اندیشه ، فلسفه
تاریخ
اقتصاد
  • کارفرمایان و چشم انداز ی که نیست
    جامعه ایرانی ساکن ترکیبی از کروه‌های گوناگون اجتماعی- اقتصادی است. هرگروه اجتماعی درایران امروز بخواهد یا نخواهد منافعی دارد که با دیگر هم گروه‌هایش گره خورده و نمی تواند به سادگی ازدرهم تنیدگی‌ها دور شود.
  • برقراری اجباری سانترالیسم دموکراتیک
    یکم- آیا نظام موجود بانکداری در ایران کارآمدی دارد؟ همه کسانی که به نظام بانکی نگاه کارشناسانه و نیز مطابقت دادن این نظام با بانکداری مدرن دارند بر این باورند آنچه به عنوان بانکداری در جمهوری اسلامی عمل می‌کند فاقد
  • مسعود نیلی: کار صندوق بازنشستگی در ایران تمام شد
    شکی نداریم که کشور ما در شرایط بسیار سختی قرار گرفته که هیچ‌گاه در تاریخ با مشکلاتی به این عمق و تنوع به‌صورت همزمان مواجه نبوده است. این روند تدریجی قابل پیش‌بینی بود. کارشناسان با تهیه گزارش‌های مختلف،
  • ستون فقرات حکمرانی باید «رشد و توسعه اقتصادی» باشد
    استاد دانشگاه گفت: ستون فقرات حکمرانی باید «رشد و توسعه اقتصادی» باشد. بر اساس برآورد کارشناسان انرژی و محیط زیست، برای رسیدن به شرایط نرمال، کشور به ۴۵۰ میلیارد دلار سرمایه‌گذاری در بازه زمانی ۱۰ تا ۱۵

مسائلی که کارگران با آن‌ها روبه‌رو هستند با دستکاری‌های جزئی در وضعیت موجود حل نمی‌شوند. آن‌ها نیازمند درک این واقعیت‌اند که نظام اقتصادی‌ـ‌اجتماعی‌ای که بر پایه‌ی رقابت میان شرکت‌ها برای سود طراحی شده، نمی‌تواند امنیت و رضایت شغلی واقعی برای کارگران به ارمغان آورد. موضوع فقط بر سر تدوین سیاست‌های بهتر نیست، بلکه اساساً مسئله‌ی قدرت است: قدرت کجاست و چگونه باید آن را تغییر داد…

سام گِندین، مدیر پیشین بخش پژوهش اتحادیه کارگران خودروسازی کانادا و استاد مهمان در کرسی عدالت اجتماعی «پَکِر» در دانشگاه یورک است. او همچنین نویسنده مشترک کتاب‌هایی چون شکل‌گیری سرمایه‌داری جهانی: اقتصاد سیاسی امپراتوری آمریکایی (با لئو پانیچ)، در بحران و بیرون از آن: فروپاشی مالی جهانی و بدیل‌های چپ (با گرگ آلبو و پانیچ)، و چالش سوسیالیستی امروز (با پانیچ و استیون ماهر) است.

او در گفت‌وگویی با فدریکو فوئنتس برای مجله‌ی پیوندهای بین‌المللی برای نوسازی سوسیالیستی، به بررسی سیاست‌های تعرفه‌ای متزلزل دونالد ترامپ، رئیس‌جمهور پیشین ایالات متحده، تأثیرات آن‌ها بر سرمایه‌داری جهانی تحت رهبری آمریکا، و چشم‌انداز یک پاسخ طبقاتی پرداخته است.

آیا می‌توانید زمینه‌ی سیاست‌های تعرفه‌ای ترامپ را برای ما ترسیم کنید؟

برای بسیاری از مردم ایالات متحده، چهار یا پنج دهه‌ی گذشته مملو از نارضایتی و سرخوردگی فزاینده بوده است. واکنش عوام‌گرایانه‌ی ترامپ به این وضعیت این بود که چرا، با وجود رهبری ایالات متحده در روند جهانی‌سازی اقتصاد، مردم این کشور باید بخش نامتناسبی از هزینه‌ها را تحمل کنند و در عین حال، سهم ناعادلانه‌ای از منافع را دریافت نمایند؟ برای ترامپ، تعرفه‌ها ابزار اصلی برای اصلاح این وضعیت به شمار می‌رفتند.

اما این رویکرد سه پرسش اساسی را پیش می‌کشد: آیا واقعاً مردم آمریکا در چارچوب سرمایه‌داری جهانی، بازنده‌ی اصلی هستند؟ آیا ریشه‌ی نارضایتی عمومی، به‌ویژه در میان کارگران، در روابط تجاری نهفته است یا در داخل کشور ــ در نابرابری‌های فاحش، ناامنی‌های دائمی، کاهش خدمات اجتماعی، و ناتوانی دولت‌ها و احزاب سیاسی در بهبود زندگی طبقه‌ی کارگر؟ و اگر مسئله، نگرانی درباره مشاغل فعلی و آینده است، آیا تعرفه‌ها به‌تنهایی می‌توانند پاسخی کارآمد باشند؟

نکته‌ی دیگری نیز باید در نظر گرفته شود: امپراتوری آمریکا طی هشت دهه‌ی گذشته با هدف گسترش سرمایه‌داری مبتنی بر تجارت آزاد شکل گرفته است. بنابراین، تمرکز شدید ترامپ بر سیاست‌های تعرفه‌ای، چه پیامدی برای آینده‌ی این امپراتوری خواهد داشت؟

با توجه به نقش امپراتوری ایالات متحده در جهانی‌سازی سرمایه‌داری، منطق حکم می‌کند که طبقه سرمایه‌دار ایالات متحده از فروپاشی این نظم اقتصادی جهانی حمایت نمی‌کند و بنابراین با تعرفه‌های ترامپ مخالفت خواهد کرد؟

سرمایه‌داران آمریکا از ترامپ انتظار داشتند همان امتیازات همیشگی را برایشان فراهم کند: کاهش قابل‌توجه مالیات‌ها، لغو محدود مقررات بر سرمایه، محدودتر کردن برنامه‌های اجتماعی، و جلوگیری از گسترش حقوق اتحادیه‌ها. ترامپ وعده‌ی اعمال تعرفه‌های سنگین را داد، اما شرکت‌های بزرگ آمریکایی آن را نمایشی تلقی کردند؛ آن‌ها باور نداشتند که ترامپ واقعاً قصد اجرای این بخش از شعارهایش را داشته باشد.

تعرفه‌ها نه‌تنها سرمایه‌ی خارجی را محدود می‌کنند، بلکه مستقیماً به سرمایه‌ی آمریکایی که در خارج فعالیت دارد نیز آسیب می‌زنند: به زنجیره‌های تأمین جهانی که تولید داخلی را تغذیه می‌کنند، به دسترسی به بازارهای خارجی (در صورت واکنش تلافی‌جویانه)، و به واردات قطعات و کالاهایی که از خارج به ایالات متحده می‌آیند. این تعرفه‌ها همچنین خطر افزایش تورم، اختلال در زنجیره‌ی تأمین، اقدامات متقابل از سوی سایر کشورها، و افزایش بی‌ثباتی در فضای کسب‌وکار (به‌ویژه به‌دلیل رفتار متزلزل و دمدمی ترامپ) را به همراه دارند و احتمال رکود اقتصادی را بیشتر می‌کنند. بنابراین، دنیای کسب‌وکار اساساً با چنین رویکردی مخالف بود.

آیا به همین دلیل بود که ترامپ بیشتر تعرفه‌های اعلام‌شده‌اش را متوقف کرد؟

کاملاً. غرور ترامپ و مشاورانش در قلدرمآبی نسبت به دوستان و متحدان خارجی و انتظار کسب دستاوردهای سریع، خیلی زود آشکار شد. کسب‌وکارهای آمریکایی نسبتاً ساکت بودند اما «بازارها» به‌وضوح سخن گفتند: بازارهای سهام سقوط کردند، فروش اوراق قرضه خزانه‌داری ایالات متحده (یعنی وام‌گیری دولت) با نرخ بهره‌ی بالاتری روبرو شد، و ارزش دلار آمریکا کاهش یافت. ترامپ که به خود آمده بود، عقب‌نشینی کرد و تمرکز خود را بیشتر بر چین گذاشت.

اما حتی در اینجا نیز ترامپ به‌سرعت در برابر آیفون‌های اپل وارداتی از چین عقب‌نشینی کرد. ترامپ اعلام کرده بود که تعرفه‌ها مالیاتی خواهند بود که از خارجی‌ها گرفته می‌شود و هزینه‌ها را به خارج منتقل خواهد کرد. اما چون تعرفه‌های فوق‌العاده بر چین منجر به افزایش چشمگیر قیمت آیفون‌ها می‌شد (یا به‌سادگی باعث می‌شد که آن‌ها اصلاً به آمریکا ارسال نشوند)، این موضوع باعث نوعی شورش کوچک میان مصرف‌کنندگان آمریکایی شد. بنابراین، ترامپ عقب نشست و عملاً به چیزی بدیهی اذعان کرد: تعرفه‌ها مالیاتی هستند که عمدتاً توسط آمریکایی‌ها پرداخت می‌شوند.

تعرفه‌هایی که به‌صورت گزینشی و در چارچوب یک استراتژی بزرگ‌تر اعمال می‌شوند، می‌توانند تأثیرگذار باشند. اما استفاده از تعرفه به‌عنوان روشی کور، بدون در نظر گرفتن پیچیدگی‌های واقعی پیوندهای جهانی سرمایه‌داری، و با توهم دستیابی به راه‌حلی سریع، نمی‌تواند به وعده‌هایش عمل کند.

ترامپ ادعا می‌کند که تعرفه‌هایش به‌منظور دستیابی به معامله‌ای بهتر برای آمریکا و برای کاهش کسری تجاری کشور است. آیا این درست است؟

برخلاف اینکه آمریکا از این وضعیت ضرر کرده باشد، کسری تجاری آمریکا در واقع بازتابی از امتیاز ویژه‌ی آن به‌عنوان مرکز امپریالیستی سرمایه‌داری جهانی است. هر کشور دیگری با کسری تجاری مستمر، از طریق دینامیک‌های «طبیعی» اقتصادی مورد تنبیه قرار می‌گرفت. یعنی بازارها اعتمادشان را به ارز آن کشور از دست می‌دادند، ارزش ارز آن کاهش می‌یافت، و هزینه واردات بالا می‌رفت (چرا که واردات به پول داخلی آن کشور گران‌تر می‌شد). در نتیجه، واردات کاهش می‌یافت تا زمانی که تقریباً با میزان صادرات هم‌سطح می‌شد.

اما این برای ایالات متحده صدق نمی‌کند. آمریکا از سال ۱۹۷۶ تاکنون هر ساله کسری تجاری داشته بی‌آن‌که به خاطر آن تنبیه شود، و این به‌دلیل جایگاه جهانی دلار آمریکاست. ارزش دلار ایالات متحده مورد اعتماد و پذیرش همگانی بوده است. در نتیجه، آمریکا توانسته همچنان بخش بیشتری از دستاوردهای نیروی کار در خارج را به دست آورد، بدون آن‌که مجبور باشد محصولات نیروی کار آمریکایی را در ازای آن عرضه کند. این روند تا زمانی ادامه دارد که آمریکا از نظر اقتصادی قدرتمند باقی بماند و بتواند از پشتوانه دلار دفاع کند، به‌ویژه از طریق فدرال رزرو آمریکا که عملاً به‌عنوان بانک مرکزی جهان عمل می‌کند و به آمریکا اجازه می‌دهد به‌نوعی «پول چاپ کند».

در مورد این ادعا که ترامپ می‌خواهد دلار را تضعیف کند تا تولید آمریکا رقابتی‌تر شود چه می‌توان گفت؟

اولاً، ترامپ نمی‌تواند هم‌زمان در دو جهت حرکت کند. ناسیونالیسم پرشور او شامل افتخار به قدرت دلار است، بنابراین برایش سخت خواهد بود که بخواهد مسیر دیگری را در پیش گیرد. دوم، تضعیف دلار ممکن است، اما آسان نیست. اگر آمریکا برای کاهش ارزش دلار اقدام کند، ممکن است کشورهای دیگر هم برای محافظت از رقابت‌پذیری خود همین کار را انجام دهند. مذاکره در این زمینه با دیگر کشورها بسیار دشوار خواهد بود — بخش مهمی از تعهد طولانی‌مدت امپراتوری آمریکا به حاکمیت قانون و قضاوت بازارها، برای اجتناب از همین پیچیدگی‌ها و اختلالات بوده است.

علاوه بر این، روش اجرای چنین سیاستی می‌تواند بسیار مشکل‌ساز باشد. برای مثال، یکی از مکانیسم‌های ممکن این است که آمریکا محدودیت‌هایی برای ورود سرمایه وضع کند. این اقدام ممکن است مؤثر واقع شود، اما با پیامدهای دیگری همراه خواهد بود: افزایش تورم در آمریکا، زیرا دلار ضعیف‌تر واردات را گران‌تر می‌کند؛ و کمبود سرمایه (یا دسترسی به سرمایه تنها با نرخ بهره بالاتر) برای مصرف‌کنندگان و کسب‌وکارها. اگر چنین سیاستی از حالت مداخله‌ای موقتی فراتر برود، عملکرد بازارهای مالی جهانی — که یکی از ارکان اصلی سرمایه‌داری جهانی است — را به خطر می‌اندازد.

پاسخ عملی‌تر ممکن است این باشد که آمریکا به جای بیگانه‌کردن متحدانش و زورگویی به چین، بر مازاد تجاری چین با آمریکا تمرکز کرده و در جهت افزایش ارزش رنمینبی چین مذاکره کند. اما این اقدام تأثیر چندانی بر اشتغال در آمریکا نخواهد داشت. در عوض، تنها باعث می‌شود واردات از چین به سمت کشورهایی تغییر کند که با افزایش ارزش رنمینبی، رقابتی‌تر شده‌اند، و در نتیجه کسری تجاری آمریکا تنها به جاهای دیگر منتقل می‌شود. اگر آمریکا سپس به این کشورها نیز حمله کند تا کسری تجاری‌اش را اصلاح کند، به همان سیاست فاجعه‌بار اولیه ترامپ بازمی‌گردیم: کوبیدن همه کشورها با تعرفه‌هایی غیرقابل دفاع و عجیب.

در مورد این ادعا که این تعرفه‌ها واکنشی به بحران عمومی‌تر سرمایه‌داری یا کاهش قدرت آمریکا هستند چه می‌توان گفت؟ آیا این تحلیل‌ها به درک بهتر اقدامات ترامپ کمک می‌کنند؟

به نظر من این تحلیل‌ها از اصل ماجرا غافل‌اند. بحران موجود، اقتصادی نیست بلکه اجتماعی است. ممکن است سرمایه‌داری آمریکا به اندازه دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ موفق نباشد، اما آن دوران، دوره‌ای استثنایی در تاریخ آن کشور بود و نباید معیار قضاوت درباره وضعیت کنونی باشد. از دهه دوم قرن بیستم تاکنون، آمریکا از دو جنگ جهانی، یک رکود بزرگ و چیزی که برخی آن را «رکود بلندمدت» از میانه دهه ۷۰ به بعد می‌نامند (خود به مدت نیم قرن) عبور کرده است. آمریکا شغل‌هایی را از دست داده و حتی برخی صنایع را به‌طور کامل از دست داده است، اما مسئله این است که آیا توانسته با این تحولات سازگار شود یا نه — مسئله‌ای که باید به‌طور تجربی بررسی شود، نه تئوریک. و پاسخ مثبت است.

اگر موفقیت سرمایه‌داری آمریکا را در رشد سود، ثروت مالکان شرکت‌ها و به‌ویژه توانایی در سلطه بر «ارتفاعات فرماندهی» اقتصاد جهانی بسنجیم، کارنامه آمریکا چشمگیر است. این کشور در اوج بخش‌های فناوری پیشرفته جهانی قرار دارد (هوافضا، داروسازی، زیست‌فناوری، خدمات سلامت، رایانه، نرم‌افزار، هوش مصنوعی) و همچنین در خدمات کلیدی تجاری (مهندسی، حقوقی، حسابداری، تبلیغات و البته مالی). و گرچه دولت آمریکا نتوانسته مانع بروز بحران‌ها در داخل یا در سطح جهانی شود — برخی از آن‌ها بسیار جدی بوده‌اند — اما توانسته آن‌ها را مهار کند.

مشکل، ضعف سرمایه‌داری آمریکا نیست بلکه این واقعیت است که موفقیت‌هایش به هزینه طبقه کارگر تمام شده است. بحران اقتصادی دهه ۷۰ میلادی، از یک درگیری بالقوه میان دولت‌های سرمایه‌داری به جنگ داخلی علیه طبقات کارگر درون این کشورها تبدیل شد. سرمایه موفق شد آن بحران را تا حد زیادی بر دوش کارگران حل کند. بحران اقتصادی برای سرمایه به یک بحران اجتماعی برای کارگران بدل شد.

در گذر زمان، این وضعیت به بحرانی در مشروعیت انجامیده است — تا حدی برای خود سرمایه‌داری، اما عمدتاً برای نهادهای سیاسی آن (دولت و احزاب سیاسی). این، همان ناکامی چپ در پاسخ‌دادن به بحران‌های به‌هم‌پیوسته اتحادیه‌ها و چپ سوسیالیستی است که راه را برای ظهور ترامپیسم هموار کرد. با این حال، گرچه راست قادر است نارضایتی‌ها را بسیج کند، اما توان تحقق وعده‌هایش به طبقه کارگر را ندارد. این، همان چالشی است که پیش روی چپ قرار دارد.

پس آیا می‌توان گفت این بحران مشروعیت، انگیزه‌های ترامپ برای اعمال تعرفه‌ها را توضیح می‌دهد؟

نمی‌دانم که این مسئله کاملاً انگیزه‌های ترامپ را توضیح می‌دهد یا نه — در ذهن ترامپ مقدار زیادی نادانی و اقتصاد نادرست وجود دارد — اما فکر می‌کنم تعرفه‌ها، دستور کار سیاسی پرتب‌وتاب و مملو از هیجان ترامپ در زمینه تعرفه‌ها را تقویت می‌کنند.

این دستور کار با ناسیونالیسم آمریکایی هم‌خوان است. توجهات را از جنگ داخلی علیه کارگران منحرف می‌کند و این واقعیت را پنهان می‌سازد که زندگی کارگران می‌توانست با تغییرات داخلی بسیار بنیادی‌تر بهبود یابد (مانند بیمه سلامت همگانی، دسترسی واقعی به آموزش عالی، مسکن غیرکالایی و مقرون‌به‌صرفه، و حقوق اتحادیه‌ها) تا با اعمال تعرفه‌ها. این سیاست تلاش کرد کارگران آمریکایی را متقاعد کند که تعرفه‌ها جایگزین نیاز به مالیات داخلی خواهند شد، و به این ترتیب، کاهش مالیات‌ها برای ثروتمندان، برنامه‌های اجتماعی را تضعیف نخواهد کرد.

همچنین، این سیاست به جنگ سرد علیه چین دامن می‌زند. اما باید در نظر داشت که خود تعرفه‌ها هدف اصلی ترامپ نیستند؛ بلکه ابزاری هستند برای کسب اهرم فشار جهت تغییر در توزیع کلی هزینه‌ها و منافع در سرمایه‌داری جهانی، به‌طوری که این نظم برای ایالات متحده «عادلانه‌تر» شود.

اینکه ترامپ بتواند برخی امتیازهای طرفدار آمریکا را از این جنون تعرفه‌ای خود بگیرد و سپس تعرفه‌ها را کنار بگذارد — و اعلام کند که تغییرات دیگر (مانند پرداخت سهم بیشتری از هزینه‌های ناتو توسط دیگران، خرید بیشتر تجهیزات آمریکایی، یا افزایش ارزش رنمینبی) هدف اصلی بوده‌اند — هنوز مشخص نیست. اما در این مسیر، مشکلات دیگری ممکن است آمریکا را هدف قرار دهند و به امپراتوری آمریکا آسیب بزنند.

آیا این جنگ تعرفه‌ای می‌تواند نه تنها به امپراتوری آمریکا آسیب بزند، بلکه حتی باعث شود چین تصمیم به جدایی اقتصادی از آمریکا بگیرد؟

بله، اما این مسئله در درجه اول به آمریکا بستگی دارد. آنچه در اینجا مطرح است، رقابت میان دو امپراتوری به‌معنای رقابت برای رهبری سرمایه‌داری جهانی نیست. چین نمی‌خواهد جای آمریکا را بگیرد و مسئولیت‌ها یا بارهای آن را به دوش بکشد. چین خواهان جدایی نیست، اما مصمم است در برابر زورگویی تسلیم نشود تا از تشویق بیشتر تهاجم آمریکا جلوگیری کند.

هدف چین روشن است: تولید ناخالص داخلی سرانه‌اش تنها یک‌پنجم تا یک‌چهارم آمریکا است، بنابراین نگرانی اصلی آن، کسب نوعی به‌رسمیت‌شناختن برای نقش سازنده‌اش در سرمایه‌داری جهانی و ادامه توسعه در چارچوب امپراتوری آمریکاست — به همین دلیل اغلب به‌نظر می‌رسد که چین اصلی‌ترین مدافع یک امپراتوری «مسئولانه» آمریکایی است.

آمریکا نیز نمی‌خواهد جدایی اتفاق بیفتد، و این خطر حتی متحدانش را هم نگران کرده است. اما آمریکا، که از جایگاه ممتاز خود در سرمایه‌داری جهانی ناراضی است و بر تثبیت قدرت مطلق اصرار دارد، در معرض خطر یک جنگ سرد اقتصادی بزرگ‌تر — اما شکست‌خورده — یا حتی بدتر از آن قرار دارد.

تا چه اندازه ممکن است این وضعیت، فضایی برای کشورهای جنوب جهانی فراهم کند تا راهبردهای توسعه‌ای مستقل‌تری را دنبال کنند؟

نمی‌دانم. روی این فرض که آمریکا با پیروی از منافع خود، به دیگران نیز اجازه خواهد داد همین کار را بکنند، حساب زیادی باز نمی‌کنم. نباید فرض کنیم که شکل غالب امپراتوری آمریکا به پایان رسیده است — با تأکید آن بر حاکمیت دولت‌ها مشروط بر تقدس مالکیت خصوصی، جریان آزاد سرمایه و سلطه عمومی بازارها. بازگشت به «وضعیت عادی» — چه با ترامپ و چه بدون او — هنوز ممکن است.

اما همین وضعیت «عادی» جدید بازتابی از تاریخ دوره‌ای خواهد بود که در آن زندگی می‌کنیم و مشخص نیست که سرمایه‌گذاران و دولت‌ها چگونه نظم جدید را تغییر خواهند داد. آیا چین به سمت وابستگی بیشتر به بازار داخلی خود خواهد رفت یا صادراتش را از آمریکا به اروپا و جنوب جهانی تغییر خواهد داد؟ جنوب جهانی چگونه به هجوم چنین وارداتی پاسخ خواهد داد؟ آیا سرمایه چینی از توسعه این کشورها حمایت خواهد کرد و مازاد تجاری‌اش را برای تأمین مالی پروژه‌های زیرساختی در جنوب جهانی به کار خواهد گرفت؟ آیا اروپا از آمریکا که دیگر چندان قابل اعتماد نیست فاصله خواهد گرفت و پیوندهای خود را با چین و جنوب جهانی افزایش خواهد داد؟

مهم‌تر از همه، نباید دولت‌های جنوب جهانی را طوری تلقی کنیم که انگار در هر یک از آن‌ها اجماعی ملی در مورد خواسته‌هایشان وجود دارد. مبارزات طبقاتی مسیر آن‌ها را تحت تأثیر قرار خواهد داد. نخبگان احتمالاً ترجیح خواهند داد روابط اقتصادی جهانی قدرت آن‌ها را تقویت کند. در حالی‌که کارگران و دهقانان ممکن است برای نوعی حاکمیت واقعی‌تر مبارزه کنند — حاکمیتی که آمادگی دارد با اولویت‌ها و قواعد سرمایه‌داری به چالش برخیزد — و نخبگان خودشان را به اندازه (یا حتی بیشتر از) آمریکا، بخشی از مشکل بدانند.

با توجه به این‌ موارد، نیروهای طبقه کارگر چگونه باید به جنگ تعرفه‌ای ترامپ واکنش نشان دهند؟

پرسش دشواری است. چند جهت‌گیری پیشنهادی را مطرح می‌کنم. نخست، همان‌طور که پیش‌تر نیز ذکر شد، مسائل داخلی ـ نظیر کارهایی که توسط دولت‌ها انجام گرفته‌اند یا آن‌هایی که دولت‌ها از انجام‌شان غفلت کرده‌اند ـ به‌مراتب تأثیر عظیم‌تری بر زندگی طبقهٔ کارگر داشته است تا واردات کالاهای ارزان‌تر از خارج. ما نباید اجازه بدهیم با تمرکز بر تعرفه‌ها این موضوع نادیده گرفته شود.

دوم، صرفاً انتقاد از حمایت کارگران از تعرفه‌ها چندان مفید نیست. جایگزین نبودن تعرفه‌ها به معنای تجارت آزاد است که آزادی‌های بیشتری به سرمایه داده تا سرمایه‌گذاری و اشتغال را بر اساس اولویت‌های غیر دموکراتیک خود تخصیص دهد. تجارت آزاد بخشی از روند تضعیف و آسیب رساندن به طبقه کارگر بوده است.

تعرفه‌ها می‌توانند نقش مثبتی ایفا کنند اما — و این نکته مهم است — تنها در صورتی که بخشی از سیاست‌های گسترده‌تر برای بازساخت اقتصادی به صورت اجتماعی مفید باشند. مثالی کوتاه از واکنش دولت رونالد ریگان به بحران صنعت خودرو در اواسط دهه ۸۰ ممکن است این موضوع را روشن کند.

ریگان با استفاده از اَهرم فشار تجاری، شرکت‌های ژاپنی را مجبور کرد از صادرات صرف به تأسیس کارخانه در آمریکا روی بیاورند. کارگران خودروسازی که به امنیت نیاز داشتند، از دولت به خاطر «انجام کاری ملموس» استقبال کردند. اما شرکت‌های ژاپنی به جایی رفتند که بیکاری بود؟ نه؛ بلکه به جنوب آمریکا که اتحادیه‌های کارگری ضعیف‌تر بودند.

با کارخانه‌های نو و نبود هزینه‌های بازنشستگی قبلی و عدم فشار برای رعایت حقوق کارگران، آن‌ها کارخانه‌های شمال آمریکا را شکست دادند. شغل‌هایی به آمریکا آمد اما امنیت اتحادیه‌های کارگری بهبود نیافت. خیلی زود این کارخانه‌های ژاپنی و نه اتحادیه خودروسازان، استانداردهای صنعت را تعیین کردند.

امروزه صنعت خودرو دیگر مانند گذشته اشتغال‌زا نیست. بازار خودروهای نو تقریباً اشباع شده و پیشرفت‌های بهره‌وری باعث کاهش تعداد شغل‌ها شده است. با جایگزینی خودروهای برقی (که نیاز به ساعت‌های کار کمتری دارند) به جای خودروهای بنزینی، چشم‌انداز شغل‌ها باز هم تیره‌تر می‌شود. علاوه بر این، گذار به خودروهای برقی ضروری است، اما آمریکا در این زمینه به شدت عقب‌تر از چین است و این دشوار است که فقط روی تعرفه‌ها به عنوان راه‌حل حساب کنیم.

سوم، نباید شغل‌های صنعتی را صرفاً به خاطر ماهیت‌شان «شغل خوب» پنداشت. مشاغل تولیدی به‌شکل تاریخی همواره از بهترین حقوق و مزایا برخوردار بوده‌اند، و این تنها به دلیل اتحادیه‌های کارگری مبارز و خلاق بود. کیفیت این شغل‌ها به طور قابل توجهی کاهش یافته و به هر حال، تنها حدود ۱۰٪ مشاغل در آمریکا و کانادا (و کمتر در استرالیا) در بخش تولید هستند. ارتقای جایگاه و کیفیت مشاغل خدماتی — که بسیاری از کارگران صنعتی آینده و فرزندانشان در آن‌ها مشغول خواهند شد — چالشی حیاتی است.

چهارم، ظرفیت تولید صنعتی برای همه کشورها همچنان حیاتی است به عنوان بخشی از بازسازی برای پاسخ به نیازهای متغیر، به ویژه در زمینه محیط زیست. بحران زیست‌محیطی مستلزم تغییر کامل در نحوه کار، سفر و زندگی ماست. این یعنی نیاز به ابزار و محصولات برای تحول کارخانه‌ها، مسکن و زیرساخت‌ها.

رها کردن این امکانات فقط به دلیل سود ناکافی، در این شرایط جنایت است؛ باید آن‌ها را حفظ کنیم و با طرح برنامه‌های ملی به تولید چیزهایی که ارزش اجتماعی دارند تبدیل کنیم. این به معنای رد تجارت یا تخصصی شدن در برخی محصولات نیست، بلکه به معنای توسعه اقتصادی مدیریت شده یا برنامه‌ریزی شده و تجارت مدیریت شده و سودمند برای هر دو طرف است.

خلاصه اینکه، مشکلات کارگران فراتر از اصلاحات سطحی وضع موجود است. باید نهایتاً پذیرفت که یک نظام اقتصادی-اجتماعی مبتنی بر رقابت شرکت‌ها برای کسب سود نمی‌تواند زندگی‌های امن‌تر و رضایت‌بخش‌تری برای کارگران فراهم کند. این فقط مسئله فهرست کردن سیاست‌های بهتر نیست، بلکه سؤال بنیادین درباره ی مسئله‌ی قدرت است: قدرت کجاست و چگونه باید آن را تغییر داد. نکته اصلی این است که چگونه طبقه کارگر را به یک نیروی اجتماعی با چشم‌انداز، تعهد، اعتماد به نفس و مهارت‌های سازماندهی جمعی تبدیل کنیم تا جهان را تغییر دهد.

منبع: https://links.org.

print

مقالات
سکولاریسم و لائیسیته
Visitor
0269501
Visit Today : 508
Visit Yesterday : 0