطع جیبی در هلند منتشر شد که ترجمهای بود از کتابی به زبان انگلیسی به قلم یک پناهنده مجارستانی که در زمان حکومت کمونیستی در اروپای شرقی، پناهنده سیاسی در آمریکا بود. در داستانی که او به رشته تحریر آورده اگر به جای کلمه “مجارستانی” مینوشتید “ایرانی” میتوانست عین شرح حال بسیاری از پناهندگان ایرانی در دیاسپورا باشد. او چنین نوشته:
«زمانی که شوروی قدرت خود را در مجارستان مستقر نمود و مجارستان یکی از کشورهای بلوک شرق گردید عده زیادی از مجارها به کشورهای غربی گریختند و منهم به اتفاق تعدادی از هموطنانم به آمریکا گریختیم. هنوز هم زمان جنگ سرد بود و به همین دلیل هم در تمام کشورهای غربی بخصوص آمریکا با استقبال دولتها و مردم آن کشورها روبرو شدیم. تا سالها بعد از ورودمان در نشریات و رادیو تلویزیونها از ما دعوت برای سخنرانی و مصاحبه مینمودند و حتی مبلغی هم بودجه برای پرداخت سفرها و مخارجمان اختصاص دادند. خلاصه روزی نبود که ما به تبلیغ درباره سرزمین تسخیر شدهمان نپردازیم.
اقامتمان در آمریکا به طول انجامید صحبتهای ما هم جنبه تکراری پیدا کرد، روابط شرق و غرب هم ملایمتر از شروع دوران جنگ سرد گردید. توجه بسیاری از دولتهای غربی بیشتر متوجه تحولات و تغییرات در شوروی و نگاهش نسبت به غرب بود تا به شعارها، داستانها و تحلیلهای تکراری ما. برژنف و خروشچف در عین ادامه مواضع سختشان نسبت به سیستمهای سرمایهداری غرب، نوعی گوشه چشمی هم به شل کردن پاشنه دری که سفت و سخت به روی سرمایهداریها بسته بودند، داشتند مضافا به این که جذابیت زرق و برق ویترین مغازهها و سطح بالای زندگی ساکنین برلن غربی در درون آلمان شرقی نوعی جذابیت برای ساکنین سرزمینهای کمونیستی آن دیار بوجود آورده بود.
با ظهور گورباچف در صحنه سیاسی و سست شدن سلطه شوروی بر اروپای شرقی، ما به تدریج به وادی فراموشی سپرده شدیم. اعتراضات ما به سیاستمداران آمریکایی که چرا با یک رژیم سرکوبگر مماشات میکردند شنوندهای نداشت. تحولات طوری سریع صورت میگرفت که ما ناگهان شاهد کشورهای مستقلی در اروپای شرقی گشتیم که تا دیروز نوعی مستعمره شوروی محسوب میشدند از جمله کشور خود من، مجارستان. یعنی جو قسمی تغییر کرد که ما بعد از سالها مصاحبه و سخنرانی در طول سالهای تبعید ناگهان به این نتیجه رسیدیم که مردم ما با حمایت از شخصیتهایی که در درون کشور از فرصت پیش آمده کمال استفاده را نموده و بعضا خود نیز بخشی از نظام گذشته بودند، بدون کوچکترین حمایت یا دخالتی از سوی ما جامعه را به سوی استقلال و آزادی رهنمون شدند.
باد به غبغب انداختیم و با هزار امید و آرزو به مجارستان بازگشتیم با تصور و توقع یک استقبال شاهانه از سوی ملتمان از ورود قهرمانان!!! تبعیدیشان، به مجارستان. با واقعیتی روبرو شدیم که فرسنگها با انتظارات و تصورات کاذب ما فاصله داشت. بیش از تمجیدی که در انتظارش بودیم با بیاعتنائی سرد و کشندهای روبرو شدیم که ما را با این واقعیت روبرو کرد که مردم ما ، برخلاف انتظارمان، به حمایت از رهبران واقعیشان در درونمرز که در فرصت مساعد قادر بودند عاری از هرگونه انتقام و جزائی، آزادی را به ملتشان عطا کنند برخواسته بودند.
سرخورده و محزون از عزلتی که انتظارش را نداشتیم به آمریکا برگشتیم و در خانه سالمندان به انتظار روزهای آخر زندگیمان نشستهایم. آینده دردناکی که امیدوارم آینده هیچ مبارزی نباشد که دور از واقعیتهای سرزمینش در عالم رویاهای دور از دسترس فریاد زده باشد.»
با خواندن این سرنوشت از فرصت استفاده کرده روزهای اولیه انقلاب مشروطه را یاد آوری میکنم که تقیزاده و عدهای از یارانش در مونیخ نشریهای به نام “کاوه” منتشر میکردند که چند سال پیش هم به همت عدهای مجددا در کلن تجدید انتشار یافت. شما وقتی مطالبات و خواستههای آنها را در آن زمان میخوانید میبینید عین خواستهها و مطالبات امروز ماست. یعنی بیش از صد سال ما انقلاب، براندازی، سرنگونی و کودتا کردیم و هربار رژیمهای حاکم را از بالا تا پائین تغییر دادیم یا مجازاتشان کردیم ولی خواستهها و مطالبات ما از بیش از صد سال پیش تا کنون تغییری نکرده، این در حالیست که رضاشاه تبعید شد، محمدرضا شاه ناچار به ترک ایران شد، مصدق در احمدآباد محبوس خانگی گردید، بختیار گریخت، رزمآرا، هژیر و حسنعلی منصور ترور شدند، هویدا را اعدام کردند وووو.. ولی تا به امروز دموکراسی برای ما یک آرزوی دست نایافتنیست.
به گمان من این رژیم سر تا پا مسلح و جنایتکار به دلیل رشد سریع جامعه مدنی و فرهنگی به این نتیجه رسیده که حتی از انتقاد روحانیون بر روی منبرها هم مصون نیست و کشتیبان را سیاستی دگر باید. امروز هم اعلام شد که حجاببانان دیگر اجازه ندارند به ایستگاههای مترو وارد شده و ایجاد مزاحمت به زنان بد حجاب بنمایند، شاید هم تصادف هلیکوپتر رئیسی هم بیارتباط به این تغیر روش احتمالی رژیم نباشد. مجددا انتخاباتی که شباهتی هم با انتخابات مرسوم در دموکراسیهای غربی ندارد برگزار میشود و اینبار از میان کمتر بدها یک نفرشان ردصلاحیت نشده و کاندیدای ریاست جمهوریست. ما در آن شرایط رویائی، آرمانی و لوکسی به سر نمیبریم که کاندیدایی با هدف تغییر رژیم پا به عرصه بگذارد. لذا چون هیچ راه چاره دیگری وجود ندارد عقل سالم حکم میکند شانس تغییرهای پنج در صدی را بقاپیم و این پنج در صدها را تدریجا تبدیل به درصدهای بیشتری بنمائیم تا شاید بتوانیم در آینده به دروازه ورود به دموکراسی نزدیک شویم.
فرض را بر این بگذاریم که من در گوشهای دستگیرم و راه فراری هم وجود ندارد. هر روز ده تا سیلی به من میزنند حالا یک نفر میآید و میگوید من روزی یک سیلی به تو میزنم. آیا باید به او جواب رد بدهم چون من با اصل سیلی زدن مخالفم یا این که چون راه فراری وجود ندارد این یک سیلی در روز را قبول کنم به این امید که از این ستون به آن ستون فرج است.
من به این حقیقت واقفم که در جهت مخالف آب شنا میکنم و اکثریت بزرگی در خارج کشور با این نظر من مخالفند ولی وقتی میپرسم راه حلتان چیست یک مشت آرزوهای دور و دراز و شعارگونه میشنوم که بسیار دور از اقعیتهای جامعه امروز ماست که تازه برای دستیابی به همین آرزوها هم نیاز به راه حلهائیست که تاکنون برایم نامعلوم مانده.
در حقیقت تا زمانی که یک آلترناتیو واقعی، چالشگر و قدرتمند با حمایت وسیع مردمی به وجود نیاید چارهای جز تغییرات موضعی که قادر به تسکین درد و آلاممان باشد نداریم.