1. «بارِ سنگینِ مردِ سفیدپوست» در واپسین سال قرن نوزدهم میلادی، همزمان با لشکرکشی ایالات متحده امریکا به فیلیپین، ادیب بلندآوازه انگلیسی جوزف رودیارد کیپلینگ سرودهای را با عنوان «بارِ سنگینِ مردِ سفیدپوست» در روزنامه تایمز لندن انتشار داد و در آن ضمن برشمردن هزینههای احتمالی ناشی از جنگ برای امریکا با بیانی حماسی به دفاع از مستعمرهسازی فیلیپین پرداخت. سروده با این ابیات آغاز میگیرد: «بارِ سنگینِ مردِ سفیدپوست را بر دوش گیرید/ بهترین فرزندانتان را روانه سازید/ پسرانتان را به بندِ تبعید سپارید/ تا یاری رسانِ مردمانِ در بند باشند/ …/مردمانی پریشان احوال و وحشی/ عبوس، نیمهدیوصفت و نیمهکودک».
در ادامه سروده، کیپلینگ از خدمات بیچشمداشت مردِ سفیدپوست به نوع بشر میگوید: «رنج را به جان بخرید/ و جهد ورزید تا دیگری بهرهمند گردد/ بارِ سنگینِ مردِ سفیدپوست را بر دوش گیرید/ جنگهای بیرحم در راه صلح/ دهانِ گرسنگی را پر کنید / و فرمان دهید بیماری پایان یابد». همه اینها را مردِ سفیدپوست نه از سر منفعت شخصی که به واسطه آگاهی از مسوولیت تاریخیاش برای نجات نژادهای پستتر از بربریتِ پیشامدرنشان انجام میدهد. او اینچنین از خودگذشتگی میکند اگر چه نیک میداند دیگری غیرسفیدپوستِ «پریشان احوال و وحشی» نه تنها ناتوان از رسیدن به رستگاری با اتکا به خویشتن است، بلکه حتی آنقدر خودآگاهی ندارد تا قدرشناس منجی سفیدپوست باشد. او به فراست دریافته است که بلاهت و قدرناشناسی دیگری غیرسفیدپوست چیزی از مسوولیت تاریخی مرد سفیدپوست نمیکاهد:
«بارِ سنگینِ مردِ سفیدپوست را بر دوش گیرید/ و پاداش دیرینهاش را درو کنید/ عتابِ آنان که بهرهمندشان ساختید/ و نفرتِ آنان که پشت و پناهشان بودید/ فریاد خشمآگین تودههایی که با رهنمونهای شما/ اینک (آه، چه آهسته) به سوی روشنایی میروند:/ «چرا ما را از بندگی آزاد کردید، /از اسارتِ آسودهمان در شبهای تاریک مصر؟»
۲. سلطه استعماری یا «رسالتِ متمدنسازی»؟
سروده کیپلینگ بیانی شاعرانه، اما آشنا از روایت اروپا محورانهاندیشه رهایی در عصر مدرنیته استعماری است؛ روایتی که در آن رستگاری انسان تنها از طریق «تمدن مدرن غربی» امکانپذیر میشود و تنها به مدد مداخلهگری «منجی غربی سفیدپوست» است که انسان غیرغربی امکان دستیابی به رهایی پیدا میکند. این روایت همانا سویه تاریک و سرکوبگر اندیشه رهایی در جهان مدرن است. سویهای که در روند شکلگیری و توسعه آنچه امانوئل والرشتاین «نظام جهانی مدرن» میخواند همواره ملازم و توجیهگر خشنترین اشکال بهرهکشی و سرکوب در جوامع پیرامونی استعماری بوده است. چنانکه حاصل جنگ استعماری امریکا در فیلیپین کشته شدن افزون بر دویست هزار فیلیپینی و فراگیر شدن قحطی و بیماری بود.
«منِ سلطه گرِ» استعماری، اگرچه همیشه و همه جا منشا قتل و غارت و بهرهکشی است، اما همواره خویشتن را به صورت «منِ منجی» تصور میکند و بدین سان است که استعمارگر غربی با ادعای پاسداری از ارزشهای جهانشمولِ تمدنِ مدرن وعده نجات بشریت از بربریتِ نژادهای پستتر را میدهد. در اندیشه استعماری اروپا محور، تنها مرد سفیدپوست غربی، همو که در نگاه سلسله مراتبی کانت در والاترین مرتبه آگاهی و اخلاقمداری نشانده میشود، شایستگی این را مییابد که در قامت منجی نوع بشر از توحش پیشامدرن ظاهر شود. غیر غربیانِ رنگینپوست که در مراتب پایینتر (و یا یکسره خارج از) هرم انسانیت در نظر گرفته میشوند اساسا نه درکی از رهایی دارند و نه توانی برای آن. در نگاه شارحان فلسفی مدرنیته استعماری اروپا در عصر روشنگری، مرد سفیدپوست اروپایی سرور طبیعی جهان است، زیرا تنها او است که با تکیه بر «عقلِ خودبنیاد» خویشتن را از سلطه طبیعت رهانیده و سوژگی خود را با رام کردن و به بردگی گرفتن طبیعتِ وحشی (دیگری تمدن مدرن) به منصه ظهور رسانده است. در قیاس با مردان سفیدپوست اروپایی – «اربابان طبیعت» در توصیف دکارت – انسانهای دیگر به درجات مختلف همچو بردگان طبیعت (و از این رو «بردگان طبیعی») به شمار میآیند. از این منظر، سلطه مردان سفیدپوست اروپایی بر دیگر انسانها نه تنها ضرورتی تاریخی، بلکه مسولیتی اخلاقی در جهت رهانیدن تدریجی نوع بشر از شرایط بردگی طبیعی قلمداد میشود.چنین استدلالی نخستینبار در نیمه قرن شانزده میلادی و در مناقشه کلامیِ پرآوازهای که دیرتر «مناظره وایادولید» نام گرفت، مطرح شد. پرسش کانونی این مناظره که به فرمان چارلز پنجم، پادشاه اسپانیا و امپراتور مقدس روم و در حضور یک هیات دوازده نفره داوری متشکل از متکلمین مسیحی و مقامات عالیرتبه برگزار شد، از این قرار بود: آیا رفتار فاتحان اسپانیایی قاره امریکا (کنکیستادورها) با بومیان این قاره، از جمله به بردگی کشیدن بومیان و اجبار آنها برای گرویدن به مسیحیت، دارای مشروعیت است؟ در جریان مناظره اما پرسش مهمتر و پایهایتری نیز مورد کنکاش قرار گرفت: آیا بومیان قاره امریکا اساسا انسان به حساب میآیند؟ یک طرف مناظره بارتولومئو لاس کاساس بود، روحانی پیرو فرقه دومینیکن که خود به نسل اول مستعمرهنشینان اسپانیایی در قاره امریکا تعلق داشت، اما تدریجا به یک منتقد برجسته نسلکشی و آزار و اذیت بومیان توسط کنکیستادورها تبدیل شده بود. در آن سوی مناظره خوان خینس د سپولودا، فیلسوف ارسطویی و مدافع سرسخت استعمار نشسته بود. هر دو بر سر اینکه فتح قاره امریکا با هدف مقدس و مشروع گستراندن حقیقت رهاییبخش تعالیم مسیحیت انجام شده است، همرای بودند. اختلاف بر سر شیوههایی بود که برای اشاعه و گسترش سلطه کلیسا اتخاذ میشد. سپولودا با استناد به ارسطو استدلال کرد که بومیان امریکا «بردگان طبیعی» هستند و توانایی حکومت بر خود را ندارند و از این رو بر فاتحان اسپانیایی است که به مثابه «ارباب» بومیان را مقهور ساخته و مقدمات مسیحیسازی آنها را حتی با توسل به خشونت و اجبار فراهم کنند. به گفته او، در سلسله مراتب طبیعی بومیان امریکا همانقدر از کنکیستادورها پایینتر هستند که «کودکان از بزرگسالان، زنان از مردان، … و میمونها از آدمیان». در نگاه سپولودا، وجود رسومی همچون قربانی کردن انسانها که در میان برخی جوامع بومی رواج داشت، اسپانیاییهای مسیحی و متمدن را موظف میساخت که برای پیشگیری از جنایات بومیان علیه قوانین طبیعی و الهی وارد جنگ شوند؛ جنگی که مشروعیتش ناشی از ضرورت اخلاقی آن است. لاس کاساس در نوبت خود پذیرفت که در زندگی سلسله مراتبی وجود دارد و بعضی از مردم نسبت به دیگران از جایگاه بالاتری برخوردارند. از سوی دیگر اما، او استدلال کرد که تعریف ارسطو از «بردگان طبیعی» شامل بومیان قاره امریکا نمیشود، چراکه آنها دارای قوای عقلانی هستند و به همین دلیل هدایت کردن آنها به مسیحیت بدون اجبار و خشونت امکانپذیر است. در پایان مناظره، رای داوران بر این قرار گرفت که اگرچه بومیان امریکا بخشی از جامعه متمدن انسانی نیستند، اما این امکان وجود دارد که پس از چند نسل زندگی و کار تحت قیمومیت استعمارگرانِ اروپایی بومیان از جایگاه پستِ خود در سلسله مراتب طبیعی رهایی یافته و از عرصه «بربریت» به عرصه «تمدن» وارد شوند. با این رای، داوران «مناظره وایادولید» بر استعمار قاره امریکا به مثابه رسالتی اخلاقی و دینی برای «متمدنسازی» و نجات نژادهای پست از بربریت مهر تایید زدند. با «مناظره وایادولید» مفاهیم تمدن و متمدنسازی در زمره مفاهیم بنیادین اندیشه مدرن اروپایی وارد شدند و با این روبنای ایدئولوژیک بود که پروژه مدرنیته استعماری در پهنه جهانی گسترانیده شد. چنانکه حدود دو قرن پس از این مناظره، مارکی دو کندورسه، فیلسوف فرانسوی و از بزرگان عصر روشنگری، در اثر مشهورش با عنوان «طرحی برای تصویری تاریخی از پیشرفت ذهن بشر» در باب «رسالت مقدس» اروپا برای بسط «تمدن» در جوامع غیر اروپایی داد سخن داد. با رسیدن پای استعمارگران اروپایی به قارههای آفریقا و آسیا گفتمان «متمدنسازی» و وعده رهاساختن نوع بشر از یوغ بربریت به کار توجیه سلطه استعماری بر مردمانِ این قارهها آمد. از جمله در شبه قاره هند، آنچنانکه گایاتری اسپیواک خاطرنشان میکند، مرد استعمارگر سفیدپوست مدعی بود، آمده است تا با گستراندن تمدن و عقلانیتِ مدرن «زن قهوهای پوست» را از زنجیر بربریت «مرد قهوهای پوست» و سنتهای ناعقلانی و سرکوبگر او برهاند. به همانسان که در شمال آفریقا، حاکم بریتانیایی مصر معروف به لُرد کرومر که در زادگاه خود از مخالفان سرسخت حقوق برابر میان زنان و مردان بود، خود را در مقام حامی زنان مصر و پرچمدار نجات آنان از سلطه مردان مسلمان میدید. لیلا احمد، در کتاب «زنان و جنسیت در اسلام» با اشاره به مورد لُرد کرومر، شرحی از پا گرفتن گونهای از «فمینیسم استعماری» در مصر تحت سلطه بریتانیا ارایه میکند و به تشریح چگونگی کاربست فمینیسم استعماری در جهت تحکیم ساختارهای بهرهکشی و سرکوب میپردازد. مشاهدات لیلا احمد در زمینه «فمینیسم استعماری» یادآور مشاهدات پژوهشگرانی است که کاربست گونهای زیستبومگرایی استعماری توسط استعمارگران اروپایی در آفریقا را مورد بررسی قرار دادهاند. از جمله گویلام بلانک در کتاب «اختراع استعمار سبز» نشان میدهد که چگونه استعمارگران اروپایی که در سراسر کره زمین در کار غارت طبیعت و فرسودهسازی منابع طبیعی بودند، در آفریقا خود را به مثابه صاحبان رسالتی مقدس برای نجات دادن طبیعت بکر این قاره از چنگال آفریقاییهای نامتمدن شناساندند. «منِ سلطهگرِ» اروپایی همزمان با آنکه از دیگری آفریقایی انسانیتزدایی میکرد تا او را برای بهرهکشی هر چه بیشتر از منابع طبیعی در گسترهای جهانی به بردگی کشد مدعی بود، آمده است تا نه تنها نوع بشر را از بربریتِ طبیعت («وضع طبیعی» مورد نظر توماس هابز) نجات دهد، بلکه طبیعت را نیز از بربریتِ نژادهای پست برهاند. نسخههای فرگشتیافته دوگانه «غربی نجاتدهنده» و «غیرغربی نیازمند به نجات»، همان دوگانهای که سویه استعماری اندیشه رهایی بر آن بنیان یافته را در گوشه گوشه تاریخ معاصر جهان میتوان یافت. از جمله آنجا که فمینیستهای لیبرالِ غربی لشکرکشی امریکا به افغانستان در سال ۲۰۰۱ را به عنوان گامی در راه آزاد کردن زنان افغانستان ستودند (نگاه کنید به کتاب «آیا زنان مسلمان به نجات نیازمندند؟» نوشته لیلا ابولغد) . یا آنجا که امریکای تحت ریاستجمهوری جورج بوش پسر در سال ۲۰۰۳ جنگی را با عنوان پرطمطراق «عملیات آزادسازی عراق» آغاز کرد که در نتیجهاش صدها هزار عراقی کشته شدند و جلوههایی از توحش ناشی از آن در دالانهای زندان مخوف ابوغریب به نمایش گذاشته شد و بر همان سیاق است که در زمانه کنونی ما، بنیامین نتانیاهو، قصاب غزه، در میانه کارزار نسلکشی اسراییل علیه فلسطینیان، خود را «نجاتدهنده مردم غزه از سلطه حماس» میخواند و هنگام بمباران ایران مدعی میشود به همانسان که کوروش یهودیان را آزاد کرد اینک او به دنبال آزاد کردن مردم ایران است.
۳. اندیشه پسااستعماری و پراکسیسِ رهاییبخش
کتاب مارکی دو کندورسه که پیشتر به آن اشاره رفت در سال ۱۷۹۴ نگاشته شد، در میانه شورش خونین بردگان آفریقایی علیه حاکمیت استعماری فرانسه در سنت دومینگ (هاییتی کنونی) . آنچه بردگان آفریقایی در هاییتی در مقابلش برخاسته بودند همان سویه تاریک و سرکوبگر اندیشه رهایی در اروپای مدرن بود که کندورسه آن را به مثابه «رسالتی مقدس» در مسیر پیشرفت انسان میدید. شورش بردگان در سنت دومینگ بر نضج گرفتن فهمی بدیل از اندیشه رهایی در جهان مدرن دلالت داشت؛ فهمی که در آن انسان غیرغربی به واسطه تجربه عینی و تاریخی خود به تهی بودن وعده رهایی به مددِ مداخلهگری استعمارگرِ غربی پی برده بود و از این رو رهایی خود را در خلق و بسط «خویشتنی نوین» در میانه مقاومت و مبارزه علیه ساختارها و روابط سلطه جستوجو میکرد.
«خویشتنِ اظهارگر» پسااستعماری، اگرچه موجد تاملات هستیشناسانه بدیع است، اما خود در نتیجه کنشوواکنش در بطن ساختارهای سلطه و مبارزات سلطهستیزانه زاده میشود. این «خویشتنِ اظهارگر» صرفا از دل تاملات فلسفی و اگزیستانسیال («منِ اندیشنده» دکارتی) بیرون نیامده، بلکه محصول پراکسیس سلطهستیزانه («منِ مبارز») است. آنچنانکه انریکه دوسل تصریح میکند: سنت امریکای لاتینی «فلسفه رهایی» که دوسل خود از پیشگامان آن بود ریشه در چند قرن مبارزات مردمان قاره امریکا علیه نظم استعماری دارد؛ از مقاومت بومیان در برابر کنکیستادورها تا شورش بردگان آفریقاییتبار در سنت دومینگ تا انقلاب مکزیک و غیره و به همین ترتیب است که اندیشه انقلابی فرانتس فانون در متن و بطن مبارزات مردمان کاراییب و آفریقای شمالی علیه استعمار فرانسه پدیدار میآید و انسانگرایی رادیکال ادوارد سعید در پیوند با مقاومت فلسطینیان در برابر استعمار بریتانیا و اسراییل و «بازگشت به خویشِ» پسااستعماری علی شریعتی و جلال آلاحمد در جریان ایستادگی ایرانیان در مقابل سلطهگری امپراتوریهای روسیه و بریتانیا و امریکا. «خویشتنِ اظهارگرِ» پسااستعماری با ایستادن در برابر واقعیت مادی نظم استعماری با بنیاد فلسفی «خویشتنِ اظهارگرِ» مدرنیته اروپایی (سوژه سنت روشنگری) نیز در میافتد. در همزمانی مبارزه با ساختار مادی استعمار و هماوردی با بنیان فلسفی سوژه روشنگری (و تصور اروپامحورانه، سلسله مراتبی و فردگرایانه او از امر رهایی) است که «خویشتنِ اظهارگرِ» پسااستعماری طرحی نو برای آیندهای عاری از سلطه در میاندازد. این همان پراکسیس رهاییبخش پسااستعماری است که در آمدوشد مدام میان میدان مبارزه و عرصه اندیشه شکل میگیرد و فانون در کتاب «دوزخیان زمین» به کاوش روانکاوانه نسبت آن با بنیان فلسفی مدرنیته استعماری اروپا میپردازد: «[در عرصه مبارزه] اولین چیزی که رنگ میبازد همان فردگرایی است. روشنفکر استعمارزده از اربابان خویش آموخته بود که فرد باید فردیت خود را اثبات کند. بورژوازی استعماری این را در ذهن مردمان استعمارزده جا انداخته بود که جامعه از افرادی تشکیل شده که هر یک در سوژگی خود محصور هستند و ثروت جامعه از اندیشههای فردی نشات میگیرد. اما آن روشنفکر استعمارزدهای که اقبال مییابد تا با توده مردم در مبارزه آزادیبخش همسنگر شود، به زودی به دروغین بودن این نظریه پی میبرد. … ناگهان روشنفکر استعمارزده فرو ریختن بتهای پیشین را پیش چشم خود میبیند: بتهای خودخواهی، تکبر و نیاز احمقانه و کودکانه به زدن حرف آخر.» آنچنانکه از گفتاورد بالا پیداست، در افتادنِ «خویشتنِ اظهارگرِ» پسااستعماری با سوژه مدرنیته استعماری اروپا نه از جنس نقد پسامدرن به مدرنیته است و نه صرفا روایتی غیرغربی از اندیشه انتقادی در غرب. از همین رو است که انریکه دوسل، با آنکه اندیشه پسامدرن را گونهای سرکشی فلسفی در برابرِ پارهای از سویههای تاریک پروژه مدرنیته در اروپا تلقی میکرد، اما معتقد بود اندیشه پسامدرن بسان سرابی است که انسان را به سرمنزل رهایی نخواهد رساند. او در همان حال که استدلال میکرد «منِ اندیشنده» دکارت بیان فلسفی «منِ سلطهگرِ» استعماری تجسم یافته در کنکیستادورهاست، اما همچنان بر «اهمیت رهاییبخش عقل» تاکید داشت. همانندِ این نگاه را در اندیشه پسااستعماری ادوارد سعید نیز میتوان یافت که اگرچه در آثارش از ابزار نقد پسامدرن بهره میجست، اما با پافشاری بر ارزشهای جهانشمول و امکان مبارزه رهاییبخش مسیری متفاوت از سنت پسامدرن در پیش گرفت. به همین ترتیب، دوسل و سعید، با آنکه هر دو خود را وامدار برخی بینشهای فلسفی آدورنو و دیگر پیشگامان مکتب فرانکفورت میدانستند، اما بر این باور بودند که انگارههای اروپامحورانه دیرپا در سنت نظریه انتقادی فرانکفورت و نیز بیاعتنایی فرانکفورتیها به مبارزات ضد استعماری و ضد امپریالیستی، به تضعیف توان رهاییبخش این سنت فکری انجامیده است. تلاشهای فکری دوسل و سعید و دیگر پیشگامان اندیشه پسااستعماری از اقبال تا فانون و شریعتی و اسپیواک همه و همه در جهت پیریختن طرحی نو برای رهایی انسان بوده است؛ نه تنها انسان غیرغربی، بلکه نوع بشر در جهانشمولترین معنی آن. روشنترین صورتبندی این مقصود را در واپسین واژههای «دوزخیان زمین» میتوان یافت: «برای اروپا، برای خودمان و برای بشریت، همرزمان، باید صفحهای نو بگشاییم، باید مفاهیمی نوین را ارایه کنیم و بکوشیم انسانی نو را پدید آوریم.»
سیاوش صفاری؛ استاد مطالعات غرب آسیا، دانشگاه ملی سئول
منبع: روزنامه اعتماد