احزاب کارگری یا سوسیالیستی، بهطور تاریخی، دو ویژگی دارند که در نهاد اتحادیهها ذاتاً وجود ندارد: نخست اینکه آنها نه فقط بر مبنای منافع اقتصادی، بلکه بر پایهی اصول ایدئولوژیک سازمان مییابند. آنها بر آناند که ساختار بنیادی سرمایهداری را به نفع طبقهی کارگر دگرگون کنند – یا در نسخهای بلندپروازانهتر، بهطور کامل از سرمایهداری گذر کنند. ویژگی مهم دیگر این است که احزاب به نهاد دولت دسترسی دارند…
مقدمه ی مترجم: سازمانیابی کارگری همواره بخشی از سنت چپ بوده است، اما بیتوجهی به رابطهی بنیادی میان حزب و طبقه، و گسست تدریجی میان ساختار حزبی و زندگی طبقاتی، ظرفیت سیاسی چپ را بهتدریج تضعیف کرده است. در شرایطی که چپ با ناتوانی فزاینده در مداخلهی مؤثر سیاسی روبهروست، بازاندیشی در شکلهای سازمانیابی، بهویژه رابطه میان حزب و طبقه، به ضرورتی فوری بدل شده است.
این متن با نگاهی تاریخی و تحلیلی نشان میدهد که چگونه شکلهای کلاسیک سازمانیابی کارگری – بهویژه اتحادیهها و احزاب سوسیالیستی – نهتنها ابزارهایی برای مبارزهی روزمره بودهاند، بلکه امکانهایی واقعی برای پیوند میان منافع آنی، کنش روزمره و استراتژی طبقاتی فراهم میکردهاند.
بازاندیشی در نقش حزب، نه بهمثابه بازگشت به گذشته، بلکه بهعنوان پاسخی ضروری به پراکندگی، انفعال و بحران سیاستورزی در چپ امروز، در کانون این نوشته قرار دارد.
***
ناتوانی امروزین چپ پدیدهای تصادفی نیست، بلکه نتیجهی ساختار سازمانی آن است. چپ اگر بخواهد نیروی تازهای به دست آورد، باید این ساختار را از اساس دگرگون کند.
چپ مدرن بهعنوان تجلی سیاسی منافع مادی طبقهی کارگر پدید آمد. در آغاز، این جنبش ائتلافی سست میان روشنفکران، فعالان اتحادیههای کارگری و اعضای همدلِ نخبگان سیاسی بود که فعالیتهایشان عمدتاً به روزنامهنگاری، مباحثات اخلاقی، خدمات اجتماعی و در برخی موارد حمایتهای سیاسی محدود میشد. اما در اواخر قرن نوزدهم، کارگران و متحدانشان در طبقات نخبهتر به این نتیجه رسیدند که برای پیگیری منافع سیاسی و اقتصادی خود باید بهعنوان یک طبقه سازمان یابند.
نکتهی مهم اینجاست که این آگاهی نه از طریق دگرگونی فرهنگی یا تغییر در مدهای فکری، بلکه از دل تجربهای سخت بهدست آمد. همچنین نباید تصور کرد که سایر فعالیتها به نفع سازمانیابی طبقاتی کنار گذاشته شدند. در واقع، هیچیک از آنها ترک نشد: سوسیالیستها همچنان با استدلالهای اخلاقی با سرمایهداری مخالفت میکردند، در مطبوعات بیعدالتیهای رواشده بر کارگران را نقد میکردند و از نفوذ سیاسی خود برای بهبود شرایط بهره میبردند.
اما آنان دریافتند که بدون قدرت واقعی، مطالباتشان در بهترین حالت نادیده گرفته میشود و در بدترین حالت، از سوی کارفرمایان و نمایندگان سیاسیشان در دولت سرکوب فیزیکی خواهد شد. در نتیجهی این روند یادگیری، «مسأله اجتماعی» که در اوایل قرن نوزدهم مطرح بود، تا پایان قرن به «مسألهی طبقاتی» تبدیل شد.
دو ستون بنیادین جنبش کارگری
دو نهاد به ارکان اصلی جنبش سازمانیافتهی کارگری بدل شدند: اتحادیههای کارگری و احزاب سوسیالیستی. در برخی کشورها نخست احزاب شکل گرفتند و راه را برای قدرتگیری اتحادیهها هموار کردند. در موارد دیگر، ابتدا اتحادیهها به وجود آمدند و سپس برای پیگیری سیاسی مطالبات خود اقدام به تأسیس حزب کردند. صرفنظر از ترتیب شکلگیری، این دو نهاد تقریباً در همهجا – بهجز ایالات متحده، که در آن احزاب سوسیالیستی عملاً از مشارکت سیاسی کنار گذاشته شدند – به ستونهای اصلی موفقیتهای جنبش سوسیالیستی در قرن بیستم تبدیل شدند.
اکنون، بیش از یک قرن بعد، اتحادیههای کارگری همچنان در کانون استراتژیهای سوسیالیستی قرار دارند. دلیل آن ساده است: محل کار در هر جامعهی سرمایهداری، جایی است که کارگران در مقیاسی بزرگ گرد هم میآیند. البته این تنها ویژگی نیست که محلهای کار را بسیار مهم میکند. – چراکه افراد طبقهی کارگر ممکن است در محلههای خود نیز گرد هم آیند.اهمیت اساسی محل کار، در درجهی اول از این واقعیت ناشی میشود که ارزش دقیقاً در همینجا تولید میشود. و متوقف ساختن جریان تولید ارزش، مهمترین ابزار قدرتیست که طبقهی کارگر در اختیار دارد. اتحادیههای کارگری کارگران را گرد هم میآورند و از قدرتشان بر فرآیند تولید ارزش بهعنوان اهرم فشار بر کارفرمایان بهره میگیرند. بنابراین، زمانی که سوسیالیستها تلاش میکنند کارگران را بر پایهی منافعشان سازمان دهند، تصور موفقیت این پروژه بدون قرار دادن اتحادیهها در کانون آن، اساساً ناممکن است.
با این حال، هرچند اتحادیهها برای سازماندهی کارگران ضروریاند، تنها قادرند آنها را بهصورت جزئی و محدود بهعنوان یک طبقه بسیج کنند. همانگونه که ولادیمیر لنین اشاره کرده بود، اتحادیهها به کارگران امکان میدهند تا برای منافع خود مبارزه کنند – اما صرفاً در سطحی محدود. آنها به بهبود شرایطی چون دستمزد، محیط کار، ساعات کار و شدت کار کمک میکنند. اتحادیهها ابزاریاند که کارگران با آن میتوانند از حقوق خود در محیط کار دفاع کنند و در دل نظام سرمایهداری، حداقلی از کرامت انسانی را حفظ نمایند.
اما همینجا محدودیت آنها نیز آشکار میشود: اتحادیهها توجه را معطوف به جزئیات خاص قراردادهای کاری میکنند، بیآنکه اصول بنیادینی را که این قراردادها بر آن استوارند به چالش بکشند. برای سوسیالیستها، این یک تناقض است: از یکسو اتحادیهها برای دفاع از منافع کارگران در دل سرمایهداری ضروریاند، و از سوی دیگر، همین نهادها به شکلی ناخواسته مشروعیتبخش نظامی هستند که سوسیالیستها قصد عبور از آن را دارند. این مسئله صرفاً جنبهی نظری و ایدئولوژیک ندارد: مسئولیت رهبران اتحادیهها دفاع از منافع اعضا در محل کار است، و از همینرو گرایش دارند تمرکز خود را محدود به مشکلات خاص همان محیط بگذارند، و کمتر به کل نظام بهعنوان یک کلیت بپردازند.
افزون بر این، اتحادیهها بهسبب ماهیتشان که بر حفاظت از منافع اعضای خود استوار است، گرایش ذاتی به تکهتکه کردن طبقهی کارگر دارند. این واقعیت در مورد اتحادیههای صنفیِ قرن نوزدهم – که بر پایهی مهارت یا حرفهی کارگران سازمان مییافتند – بهروشنی قابل مشاهده است. اما حتی اتحادیههای صنعتی که از دههی ۱۹۳۰ به بعد شکل غالب در جهان کار شدند نیز از این قاعده مستثنی نیستند: هرچند این اتحادیهها کارگران را در درون یک صنعت یا شرکت گرد هم میآورند، اما فاقد آن گرایش بنیادی هستند که بخواهد همهی کارگران را بهعنوان یک طبقه واحد سازمان دهد.
همین محدودیتهاست که باعث شده بخش سوسیالیستی جنبش کارگری همواره وجود حزب سیاسی را امری کاملاً ضروری بداند. احزاب کارگری یا سوسیالیستی، بهطور تاریخی، دو ویژگی دارند که در نهاد اتحادیهها ذاتاً وجود ندارد: نخست اینکه آنها نه فقط بر مبنای منافع اقتصادی، بلکه بر پایهی اصول ایدئولوژیک سازمان مییابند. آنها بر آناند که ساختار بنیادی سرمایهداری را به نفع طبقهی کارگر دگرگون کنند – یا در نسخهای بلندپروازانهتر، بهطور کامل از سرمایهداری گذر کنند.
میتوان این وضعیت را بهصورت زیر خلاصه کرد: در حالیکه اتحادیههای کارگری برای منافع روزمرهی اعضای خود مبارزه میکنند، احزاب سیاسی استراتژیای بلندمدت برای کل طبقه تدوین میکنند. احزاب تمایل دارند به اقتصاد بهعنوان یک کل نگاه کنند، در حالیکه اتحادیهها همواره بر جزئیات خاص یک صنعت یا حوزهی مهارتی مشخص تمرکز دارند.
ویژگی مهم دیگر این است که احزاب به نهاد دولت دسترسی دارند. در قرن نوزدهم، این موضوع چندان اهمیتی نداشت، چراکه بسیاری از کارگران اصولاً از مشارکت در نظام رأیگیری محروم بودند. اما با روند دموکراتیزه شدن دولت سرمایهداری، امکان تأثیرگذاری بر عرصهی مبارزهی طبقاتی از طریق ابزارهای قانونگذاری، به یکی از ارکان اصلی استراتژی طبقهی کارگر بدل شد. تلاش برای پیشبرد منافع کارگران، از طریق احزابی که تازه در حال شکلگیری بودند، نیرومندترین ابزار خود را یافت.
این احزاب اگرچه با اتحادیهها همکاری میکردند، اما ساختار سازمانی مستقل خود را داشتند. از بسیاری جهات، احزاب نیز همچون اتحادیهها نهادهایی مبارزاتی بودند: آنها در جوامع کارگری حضور عینی و ملموس داشتند، بیشتر اعضای خود را از همان محیطها جذب میکردند و عمیقاً در زندگی روزمرهی طبقهی کارگر ریشه دوانده بودند، تا جایی که حزب و مردم نوعی وحدت ارگانیک را شکل میدادند.
اما فعالیت احزاب صرفاً به بهرهگیری از کارگران بهعنوان تودهای سازمانیافته محدود نمیشد – آنها فعالانه در پی آن بودند که فرهنگ ایدئولوژیک و سیاسی کل طبقه را شکل دهند. احزاب سوسیالیستی دارای پیام سیاسی منسجم و فرهنگی غنی از بحث و مناظرههای درونحزبی بودند، همراه با هنجارهای مشخص برای اعضا و مسیرهایی برای رشد و رسیدن به رهبری. تمامی احزاب سوسیالیستی قرن بیستم به انضباط درونحزبی خود و جدیتی که در عرصهی سیاست از خود نشان میدادند، افتخار میکردند. آیندهی سوسیالیستی چنان ملموس بهنظر میرسید که گویی در افق نزدیک، در آستانهی تحقق بود.
اما چه شد؟ چه چیزی مسیر را تغییر داد؟
منبع: ژاکوبن