انسانشناسی در بین علوم انسانی و اجتماعی علم خاصی به شمار میرود و در میان این علوم مورد مشابهی نداریم. جالب است بدانیم در سالهای اخیر انجمن انسانشناسی آمریکا(American Anthropological Association) به عنوان بزرگترین انجمن از این نوع، در برخی از اسناد خود واژۀ علم (science) را حذف کرده است، چون در مورد این واژه اختلافات نظری در حوزۀ انسانشناسی آمریکا وجود دارد. برخی معتقدند که انسانشناسی از مرحلهای صرفا علمی فراتر رفته و نمیتوان آن را تنها یک علم نامید. انسانشناسانی هستند که خود را عالم میدانند، امّا گروهی از آنها، چون فعالان اجتماعی یا کسانی که در حوزههای اجتماعی حضور دارند و یا فعالیت سیاسی میکنند، نمیخواهند در لوای علم قرار بگیرند. انسانشناسانی هستند که به دلیل دفاع از حقوق اقلّیتِ رو به زوال، در محیط آکادمیک مورد پذیرش نیستند چون استدلال بر این است که روششناسی آنها از حوزۀ علم فاصلۀ زیادی گرفته است. بنابراین درون این علم خاص، جریانهای داخلی متفاوتی برقرار است. در یک منظر کلی، انسانشناسی علمی است که در شناخت انسان هیچ نوع محدودیتی برای خود قائل نیست؛ نه محدودیتِ زمانی، نه مکانی و نه محدودیت موضوعی، و در آن هر نوعی از موقعیت انسانی امکان مطالعه و تحقیق دارد. به همین جهت است که تعداد بیشماری از رشتههای انسانشناسی وجود دارد. در اصل انسانشناسی علمی میانرشتهای است و همین موضوع روششناسی خاص و رویکردهای خاصی را در آن ایجاد کرده است. یعنی یک علم دایرهالمعارفی و جامعهنگر در مفهوم کلّی آن است که مجموعهای از موارد را در برمیگیرد. یک انسانشناس جدای از تخصص خود، حداقل باید چهار جنبه را در هر موضوع مورد مطالعه جزئی از پارادایم مطالعاتی خود کند. این چهارجنبه عبارتند از: جنبۀ زیستی، پیشاتاریخی یا باستانشناختی، زبانی و فرهنگی. از منظر انسانشناسی هیچ یک از این بخشها جدا از یکدیگر نیستند و همپوشانی دارند و میبایست تمامی الزامات آنها مدّ نظر قرار بگیرد، چون نظامهای اجتماعی ترکیبی از نظامهای زیستشناختیِ فردی هستند. این مهم است که در علم انسانشناسی مفهوم «جامعه» در واقعیت وجود ندارد و آنچه هست موجودات زیستشناختی فردی هستند که به صورت فردی فکر و رفتار میکنند امّا در روابط میانکنشی وارد تعامل میشوند و نظامهای اجتماعی را ایجاد میکنند. یکی از مهمترین مسائل پیش روی انسانشناسی این است که چگونه این میانکنشها رخ میدهند و چطور انسانی که فقط به صورت فردی فکر و رفتار میکند، میتواند با یک موجود زیستشناختی دیگری وارد تعامل شود. در سی سال اخیر چندین رشتۀ علمی، مثل جانورشناسی و حرکتشناسی[۱]، مطالعات فرهنگی را دگرگون کردهاند. بنابراین یک انسانشناس باید با علم دیگری مرتبط باشد در حالی که شناخت او نسبت به این علم نمیتواند شناختی اندک و محدود باشد. برای مثال، یک انسانشناسِ پزشکی بیشتر به پزشکان نزدیک است تا به انسانشناسان دیگری که همراه با معماران کار میکنند. در صورتی که در نزدیکترین رشته به انسانشناسی، یعنی جامعهشناسی، این ویژگی وجود ندارد. جامعهشناسان با یکدیگر کار میکنند و در درجۀ اول نیازی به کسب دانش عمیق در حوزههای دیگر ندارند. این مهم موجب تفاوت در بسیاری از مقولهها میگردد. اگر قصد بر ایجاد زمینۀ رشتهای چون انسانشناسیِ عصبشناسی باشد، یا یک انسانشناس باید در حوزۀ عصبشناسی دقیق شود و یا اینکه با یک عصبشناس دیگر همکاری کند که در غیر این صورت امکان چنین سازهای وجود نخواهد داشت. چون برای ایجاد مطالعات میانرشتهای، مثل انسانشناسیِ عصبشناسی، احتیاج به سطح دانشی تخصصی هست و تا زمانی که افرادی با این شرایط وجود نداشته باشند آن رشتۀ علمی نمیتواند به وجود آید. در همین راستا میتوان به این مهم پرداخت که رابطۀ بین حوزۀ فرهنگ و مسئلۀ ذهن چه سابقهای دارد. انسانشناسی در ابتدا علم جوامع دیگر بود، جوامعی که در قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم به آنها جوامع ابتدایی (primitive societies) گفته میشد که به تدریج و در طول قرن بیستم به علم تمام جوامع تبدیل شد. امروزه انسانشناسان تنها بر روی جوامع ابتدایی یا جوامع غیرشهری، مثل جوامع روستایی، تحقیق و مطالعه نمیکنند بلکه بر روی تمام جوامع کار میکنند. از طرفی دیگر انسانشناسی در ابتدای حرکت خود بیشتر متمرکز بر فرهنگ به عنوان یک پدیدۀ مادّی بود و گرایش بسیار شدیدی به گرایش موزهنگارانه داشت. یعنی بسیاری از انسانشناسان و مردمشناسان، در دورۀ اول انسانشناسی بین سالهای۱۸۸۰ تا ۱۹۵۰ میلادی، یک فرهنگ دیگر را در سطح ابزارهای مادّی آن تعریف میکردند و بعد این ابزارها و اشیاء را خریده یا به طرق دیگر به موزههای خود منتقل میکردند. برای انسانشناسان نخستین و حتی کسانی که از حوزههای دیگر وارد این رشته میشدند، بسیاری از مسائل جوامع ابتدایی قابل فهم نبود و در مورد آنها به شکل تقلیلگرا میاندیشیدند. در درجۀ اول، اصطلاح «جوامع ابتدایی» کاملاً سطحی است و اشاره به یک نظریۀ تطوّرگرایانه دارد که امروزه در حوزۀ انسانشناسی کاملاً رد شده است. نظریهای که در آن جوامع انسانی از صورت ساده به پیچیده حرکت میکنند، مثل نظامهای خویشاوندی یا روابطی که بین فرزند و والدین به وجود میآید. در انتهای قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم، تصوّر انسانشناسان بر این بود که پیشرفتهترین نظام خویشاوندی، نظام تکهمسری موجود در غرب است و واژگان خطاب موجود در آن واژگان روشنی است. در حالی که اینگونه نیست و حتی در نظامهای شهری نیز واژۀ به ظاهر آشکاری چون « cousin» شکل مبهمی دارد. تصوّر بر این بود که جوامعی مثل بومیان استرالیا بسیار عقب افتادهاند و روابط خویشاوندی آنها از نوع هرج و مرج است، واژۀ هرج و مرج جنسی (sexual proximity) به این مورد اطلاق میشد، که بر عدم ضابطه اشاره دارد.اما مطالعات جدید نشان میدهند که همین نظام بومی استرالیا به قدری پیچیده است که تنها با استفاده از علوم کامپیوتر میتوان پی بُرد که چه در آن میگذرد و چگونه این نظام در طول میلیونها سال شکل گرفته و چنین ترکیب پیچیدهای را ایجاد کرده است. اندیشههایی که در فهم این نظامها میکوشیدند به تدریج تغییر یافتند و از فرهنگ مادّی به سمت فرهنگ غیرمادّی سوق پیدا کردند و از بررسی ابزار به طرف تحلیل ذهن پیش رفتند. پس از مطالعات سالهای ۱۹۵۰ میلادی بود که اهمیّت ذهن بیشتر آشکار شد. به عبارت دیگر آن چیزی که در شکل امروز انسانی موثر بوده، بیش از هر چیز سیستم مغزی – عصبی و فعل و انفعالهای آن است. باید یادآور شویم که طول زمانی که برای این انسان اطلاق میکنیم از انسانتبارانِ اولیه و از حدود چهار میلیون سال پیش آغاز میشود و به گونهای که امروزه به انسانِ خردمند (homo sapiens) معروف است و عمری معادل صد تا دویست هزار سال دارد، میرسد. البته میتوان از این زمان در حدود سی میلیون سال نیز عقبتر رفت و به نخستیهایی رسید که نود و هشت درصد سازمان ژنی مشترک با انسان امروزی دارند که نشان از نزدیکی انسان با بسیاری از این گونهها دارد. بنابراین بخش بزرگی از سیر این چهار میلیون سال در تاریکی و ابهام قرار دارد به طوری که نخستین دادهها از آن مربوط به پانزده الی بیست هزار سال پیش است. زمانی که اولین قبرها و گورستانها و نقاشیها پیدا شده که از طریق آنها میتوان پی بِرد که در ذهن انسانهایی که آنها را به وجود آوردهاند چه سازوکارهایی وجود داشته است. در مورد زبان هم نظریههای مختلفی وجود دارد و اعتقاد بر این است که نظام زبانی حداقل از دو یا سه میلیون سال پیش وجود داشته است. یعنی تقریباً از زمانی که انسانها کار جمعی انجام میدادند و توزیع جمعی داشتند و یک نظام ارتباطی بین آنها وجود داشت. امّا نظر اندیشمندان بر این است که زبانی که امروزه کاربرد دارد نمیتواند عمری بیشتر از صد یا دویست هزار سال داشته باشد. چون زبان بیش از هر چیز دیگری از یک ابزار ارتباطی به ابزار فکری تبدیل شده و بیشتر از آن برای تحلیل نظامهای فکری استفاده میشود. برای مثال در علم حرکتشناسی، مسیر امر مادّی تا ذهن، از طریق نظامهای تطوّرشناسانهای که در زندگی ابزارشناسانۀ انسانها وجود دارد، تایید میشود.
ابتدا به عنوان مقدمه بگویم که در نگاه کلی ما سه انقلاب بزرگ در تاریخ انسان داشتهایم که عبارتند از: انقلاب نوسنگی یا انقلاب کشاورزی که در حدود ده هزار سال پیش اتفاق افتاده، یعنی زمانی که انسان توانست کشاورزی غیرنظاممند را به صورتی نظاممند تبدیل کند، امکان اسکان بیابد و شهرها و تمدنها را به وجود آورد. دومین مورد انقلاب صنعتی در حدود دویست سال پیش است که در آن انسان به سمت تولید انبوه حرکت میکند. و سومین آنها انقلاب اطلّاعاتی است که حدود پنجاه سال از آن گذشته و برخی شروع آن را از شکلگیری رایانههای کوچک و برخی نیز از به وجود آمدن شبکههای اینترنتی میدانند. اگر این سه انقلاب را با هم مقایسه کنیم و رابطۀ آنها را با تحلیل ذهن و اندیشۀ زیستشناختی منطبق کنیم، درمییابیم که انقلاب اول با زیستشناسی غذایی ارتباط دارد. یعنی بیشتر سیستم غذایی و معیشتی را تحت تاثیر قرار میدهد که یک موقعیت کاملاً جانوری است. انقلاب دوم یک انقلاب ابزاری است که موجب گسترش اندامهای انسان میشود. در واقع ماشینهایی به وجود میآید که تداوم قدرتمندترشدنِ اندامیِ بدن انسان هستند امّا شکل مکانیکی دارند، مثل یک ماشین بافندگی که شکل سریعتر از کاری است که انسان با دست انجام میدهد. انقلاب سوم به این دلیل حائز اهمیت است که یک انقلاب ذهنی به شمار میرود. این انقلاب به اندامهای انسانی تداوم میدهد، امّا به اندامی این امکان را میدهد که ناشناختهترین اندام انسانی است. مغز به دلیل اهمیّت آن در کل نظام زیستشناختی انسان، اندامی است که کمترین دسترسی مستقیم به آن وجود دارد. اتفاقی نیست که هر اندازه اندامهای انسانی حساستر میشوند، مثل مغز و قلب، نظامهایی به وجود میآیند که دسترسی مستقیم به آنها را مشکلتر میکند. به همین دلیل است که این دو اندام در داخل دو حصار استخوانی، قفسۀ سینه و جمجمه، قرار گرفتهاند که نقش یک سپر بیرونی را ایفا میکنند. به طوری که حتی جراحان برای دسترسی به این دو اندام باید سپرهای آنها، یعنی حصارهای استخوانی را بشکافند که این نشان از اهمیّت آنها دارد. سازمان مغزی به عنوان یک اندام، در عین ناشناختهبودن، در شکلگیری سیستم فرهنگی بسیار موثر بوده است. در واقع با انقلاب اطلّاعاتی یا فناورانه وارد نظام تکنولوژیکی شدهایم که میتواند این اندام را تا بینهایت گسترش دهد. پیچیدگی در این است که رایانههای کمحجم امروزی، در پنجاه سال پیش حجمی به اندازۀ یک اتاق داشتند در حالی که قادر نبودند پردازشهایی را انجام دهند که رایانههای امروزی با حجم بسیار کوچک توان انجام آنها را دارند. یعنی سرعت تحوّل بسیار سریعتر از آنی است که بتوان آن را درک کرد و شکاف عمیقی در سرعت پردازش اطلّاعاتی به وجود آمده که نظامهای اجتماعی اصولاً نمیتوانند آنها را درک کنند. چون نظامهای اجتماعی با قوانین و طرحوارههای قرنهای نوزدهم و بیستم به این مسائل مینگرند در حالی که خود این نظامها در حال از بین رفتن هستند. برای مثال امروزه مفهوم «سرزمینیّت» و روابط سرزمینی، یعنی رابطه داشتن با یک خاک و حوزۀ فیزیکی، چندان معنایی ندارد در حالی که تمام نظامهای سیاسی هنوز در مفاهیمی چون «دولت ملّی» و «سرزمین» و … باقی ماندهاند و این نشان میدهد که شکاف تا چه اندازه عمیق است. قابل تامل است که اولین جایگاه اهمیّت ذهن در انسانشناسی در خارج از انسانشناسی به وجود میآید. در حوزۀ روانشناسی و روانپزشکی و به صورت بسیار واضح، زیگموند فروید[۲] بود که در نگارش کتاب توتم و تابو (Totem und Tabu) سعی داشت که بین موقعیتهای آسیبشناختی که خود شاهد آنها بود و موقعیتهای انسانهای اولیه که روایتی انسانشناسانه دارند، یک نوع رابطه برقرار کند و در دفاع از تز روانکاوانه صورتهای جهان شمولی را برای کل انسانها مطرح کند . کسان دیگری این موضوع را در حوزۀ پزشکی یا انسانشناسی ادامه دادند که از مهمترین آنها روژه باستید[۳] است که از سالهای قبل از جنگ جهانی دوم کار بر روی بیماریهای روانی را آغاز کرد و سعی داشت که رابطهای بین آنها و فرهنگ ایجاد کند. معروفترین کتاب او جامعهشناسی بیماریهای روانی(۱۹۶۶) (Sociologie des maladies mentales) نام دارد که در آن سعی کرده با جزئیات بین بیماریهای روانی و موقعیتهای فرهنگی انسانها رابطهای ایجاد کند. اینکه چه کسانی مستعد چه بیماریهای روانی هستند، اعم از اینکه یک رواننَژَند یا روانپریش [۴] مدّ نظر باشد.
پانویسها به نقل از ویکیپدیای فارسی و انگلیسی
[۱] جانورشناسی (به فرانسوی: Zoologie) یا زیستشناسی جانوری، رشتهای از زیستشناسی است که به بررسی جانوران میپردازد. واژه جانور (animal) خود به معنای دارنده جان است و همانگونه که از این نام برمیآید، جانورشناسی، جانوران را از همهٔ جنبهها بررسی میکند. برای اینکه این بررسی کامل باشد، علم جانورشناسی خود به رشتههای مختلف تقسیم میشود و رشتههای جانورشناسی به رشتههای کوچکتری منشعب میگردند:
حرکتشناسی به انگلیسی: Kinesiology شاخهای از علم است که به مطالعه حرکت بدن انسان میپردازد. این علم اصول و سازوکارهای فیزیولوژیکی، کالبدشناختی، زیستمکانیکی، آسیبشناختی و روانشناختی عصبی حرکت را بررسی میکند. علم حرکتشناسی نقش مهمی در بهبود کیفیت زندگی افراد و پیشگیری از آسیبهای حرکتی دارد. کارشناسان این رشته با دانش و مهارت خود به افراد کمک میکنند تا زندگی سالمتر و فعالتری داشته باشند.
[۲] زیگموند فروید به آلمانی: Sigmund Freud, با نام تولد زیگموند شلومو فروید؛ ۶ مه ۱۸۵۶ – ۲۳ سپتامبر ۱۹۳۹ عصبشناس اتریشی و بنیانگذار دانش روانکاوی، روشی بالینی برای ارزیابی و درمان آسیبهای روانی، بود.
توتم و تابو به آلمانی: Totem und Tabu عنوان کتابیاست از زیگموند فروید که در سال ۱۹۱۳ از مجموعۀ چهار مقاله که پیشتر و نخستینبار در مجله به چاپ رسیده، نگارش شدهاست. این کتاب با ترجمه دکتر محمدعلی خنجی به فارسی ترجمه شدهاست.
[۳] روژه باستید (۱ آوریل ۱۸۹۸ در نیم – ۱۰ آوریل ۱۹۷۴ در مزون-لافیت) جامعهشناس و انسانشناس فرانسوی، متخصص جامعهشناسی و ادبیات برزیلی بود. باستید به خاطر مشارکتهایش در مطالعه ادیان آفریقایی-برزیلی و آفریقایی-کارائیبی شناخته شده است.
[۴] رواننَژَندی به انگلیسی: Neurosis) در روانشناسی، نوعی سراسیمگی است که پایه و اساس کالبدشناختی ندارد. به عبارت دیگر رواننژندی نوعی بیماری روانی یا رفتاری است که اساس عضوی ندارد. در این بیماری اضطراب روانی با حفظ سلامت توان عقلی در شخص پدید میآید.
روانپریشی یا سایکوز یا سایکوسیس به انگلیسی: Psychosis به معنای وضعیت روانی غیرطبیعی است که در روانپزشکی برای بیان حالت «از دست رفتن توانایی تشخیص واقعیت از خیال» به کار میرود.