کارزار رسانهای و امنیتی چپستیزانه، فراتر از یک اقدام صرفاً رسانهای یا امنیتی است. این کارزار، پروژهای ساختاری، سازمانیافته و چندسطحی است که با هدف حذف نظاممند هر صدای عدالتخواه، مستقل و آلترناتیو در ایران برنامهریزی شده است…
پس از تجاوز نظامی ۱۲ روزهٔ اسرائیل و آمریکا در ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ به ایران، بار دیگر کارزار رسانهای و امنیتی گستردهای علیه جریانهای چپ، بهویژه حزب توده ایران، از سوی گروههای امنیتی و نیمهامنیتی و شبکههای رسانهای وابسته به الیگارشی زر و زور آغاز شد. این کارزار در شرایطی شکل گرفت که نفوذ وسیع عوامل موساد و سیا در سطوح بالای نهادهای جمهوری اسلامی و پیامدهای ویرانگر آن بر امنیت شهروندان، افکار عمومی را بهشدت نگران کرده بود.
چرا درست پس از تجاوز آشکار اسرائیل و ایالات متحده آمریکا با حمایت آشکار کشورهای غربی به کشور، کارزار این چنین گسترده علیه جریانهای چپ شدت یافته است؟
این وضعیت یادآور سرکوبهای دههٔ ۱۳۶۰ در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است؛ زمانی که قهرمانانی چون ناخدا بهرام افضلی ـ فرماندهٔ نیروی دریایی و از طراحان اصلی عملیات «مروارید»، که در آغاز جنگ بخش بزرگی از نیروی دریایی عراق را نابود کرد و با سازماندهی پشتیبانی لجستیکی نقش تعیینکنندهای در مقاومت و نجات خرمشهر ایفا نمود ـ به اتهام واهی «جاسوسی برای شوروی» اعدام شدند
امروز، در حالیکه آشکار شده است نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی در سطوح بالایی بهشدت زیر نفوذ موساد و سیا قرار دارند، هیچکس پاسخگوی این وضعیت نیست. در عوض، بار دیگر برای انحراف افکار عمومی، کارزار تازهای علیه حزب توده ایران به راه افتاده است.

هدف این نوشتار نه بررسی عملکردهای مثبت یا منفی پیش و پس از انقلابِ حزب تودهٔ ایران، بلکه واکاوی سازوکارهای هراسآفرینی و تاریخنگاری امنیتی است که توسط جریانهای مافیایی، غربگرا و نخبگان اقتصادی رانتی برای مدیریت افکار عمومی به هنگام بحران مشروعیت غرب بهکار گرفته میشود. در این چارچوب، کارزار رسانهای و امنیتی پس از تجاوز نظامی اسرائیل و آمریکا به ایران نمونهی برجستهای از این سازوکارها به شمار میآید.
حمله رسانهای به حزب تودۀ ایران و جریانهای چپ بیش از آنکه بازتاب قدرت کنونی این نیروهای یادشده باشد، بیانگر ترس آنها از احیای گفتمان عدالتخواهی در فضای پس از تجاوز نظامی و بحران مشروعیت غرب در ایران است. حزب تودۀ ایران امروز نیروی سیاسی تعیینکنندهای در سپهر سیاسی کشور نیست، اما همچنان «نماد تاریخی» پایداری و گزینهی عدالتخواهی است. همین جایگاه نمادین میتواند الهامبخش نسل تازهای از عدالتخواهان شود و این همان چیزی است که جریانهای غربگرا نمیخواهند تحقق یابد. از این روست که آنها با تاریخنگاری امنیتی، میکوشند از این حزب یک «هیولای تبلیغاتی» بسازند و با هراسآفرینی، مانع بازگشت گفتمان چپ شوند.
به این ترتیب، مسئلهٔ اصلی نه خود حزب تودهٔ ایران، بلکه نگرانی طبقات سُودبَر از اقتصادِ خاممحور، الیگارشیهای رانتی و جریانهای سیاسی غربگرا از بازگشت گفتمان عدالتخواهی و تقویت گرایشهای آلترناتیو در سیاست داخلی و خارجی است. بررسی گذرای این کارزار نشان میدهد که «سیاست هراس» (politics of fear) یکی از سازوکارهای استوار سازی پایه های قدرت در جوامع پیرامونی است. در این چارچوب، روایتهای رسانهای و تاریخنگاریهای امنیتی، نه ابزارهای اطلاعرسانی، بلکه بخشی از فرایند مشروعیتبخشی به نظم اقتصادی ـ سیاسی موجود به شمار میآیند.
این کارزار بر زمینهی بحرانهای داخلی و تشدید نگرانی جریانهای غربگرا از گرایش بخشی از جامعه به همکاری با کشورهای غیرغربی و بلوکهای جایگزین مانند چین، روسیه و «بریکس»، شدت بیشتری یافته است و هدف آن نه بررسی تاریخ حزب تودۀ ایران، بلکه برجستهسازی مفاهیمی مانند «نفوذ»، «جاسوسی» و «دشمن داخلی» است تا با هراسآفرینی، افکار عمومی را از گرایش به گزینههای عدالتخواهانه و ضدغربی بازدارد (سایهٔ سرخ، ۱۴۰۳).
امپراتوری رسانهای سوداگران ایران و نقش آن در رویارویی با جریانهای چپ
رسانهها در سراسر جهان، بهویژه در نظام سرمایهداری، نقشی فراتر از اطلاعرسانی ایفا میکنند: آنها ابزار اصلی بازتولید هژمونی طبقاتی هستند. تجربهٔ سدۀ بیستم و بیستویکم نشان داده است که چه در ایالات متحده و اروپا، چه در آمریکای لاتین و آسیا و چه در خاورمیانه، امپراتوریهای رسانهای عمدتاً در خدمت حفظ منافع الیگارشی اقتصادی و سیاسی قرار دارند. آنها با ترکیب قدرت مالی، تبلیغاتی و فرهنگی، افکار عمومی را در راستای تثبیت وضع موجود و بیاعتبارسازی جریانهای عدالتخواه شکل میدهند.
ایران نیز از این قاعده مستثنی نیست و امروز روز بخش عمدهای از رسانههای مکتوب، مجازی و تصویری آن، از پشتیبانی مستقیم یا غیرمستقیم شبکهای از سرمایهداران رانتی و خامفروش برخوردارند. این شبکه که آن را میتوان «الیگارشی رسانهای» نامید، نقش تعیینکنندهای در مشروعیتبخشی به منافع گروههای خاص و تخریب گفتمان عدالتخواهی و نیروهای چپ ایفا میکند. یکی از مهمترین وظایف این امپراتوری رسانهای، بهویژه در شرایطی که بحرانهای بینالمللی و تجاوزهای خارجی زمینه را برای بازگشت گفتمان استقلال و عدالت فراهم میسازد، مهار و بیاعتبارسازی جنبش چپ است.
بررسی تاریخ عملکرد رسانهها در یک سدۀ گذشته، بهویژه از دوران انقلاب تا سالهای اخیر در ایران، نشان میدهد که این امپراتوری رانتی همواره از پارادایمی(اندیشگانی) ثابت در مدیریت افکار عمومی پیروی کرده و هدف محوری آن، بیاعتبارسازی جریانهای چپ جامعه بوده است. در این چارچوب، رسانهها با بازنمایی گزینشی تاریخ، برساختن ترس عمومی، برچسبزنی امنیتی، سانسور و القای دوگانههای کاذب، تلاش کردهاند گفتمان عدالتخواهانه و بدیلهای سیاسی ـ اقتصادی آن را از میدان عمومی حذف کنند.
ساختار اقتصادی و مالی امپراتوری رسانهای
رسانهها از ساختار مالی ویژهای برخوردارند و سرچشمه های تأمین بودجهٔ آنها از چند بخش اصلی تشکیل میشود:
سرمایهداران خامفروش:
شرکتهای نفتی، پتروشیمی و معدنی که بیشترین سود را از صادرات مواد خام به دست میآورند، بخش عمدهٔ هزینههای رسانهها را تأمین میکنند و برای حفظ وضع موجود و جلوگیری از طرح هرگونه خواست عدالتخواهانه در زمینهٔ تغییر الگوی توسعه (مثلاً گذار از خامفروشی به صنعت دانشبنیان یا اقتصاد مولد) به آنها نیاز دارند. کارویژهٔ اصلی رسانهها، سرکوب گفتمان بدیل است.
بانکها و مؤسسات مالی رانتی:
بانکهای خصوصی و شبهدولتی، که سودهای هنگفتی از رانتهای اعتباری، سفتهبازی و خلق نقدینگی به دست میآورند، از مهمترین پشتیبانان مستقیم نشریات و پایگاههای خبریاند. رسانه اینجا به ابزاری برای عادیسازی و مشروعیتبخشی به فعالیتهای غیرمولد بدل میشود.
سرمایهداری رفاقتی (کرونی کاپیتالیسم):
شبکهای از مدیران دولتی، شبهدولتی و نظامی–اقتصادی که پس از بازنشستگی یا جابهجایی سیاسی، سرمایه و روابط خود را به حوزهٔ رسانه منتقل میکنند، به پشتوانهٔ ارتباطات قدیمی با ساختار قدرت، رسانه را به ماشین بازتولید نفوذ و ثروت تبدیل میسازند.
حمایتهای غیرمستقیم امنیتی و حکومتی:
بسیاری از این رسانهها به گونه ای انحصاری به اطلاعات، پروانۀ فعالیت، تبلیغات دولتی و رانتهای حقوقی دسترسی دارند. این حمایتها عملاً نقش یارانهٔ پنهانی را ایفا میکند و امکان ادامهٔ کار رسانههایی را که خط رسمی یا پروژههای ضدچپ را پیش میبرند، فراهم میآورد.
استراتژی هراس و مدیریت افکار عمومی
کارزار امنیتی ـ رسانهای علیه حزب تودۀ ایران بر سه محور اصلی استوار است:
بازنمایی تهدید داخلی: جریان چپ و حزب تودۀ ایران، «عامل نفوذ بیگانه» و «خائن داخلی» معرفی میشوند تا سرکوب سیاسی و محدودسازی فعالیتهای عدالتخواهانه مشروعیت یابد.
مهندسی احساسات جمعی: استفاده از داستانپردازی هیجانی، شخصیتپردازی نمادین و تصویرسازی مثبت از نیروهای هواخواه غرب در برابر نیروهای چپ، نوعی ابزار کنترل روانی و ایجاد هراس عمومی است.
تأثیرگذاری بر سیاست داخلی و خارجی: با برجستهسازی خطرات داخلی و نفوذ خارجی،
الیگارشی غربگرا تلاش میکند جامعه را به سمت پذیرش سیاستهای غربگرایانه سوق دهد و همزمان، گرایش به جریانهای آلترناتیو و بلوکهای غیرغربی را محدود کند (آبراهامیان،۱۳۷۶ ؛ ناطق، ۱۳۸۵).
اجزاء و روشهای کارزار نوین چپستیزی
پیشینهٔ این کارزار به آخرهای سال ۱۴۰۳ بازمیگردد که بار دیگر تاختوتاز سازمانیافته و سخت هماهنگی در همۀ عرصههای رسانهای آغاز شد. نقطهٔ شروع آن، انتشار کتاب «سایهٔ سرخ» – سرگذشت تشکیلات مخفی حزب تودۀ ایران ـ بود که گرچه بهنام «مؤسسهٔ مطالعات و پژوهشهای سیاسی» منتشر شد، در عمل تحت سرپرستی و با بهرهگیری مستقیم از منابع و خطمشی وزارت اطلاعات تهیه شده بود.
پس از جنگ دوازده روزه، الیگارشی خامفروش و سوداگر ایران با فرار به جلو و بهرهگیری از ابزار رسانهای و امنیتی خود ـ دربرگیرندۀ مطبوعات، نشریات تخصصی، ویژهنامهها، سریالها، مستندها و منابع اطلاعاتی و پروندههای امنیتی ـ کارزار گسترده و چندسویهای علیه نیروهای چپ به راه انداخت. انتشار کتاب« سایهٔ سرخ» زمینهساز ویژهنامهٔ «حزب جاسوسان» در شمارهٔ هفتم کتابنامهٔ «آگاهی نو» به سردبیری محمد قوچانی شد و همه چیز نشان میدهد که آن شماره بهطور مستقیم بر پایۀ درونمانۀ کتاب طراحی شده بود.
ویژهنامهی یادشده، آنهم پس از تجاوز اسرائیل و آمریکا علیه ایران، فصل تازهای در کارزار گسترده و یکپارچه علیه حزب تودۀ ایران به رهبری قوچانی بود و سرمقالۀ او تحت عنوان «وطن یا آغل؟» و فصلهای پرشمار پس از آن، بهروشنی در راستای بازگویی روایت امنیتی و دامن زدن به اتش کارزار رسانهای علیه حزب تودۀ ایران آماده شده بود. قوچانی در آن شماره بهعنوان رهبر رسانهای کارزار چپستیزی نقش محوری ایفا کرد و با بازنشر اعترافات اخذشده تحت شکنجه و روایتهای امنیتی، تاریخنگاری رسمی جمهوری اسلامی را بازآفرینی نمود (قوچانی، ۱۴۰۴).
همزمان، رسانههای تصویری نیز به این کارزار پیوستند. سریال تلویزیونی«تاسیان»، با فیلمنامه و کارگردانی خانم تینا پاکروان، با ارائهٔ تصویری رمانتیک از ساواک و چهره سازی منفی از «تودهایهای خائن و کارگران فریبخورده» پخش شد. همچنین مستند «فرار از قصر» با تمرکز بر «سرنوشت تراژیک سران حزب توده» منتشر شد و خبرگزاری مهر با کارگردان آن، احسان عمادی، گفتوگویی ترتیب داد که بر بدبینی عمومی به جریان چپ تأکید داشت (پاکروان،۱۴۰۳ ؛ عمادی، ۱۴۰۳).
محمد قوچانی و کارزار پیگیر علیه جریان چپ در ایران
محمد قوچانی یکی از برجستهترین مدیران شبکههای انتشاراتی و رسانهای وابسته به الیگارشی ایران است. او از نسل روزنامهنگارانی است که در فضای روزنامههای دوم خردادی فرصت رشد و ارتقاء حرفهای یافت. در دوران جنبش سبز (۱۳۸۸)، قوچانی به دلیل فعالیتهای رسانهای خود ۱۳۱ روز بازداشت شد و برای مدتی کوتاه با زندانیان غیرسیاسی زیر ۱۸ سال همبند گردید. پس از آزادی، او به سرعت به جایگاههای بالای رسانهای و مدیریتی بازگشت، که نشاندهنده رفع سوتفاهمها و احراز اعتماد دوباره از سوی گردانندگان شبکههای قدرت بود.
امروزه نفوذ قوچانی تنها محدود به حوزهٔ رسانه نیست؛ بلکه ارتباطات گستردهٔ او با جریانهای سرمایهداری حامی غرب و نخبگان سیاسی و اقتصادی، از جمله حسین مرعشی و دیگر فعالان جناحهای غربگرا، زمینهساز شکلگیری شبکهای وسیع از قدرت رسانهای، اقتصادی و سیاسی شده است.
رسالت فکری و رسانهای قوچانی، چنانکه در نشریات تحت سردبیری او بارها اعلام شده است، مبتنی بر این تحلیل است که راستهای جدید دارای توانایی حرکت و جابجایی بالا بر اساس نقشهای پیشتعیینشده هستند و خود را بهدرستی «راست» مینامند؛ این جریان در مقابل جریان چپ جدید قرار میگیرد. او در همان زمان تصریح کرده است که مبارزهٔ شاه با حزب توده سطحی و امنیتی بوده و نسل جدید باید یک مبارزهٔ نظری ـ تئوریک با اندیشهٔ تودهای انجام دهد. این دیدگاه خط مشی فکری و رسانهای قوچانی را مشخص میکند و مبنای فعالیتهای او علیه حزب توده و جریانهای چپ را شکل میدهد.
بر اساس تحلیل برخی پژوهشگران، قوچانی از منظر کارکرد رسانهای و سیاسی با نهادهای امنیتی نیز در تعامل است، چرا که بسیاری از فعالیتهای رسانهای او با اهداف تبلیغاتی و امنیتی همسو و هماهنگ است. این موقعیت چندلایه قوچانی را قادر میسازد تا جریانهای چپ و عدالتخواه تاریخی را هدف قرار دهد و آنها را در فضای عمومی به عنوان تهدیدی برای نظم موجود معرفی کند.
به اختصار، محمد قوچانی به عنوان نماد رسانهای و امنیتی الیگارشی غربگرا در ایران عمل میکند و فعالیتهای او ترکیبی از انگیزههای ایدئولوژیک، اقتصادی و امنیتی است. تاختوتازهای پیگیر او علیه جریانهای چپ، فراتر از نقد سیاسی، بخشی از کارزار هماهنگ برای حفظ منافع و هژمونی شبکههای قدرت در ایران محسوب میشود.
در این میان شگفتآور است که با وجود تاختوتازهای اسرائیل و آمریکا به ایران، که نفوذ گستردهٔ جاسوسان آنها را نشان میدهد، قوچانی این شرایط را به یاد «جاسوسان شوروی» میاندازد و نعل وارونه میزند.
رسانههای تصویری و صوتی و سیاست بازنمایی هنری
یکی از ابزارهای کلیدی در کارزار آوازه گری علیه «حزب تودۀ ایران» و جریان چپ، رسانههای تصویری و صوتی است که سریال «تاسیان» و مستند «فرار از قصر» نقش برجستهای در آن ایفا میکنند. بازپخش و برجستهسازی این آثار، بهویژه پس از تجاوز نظامی اسرائیل و آمریکا به ایران، تنها یک رویداد فرهنگی یا هنری نیست، بلکه بخشی از یک عملیات رسانهای–سیاسی هماهنگ است که با هدف ساختوساز برداشت عمومی نسبت به حزب تودۀ ایران و جریان چپ انجام میشود. چند جنبۀ کلیدیِ این راهکار عبارتاند از:
۱- زمانبندی بازپخش: انتخابِ زمانِ پس از بحران خارجی نشان میدهد که جریانهای غربگرا و دستگاه امنیتی به دنبال انحراف افکار عمومی از ناکارآمدی، فساد و وابستگی خود به غرباند.
بازنمایی حزب توده بهعنوان «خائن» یا «وابسته به بیگانه» بهانهای برای سرپوش گذاشتن بر نفوذ واقعی «موساد» و «سیا» در ساختارهای قدرت فراهم میآورد.
۲ – روایت کلیشه ای از حزب توده: هر دو اثر با استفاده از الگوهای تکراری شامل خیانت، جاسوسی، سادهدلی کارگران و روشنفکران، همان روایت امنیتی دههٔ ۶۰ را بازآفرینی میکنند. این نمایش های کلیشهای بارها در ادبیات رسمی برای بیاعتبار کردن صدای عدالتخواه و آلترناتیو به کار رفته است.
۳ – تکنیکهای هراسافکنی: نمایش «ساواکیهای عاشقپیشه و میهندوست» در مقابل «تودهایهای فریبخورده و خائن»، نوعی مهندسی احساسات جمعی است که مانند سریال “هویت” رسانههای امنیتی در دههی ۶۰ عمل میکند.
۴ – پیوند با جناح غربگرا: این آثار با اهداف سیاسی جریانی همخوانی دارند که میکوشد جامعه را از گرایش به بلوکهای غیرغربی مانند چین، روسیه و بریکس یا جریانهای عدالتخواه درونی بازدارد.
تخریب چهرۀ حزب تودۀ ایران، بهعنوان نماد تاریخی چپ ایران، ابزاری برای مهندسی افکار عمومی و مهار جهتگیری سیاسی جامعه است.
مسئولیت نظارت و صدور مجوز پخش:
سریال «تاسیان» و مستند «فرار از قصر» با نظارت سازمان تنظیم مقررات صوت و تصویر فراگیر (ساترا)، بهعنوان بازوی تنظیمگر صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، مجوز پخش در فضای مجازی دریافت کردهاند. پخش سریال «تاسیان» که ابتدا در سال ۱۴۰۳ آغاز شد، پس از بازبینی و اصلاح در سال ۱۴۰۴ از سر گرفته شد. این روند نشان میدهد که آثار رسانهای و تصویری، حتی در شبکههای خانگی و فضای مجازی، بیرون از کنترل نهادهای تنظیمگر و امنیتی و چارچوب سیاستهای رسمی حاکمیت نیستند و بازنمایی تاریخی و روایت سیاسی خاصی علیه جریان چپ را به مخاطب منتقل میکنند.
بنابراین، این آثار نه صرفاً محصولات هنری یا روایت تاریخی، بلکه بخشی از فرآورده های یک ماشین تبلیغاتی–امنیتیاند که با تکیه بر تاریخنگاری امنیتی و هراسافکنی ضدچپ، برای حفظ سرگردگی الیگارشی غربگرا در ایران عمل میکنند (پاکروان، ۱۴۰۳; عمادی ، ۱۴۰۳؛ سایهٔ سرخ، ۱۴۰۳).
از اتاق شکنجه تا «سایهٔ سرخ»: ادامۀ سرکوب و سقوط اخلاقی
بررسی تاریخ سرکوب نیروهای چپ در ایران نشان میدهد که اعترافات تحت شکنجه، بهویژه پس از انقلاب ۱۳۵۷، به ابزار محوری دستگاه امنیتی برای بیاعتبارسازی حزب تودۀ ایران و دیگر سازمانهای چپ بدل شد. این اعترافات که در پی فشارهای جسمی و روانی توان شکن گرفته میشد، نه بیان ارادۀ آزاد زندانی، بلکه محصول ویرانسازی روشمند شخصیت زندانی بود. سالهاست که شکنجه و اعترافگیری زیر فشارهای جهنمی در جمهوری اسلامی ایران تجربهای عمومی و شناختهشده است؛ گفته میشود مهندس بازرگان نیز زمانی گفته بود که «عقاید من، عقایدی است که بیرون از زندان مطرح میکنم؛ اگر دستگیر شدم و عقاید دیگری را بیان کردم، اعتبار ندارند.»
نمونههای مستندی که اینک میآورم، نشان میدهند افرادی مانند محمد قوچانی و همکارانش از چه نوع اعترافاتی دفاع میکنند.
کتاب سهجلدی «صبر تلخ»، خاطرات سیاسی و زنداننگاری محمدعلی عمویی عضو برجسته حزب توده ایران، بهویژه به شکنجهها و سرکوبهای دههٔ ۱۳۶۰ میپردازد و روشهای اعترافگیری را شرح میدهد؛ روشهایی که امروزه برخی آنها را بهعنوان «سند خیانت» علیه آن زندانیان ارائه میکنند.
عمویی در آن سه جلد جزئیات تکاندهندهای از شکنجه در زندانهای جمهوری اسلامی ارائه میدهد؛ شکنجهای که روزانه، مثل «جیره»، صبح، ظهر و شب بر زندانیان تحمیل میشد و هر لحظهاش با درد و وحشت همراه بود: «هر جلسهای که مرا به اتاق شکنجه میبردند و روی تخت میبستند، پیش از آن که اولین ضربه به کف پایم وارد شود، هر دو بازجو [برادر احمد و برادر صابر] دست به دعا برمیداشتند و بلند میگفتند: پروردگارا، تو گواه ما برای عظمت اسلام هستی. و با همین نوا، شلاق بر بدنم فرود میآمد.«
اما شکنجه تنها به شلاق و کابل محدود نبود. وقتی کف پا متلاشی میشد، روشهای دیگری به کار گرفته میشد، از جمله «دستبند قپانی». عمویی توصیف میکند: «وقتی پایم در بدترین وضعیت بود، دستبند قپانی میزدند. یک دست را از بالا میبردند پشت سر، دست دیگر را از پایین میآوردند کمر، تا آرنجها به هم فشار داده شوند و مچها از پشت به هم برسند. سپس دستبند میزدند و ساعتها همانطور نگه میداشتند. آدم احساس میکرد جناغ سینهاش میخواهد از هم بپاشد. واقعاً حس میکردم دارم میشکنم.»
عمویی میگوید بازجوها با مهارت و ابتکار، شکنجه را به شکل فنی و وحشیانهای اجرا میکردند؛ خشونت را در حد اعلا حفظ میکردند ولی طوری که قربانی زنده بماند. با این حال، او از بیش از ده تن از همحزبیهای خویش یاد می کند که پیش از دادگاه و در جریان بازجویی زیر شکنجه جان باختند: محسن علوی، علی شناسایی، رضا شلتوکی، گاکیک آوانسیان، تقی کیمنش، حیدر مهرگان (رحمان هاتفی)، غلامحسین قناعتی، حسن قزلچی، حسین پور و دیگران.
نورالدین کیانوری نیز بارها نوشت که اعترافات تلویزیونی او و دیگر رهبران حزب، نتیجهٔ شکنجه و فشار بیامان بود؛ او در نامه سرگشاده خود به آقای خامنه ای می نویسد:
«شکنجه عبارت بود از شلاق با لوله لاستیکی تا حد آش و لاش کردن کف پا. در مورد شخص من در همان اولین روز شکنجه آنقدر شلاق زدند که نه تنها پوست کف دو پا، بلکه بخش قابل توجهی از عضلات از بین رفت و معالجه آن تا دوباره پوست بیاورد، درست ۳ ماه طول کشید و در این مدت هر روز پانسمان آن نو میشد و تنها پس از ۳ ماه من توانستم از هفتهای یکبار حمام رفتن بهرهگیری کنم.
نوع دوم شکنجه که به مراتب از شلاق وحشتناکتر است، دستبند قپانی است. تنها کسی که دستبند قپانی خورده میتواند درک کند که دستبند قپانی آن هم ۸ تا ۱۰ ساعت متوالی در هر شب، یعنی چه؟ در مورد من، پس از اینکه شلاق اولیه که با فحش و توهین و توسری و کشیده تکمیل میشد سودی نداد، یعنی آقایان نتوانستند در مورد دروغ شاخدار ساخته شده که در زیر آن را شرح خواهم داد از من تائیدی بگیرند، مرا به دستبند قپانی بردند.
۱۸ شب پشت سر هم مرا ساعت ۸ بعدازظهر به اطاقی واقع در اشکوب دوم میبردند و دستبند قپانی میزدند و این جریان تا ساعت ۵ – ۶ صبح یعنی ۹ تا ۱۰ ساعت طول میکشید. تنها هر ساعت مامور مربوطه میآمد و دستها را عوض میکرد. چون ممکن است شما ندانید که دستبند قپانی چگونه است، آنرا توضیح میدهم. این شکنجه عبارت از اینست که یک دست از بالای شانه و دست دیگر را از پشت به هم نزدیک میکنند و بین مچ دو دست یک دستبند فلزی زده و با کلید آنرا تنگ میکنند. درد این شکنجه وحشتناک است. طی ۱۸ شب که من زیر این شکنجه قرار داشتم و دو بار هم در تعویض ساعت به ساعت آن “غفلت” شد و از ساعت ۱۲ نیمه شب تا ۵ صبح به همان حال باقی ماندم. علت اینکه چرا اینقدر طول کشید این بود که من به آنچه میخواستند به “زور” اعتراف کنم، تسلیم نشدم. من ۱۸ کیلوگرم از وزن خود را از دست دادم و تنها پوست و استخوان از من باقی ماند، تا آن حد که بدون کمک یک نفر حتی یک پله هم نمیتوانستم بالا بروم و برای رفتن به دستشویی هم محتاج به کمک نگهبان بودم. پیامد این شکنجه وحشتناک که هنوز هم باقیست، این است که دست چپ من نیمه فلج است و دو انگشت کوچک هر دو دستم که در آغاز کاملا بیحس شده بود، هنوز نیمه بیحس هستند. یادآوری میکنم که من در آن زمان ۶۸ ساله بودم.
همسرم مریم را آنقدر شلاق زدند که هنوز پس از ۷ سال، شب هنگام خوابیدن کف پاهایش درد میکند. البته این تنها شکنجه “قانونی” بود که به انواع توهین و با رکیکترین ناسزاگوییها تکمیل میشد (فاحشه، رئیس فاحشهها و …) آنقدر سیلی و توسری به او زدهاند که گوش چپ او شنوائیش را از دست داده است. یادآور میشوم که او در آن زمان پیرزنی ۷۰ ساله بود.
روایات کیانوری، محمدعلی عمویی و دیگران بهروشنی نشان میدهد که شکنجهٔ پیگیر برنامهریزیشده در دههٔ شصت ابزار اصلی «اعترافگیری» بود. چنین اعترافاتی هیچگاه نمیتواند پایهای برای تاریخنویسی یا تحلیل سیاسی معتبر باشد. اعترافگیری اجباری و پخش تلویزیونی آن که در دههٔ شصت به روالی جاافتاده تبدیل شد و با اعدامهای دستهجمعی سال ۱۳۶۷ به اوج رسید، حتی اعتراض آیتالله منتظری را برانگیخت.
سالها بعد، چنین اعترافاتی در قالب «تاریخنگاری امنیتی» در کتاب «سایۀ سرخ» و ویژهنامهٔ «حزب جاسوسان» به سردبیری محمد قوچانی بازنشر و در برابر افکار عمومی نهاده شد. به این ترتیب، پروژههای رسانهای امروز ـ از سایه سرخ تا سرمقالهٔ «وطن یا آغل؟» ادامهٔ همان شکنجههای دههٔ شصتاند، اما اینبار نه بر بدن رهبران حزب، بلکه بر حافظهٔ تاریخی و تصویر اجتماعی جریانهای چپ. این بازتولید اعترافات، نمایشگر پیوند مستقیم خشونت فیزیکی دههٔ شصت با خشونت نمادین ـ رسانهای دههٔ کنونی است و نشان میدهد کارزار چپستیزی در ایران از گذشته تا امروز با همان منطق سرکوب پیگیری شده است.
این الگوی «شکنجه > اعتراف > نمایش رسانهای» پدیدۀ ویژۀ ایران نبوده و نیست. در آمریکای لاتین دههٔ ۱۹۷۰، از شیلیِ پینوشه تا آرژانتین و برزیل، رژیمهای نظامی مخالفان را به همین شیوه در اتاقهای شکنجه درهم شکستند و اعترافات ساختگی آنها را بهعنوان «سند خیانت» در رسانهها منتشر می کردند. گزارشهای Nunca Más و Informe Rettig نشان میدهند که هدف در همهٔ این موارد، مشروعیتزدایی از نیروهای مردمی و آمادهسازی بستر اجرای نسخههای نئولیبرالی صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی بوده است.
آنچه وضعیت ایران را ویژه میکند، استمرار همان منطق سرکوب در پهنۀ فرهنگی و رسانهای پس از پایان شکنجههای فیزیکی است. آقای قوچانی و همکارانش، اعتراف گیری های زیر شکنجه را مبنای تحلیل تاریخی قرار دادند و از آن بهعنوان «سند خیانت» یاد کردند، بیآنکه به شرایط اخذ آن اشاره کنند.
به این ترتیب، میتوان گفت اقای قوچانی و جریان رسانهای همسو با او، نقش «تداومبخش شکنجه» یعنی شکنجه گر را در سطح نمادین ایفا کردهاند. اگر شکنجهگر در دههٔ شصت بدن و روان زندانیان را در هم شکست، روزنامهنگار و روشنفکر همکار الیگارشی، در دهههای بعد، با بازتولید همان اعترافات، شخصیت و حیثیت تاریخی آنها را دوباره نابود میکند. این روند را میتوان «سقوط اخلاقی تا مرز بازتولید شکنجه» نامید.
سرکوب نیروهای چپ نه تنها در سلولهای انفرادی، بلکه در صفحات روزنامهها و کتابها نیز ادامه یافته است؛ استمرار این روند نشاندهندهٔ پیوند ژرف میان خشونت فیزیکی و خشونت نمادین در تاریخ کنونی ایران است.
بازبینی تاریخی سرکوب نیروهای چپ و بسترهای اقتصاد ی – سیاسی پس از انقلاب
انقلاب ۱۳۵۷ ایران یکی از مهمترین رخدادهای سیاسی و اجتماعی خاورمیانه در سدۀ بیستم بود که با مشارکت طیف گستردهای از نیروهای اجتماعی و سیاسی شکل گرفت. از روحانیت و بازاریان تا روشنفکران، دانشجویان، ملیگرایان و گروههای چپ، همگی در ائتلافی ناهمگون برای سرنگونی رژیم پهلوی همصدا شدند.
این انقلاب نظم سیاسی پیشین را دگرگون کرد و در پی آن، نهادهای اجتماعی دچار آشفتگی و ازهمگسیختگی شدند. کشور وارد بحرانی عمیق در عرصهٔ اقتصادی شد که پیامد آن اختلال در روند تولید و سازماندهی اقتصاد بود. نخستین دولت پس از انقلاب ترکیبی از نمایندگان لیبرال بورژوازی و روحانیون بود؛ نیروهایی که عمدتاً بازتابدهنده منافع بورژوازی تجاری سنتی، کسبه و پیشهوران بودند. فقدان یک برنامهٔ اقتصادی روشن و نبود تعریفی مشخص از «نظام اقتصادی انقلابی» این بحران را تشدید کرد و به درگیریهای جدی میان جناحهای مختلف حاکمیت برای تعیین مسیر رشد و بازسازی کشور دامن زد.
در همین شرایط شکننده، جنگ هشتسالهٔ عراق علیه ایران (۱۳۵۹–۱۳۶۷) فشار مضاعفی بر ساختارهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی کشور وارد ساخت. این منازعه نه تنها منابع مالی و انسانی کشور را فرسود، بلکه روند بازسازی و ساماندهی اقتصاد پس از انقلاب را نیز به تعویق انداخت. تمرکز دولت بر تأمین نیازهای جبهه و بسیج عمومی سبب شد که بسیاری از برنامههای توسعهمحور و سیاستهای اقتصادی اصلاحطلبانه به حاشیه رانده شوند.
به موازات این تحولات، جنگ زمینه را برای تقویت جناحهایی در درون حاکمیت فراهم کرد که خواستار کنترل هرچه بیشتر بر جامعه و محدودسازی فعالیت نیروهای منتقد، بهویژه جریانهای چپ و عدالتخواه، بودند. به عبارت دیگر، بحرانهای ناشی از جنگ و بحرانهای سیاسی و اقتصادی پس از انقلاب، به صورت همپوشان و درهمتنیده جلوه کردند و مسیر تحولات بعدی جمهوری اسلامی را شکل دادند.
در چنین شرایطی، فضای اجتماعی و اقتصادی کشور زمینه را برای گردش اقتصادی نوین بر اساس رهنمودهای نهادهای بینالمللی مانند صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی فراهم ساخت. تکنوکراتهای وابسته به دولت اکبر هاشمی رفسنجانی و مدیران نزدیک به او، مانند حسین مرعشی (استاندار کرمان و از حلقهٔ اجرایی اصلی دولت)، محسن نوربخش (وزیر اقتصاد و دارایی)، محمدحسین عادلی (رئیس کل بانک مرکزی و هماهنگکننده سیاستهای ارزی و پولی) و مشاوران اقتصادی کلیدی همچون مسعود نیلی، محمد طبیبیان و محمدعلی نجفی، برنامههای تعدیل ساختاری، خصوصیسازی و جذب سرمایه خارجی را طراحی و به اجرا گذاشتند.
سرکوب حزب توده ایران و سایر گروههای چپ نه صرفاً واکنشی تاکتیکی، بلکه محصول همگرایی سه سطح از منطقهای قدرت بود:
سطح طبقاتی–اقتصادی
بورژوازی تجاری و بازاریان: این طبقه که ستون اصلی مالی و اجتماعی روحانیت محسوب میشد، همراه با تکنوکراتها و اقتصاددانان غربگرا که از سرمایهداری تجاری–واسطهای و خامفروشی سود میبردند، هرگونه طرح و اندیشهٔ کنترل دولتی، تعاونیسازی و سیاستهای عدالتمحور را تهدیدی برای دارایی و منافع خود میدیدند. طرح شعارهایی مانند «ملیسازی»، «عدالت اجتماعی» و «کنترل کارگری» از سوی نیروهای چپ، در عمل با منافع این گروهها در تضاد بود و حذف آنها شرط بقای اقتصادی و اجتماعی این طبقه به شمار میآمد.
ماندگاری یک نیروی چپ سازمانیافته و دارای پایگاه اجتماعی میان کارگران و روشنفکران در آن مقطع، مانعی جدی در مقابل اجرای چنین سیاستهایی بود. از این رو، سرکوب گسترده جریانهای چپ در دههٔ ۱۳۶۰ نقش مهمی در هموار کردن مسیر پیشبرد سیاستهای نئولیبرالی ایفا کرد.
نمونههای آمریکای لاتین: تجربه ایران در این زمینه شباهت چشمگیری به کشورهای آمریکای لاتین دارد. در شیلیِ دوران پینوشه (۱۹۷۳–۱۹۹۰)، آرژانتین دههٔ ۷۰ و ۸۰ ، برزیل و دیگر کشورها، رژیمهای نظامی با سرکوب فیزیکی و اعدام کنشگران چپ، مجریان اقتصادی و دولتهای منتخب را تضعیف کردند تا زمینه اجرای برنامههای نئولیبرالی صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی فراهم شود.
این سیاستها شامل خصوصیسازی، کاهش نقش دولت در اقتصاد و ناتوان سازی سازمان های کارگری بود. در تمامی این موارد، حذف نیروهای چپ` پیش شرط اجرای برنامههای اقتصادی نوین بود و نشان میدهد که منطق اقتصادی–طبقاتی در کنار فشار سیاسی، نقش محوری در سرکوب داشت.
نقش «جواد مادرشاهی» و همکاری MI6 در سرکوب حزب تودۀ ایران در اینجا، هر چند کوتاه، جا دارد که نقش جواد مادرشاهی، مشاور امنیتی آقای خامنه ای در دوران ریاست جمهوری ایشان در سرکوب حزب توده ایران اشاره شود.
جواد مادرشاهی، مشاور امنیتی آقای خامنهای در دوران ریاست جمهوری اش، یکی از چهرههای کلیدی و تأثیرگذار در سیاست امنیتی جمهوری اسلامی در برخورد با حزب تودۀ ایران بود. نقش او تا پیش از انتشار کتاب« سایهٔ سرخ» بهطور کامل شناخته نشده بود، اما بررسی اسناد و گزارشها نشان میدهد که او در طراحی و اجرای استراتژی سرکوب حزب توده سهمی مستقیم و بسیار مهم داشت.
تابستان سال ۱۳۶۱ ، مادرشاهی همراه با «حبیبالله بیطرف» از سازمان اطلاعات نخستوزیری، دو بار به پاکستان سفر کرد تا با «کوزیکچین‘، جاسوس سابق «کا.گ.ب» در ایران که به انگلستان پناهنده شده بود، دیدار کنند. در این دیدار، «کوزیکچین» اطلاعات جمعآوریشده و دستچینشده درباره ارتباط حزب توده با شوروی را در اختیار مادرشاهی و بیطرف قرار داد تا به تهران منتقل شود. این مأموریت با هماهنگی و میزبانی سازمان امنیت ضد جاسوسی بریتانیا (MI6 ) انجام شد که نشاندهندهٔ طراحی و دستچینی اطلاعاتی توسط سرویس بریتانیایی و انتقال آن به مقامات ایرانی بود. بنابراین، نقش MI6 عمدتاً اطلاعاتی بوده است و دادن “اطلاعات” راه را برای پیشبرد سیاست داخلی دلخواه خود در ایران و تقویت نیروهای واپسگرا و سرکوبگر هموار کرد.
«مدت کوتاهی پس از مرگ برژنِف، رهبر شوروی، مادرشاهی مأمور شد در مراسم تشییع جنازهٔ وی در مسکو شرکت کند و واکنش احتمالی شوروی نسبت به ضربههای امنیتی به حزب توده را ارزیابی کند. ارزیابی او این بود که شوروی واکنش شدیدی نشان نخواهد داد. همانطور که خود روایت کرده است، پس از این مأموریت، ریاست جمهوری ایران لزوم ضربه به حزب توده را به محسن رضایی، فرمانده سپاه، ابلاغ کرد.» اندیشه پویا شماره ۹۷ مرداد و شهریور ۱۴۰۴ص ۷۵
«مادرشاهی در جلسات امنیتی با حضور رئیسجمهور و مسئولان اطلاعات سپاه بر ضرورت اقدام فوری و قاطع تأکید کرد. او استدلال نمود که در صورت برخورد با رأس حزب و دستگیری سران آن، بدنهٔ حزب از هم خواهد پاشید و توانایی ادامه فعالیت سازمانیافته را از دست خواهد داد. به این ترتیب، تصمیم به سرکوب حزب توده به سطح بالای حاکمیت منتقل شد و اجرا آن تحت نظارت مستقیم سازمان اطلاعات و سپاه قرار گرفت.» اندیشه پویا شماره ۹۷ مرداد و شهریور ۱۴۰۴ ص ۷۵
علاوه بر برنامهریزی و هدایت سرکوب، مادرشاهی در بازداشت برخی اعضای تشکیلات مخفی حزب توده نیز نقش مستقیم داشت. نمونه بارز آن، تماس تلفنی او با ناخدا افضلی، فرمانده نیروی دریایی، برای حضور در جلسهای مهم در مقر ریاست جمهوری بود. در این جلسه که رئیسجمهور و فرماندهان نظامی حضور داشتند، مسائل مرتبط با خلیج فارس مورد بحث قرار گرفت و افضلی پس از حضور در جلسه بازداشت شد؛ این امر نشاندهندهٔ نفوذ عملی و گستردهٔ مادرشاهی در اجرای سیاستهای امنیتی بود.
ناگفته نماند که جواد مادر شاهی، یکی از چهره های کلیدی انجمن حجتیه بوده است. انجمنی که مصلحی، وزیر اسبق اطلاعات در باره آن می گوید: «انجمن حجتیه قبل از انقلاب توسط سرویس اطلاعات مخفی بریتانیا MI6 تاسیس شد.»
سطح سیاسی–دولتی
جمهوری اسلامی برای تثبیت قدرت خود نیازمند سرکردگی سیاسی یکدست بود. در سالهای ۵۷ تا ۶۰، صحنهٔ سیاسی ایران از نظر حضور بیانگران منافع نیروهای اجتماعی رنگارنگ بود: ملیگرایان، لیبرالها، مجاهدین و چپها هر یک بخشی از میدان را در اختیار داشتند. اما با بحرانهایی چون اشغال سفارت آمریکا و جنگ ایران و عراق، روحانیت توانست با دستاویز قرار دادن «امنیت ملی» و «مبارزه با امپریالیسم» به تدریج همهٔ رقبای سیاسی را کنار بزند. چپها حتی با وجود حمایت مقطعی از «خط امام» باز هم به چشم قدرت حاکم ´رقیبی بالقوه بشمار می رفتند؛ چرا که پایگاه اجتماعی متفاوتی (کارگران و روشنفکران) داشتند، بیانگر ایدئولوژی مارکسیستی بودند و میتوانستند در آینده به نیروی سازمانده اعتراضات اجتماعی تبدیل شوند.
سطح ایدئولوژیک–هویتی
روحانیت شیعه در دههٔ ۶۰ در پی تثبیت اسلام سیاسی بهعنوان ایدئولوژی رسمی جمهوری اسلامی بود. در مقابل، نیروهای چپ حامل گفتمان رقیب بودند: عدالت اجتماعی، برابری طبقاتی، سکولاریسم و جهانوطنی سوسیالیستی. حتی دفاع حزب تودۀ ایران از رهبری خمینی نتوانست این شکاف هویتی را پر کند، زیرا مشروعیت جمهوری اسلامی بر اسلام سیاسی استوار بود، نه بر ترکیب آن با مارکسیسم. پذیرش نیروهای چپ بهعنوان متحد، سرگردگی ایدئولوژیک روحانیت را تضعیف میکرد و به همین دلیل طرد و سرکوب آنان در دستور کار قرار گرفت.
سخن آخر: مهندسی هراس و سرکوب عدالتخواهی
کارزار رسانهای و امنیتی چپستیزانه، فراتر از یک اقدام صرفاً رسانهای یا امنیتی است. این کارزار، پروژهای ساختاری، سازمانیافته و چندسطحی است که با هدف حذف نظاممند هر صدای عدالتخواه، مستقل و آلترناتیو در ایران برنامهریزی شده است.
از زمان شکنجهها و اعدام های دههٔ شصت تا بازتولید همان خشونتها در رسانهها و تاریخنگاری امنیتی امروز، حاکمیت و شبکههای الیگارشی نشان دادهاند که برای مهار هر تهدید بالقوه، هیچ حد و مرزی در خشونت نمیشناسند.
شخصیت هایی چون محمد قوچانی و جواد مادرشاهی و شبکهٔ رسانهای وابسته به آنان، با پشتوانهٔ مالی و سیاسی الیگارشیهای رانتی و هماهنگی پنهان با سرویسهای داخلی و خارجی، نقش محوری در این دستگاه سرکوب بازی میکنند.
رسانهها و تاریخنگاری امنیتی، نه ابزارهای اطلاعرسانی، بلکه جنگ افزارهایی برای بازتولید قدرت، مهندسی هراس و پاکسازی حافظهٔ تاریخی از نمادهای پایداری و عدالتخواهیاند. هر تصویر، روایت و اثر منتشرشده علیه نیروهای چپ، بخشی از این پروژهٔ هماهنگ است که هدف آن مشروعیتبخشی به سرکوب و خفه کردن هر صدای عدالتخواه است.
حرب توده ایران و جریانهای چپ، هرچند امروز نیروی سیاسی تعیینکننده نیستند، با این همه همچنان «نماد تاریخی پایداری و عدالتخواهی»اند. همین جایگاه نمادین میتواند الهامبخش نسل تازهای از عدالتخواهان و باززایش سازمانها، احزاب و گفتمان چپ شود و این همان چیزی است که جریانهای غرب گرا و مافیا های ثروت و قدرت بهشدت از آن هراس دارند و مصمماند مانع تحقق آن شوند. از این روست که میکوشند از حزب توده ایران یک «هیولای تبلیغاتی» بسازند و با هراسآفرینی و بازنمایی گزینشی، بازگشت گفتمان چپ را مهار کنند.
مسئلهٔ اصلی فراتر از حزب توده ایران است و به بقای گفتمان عدالتخواهی در برابر شبکههای مافیایی اقتصادی، سیاسی و امنیتی برمیگیرد که سود خود را در تداوم اقتصاد خاممحور و سلطهٔ رانتی میبینند. سیاست هراس، ابزاری بنیادی برای تثبیت قدرت در جوامع پیرامونی است؛ رسانه، تاریخنگاری و روایتهای گزینشی نه تنها افکار عمومی را شکل میدهند، بلکه به مشروعیت ساختار اقتصادی ـ سیاسی موجود یاری میرسانند و مانع هرگونه حرکت به سوی عدالت و استقلال میشوند.
پیام روشن و تردیدناپذیر است:
هیچ صدای عدالتخواهی، از گزند دستگاه سرکوب، رسانهای و تاریخنگاری امنیتی برکنار نخواهد ماند، مگر آنکه جامعه به آگاهی تاریخی دست یابد، سازوکارهای مهندسی هراس را درست بشناسد و به پایداری فعال در برابر آن بپردازد.
سرانجام، کارزار چپستیزی در ایران، یک رقابت سیاسی ساده نیست؛ جنگ تمامعیار علیه حافظه، عدالت و امید جامعه است. هر نسل تازهای که بخواهد در راه عدالت و آزادی گام بردارد، با همان دستگاه رسانهای و امنیتی روبهرو خواهد شد. هشیاری، ژرفنگری و پایداری، تنها راه گذار از سیاست هراس است و بازگرداندن گفتمان عدالتخواهی به صحنهٔ سیاسی، رسالت نسل کنونی و آینده .
سیاوش قائنی دوازدهم شهریور ۱۴۰۴