اسلاووی ژیژک در یادداشت تازهاش به سراغ دو چهره جنجالی سیاست امروز میرود: ترامپ و نتانیاهو. او نشان میدهد چگونه ترامپ برای توجیه خشونت و نفرت خویش، به «چهرههایی مقدس» چون چارلی کرک نیاز دارد و چگونه نتانیاهو با گسترش جنگ علیه فلسطینیها، وعدهٔ صلح را بر زبان میآورد. ژیژک با رجوع به فلسفهٔ افلاطون، هگل و والتر بنیامین، منطق ریاکارانهٔ قدرت را برملا میکند؛ منطقی که نابودی دشمن را پشت نقاب «خیر و عدالت» پنهان میسازد. در پایان، او هشدار میدهد: مراقب «نجیبزادگانی» باشیم که کارکردشان چیزی جز تقدیس خشونت نیست.
به گفتهٔ ترامپ، چارلی کرک فقط بهترینها را برای دشمنانش میخواست. این سخن فیلسوف اسلاوی ژیژک را به یاد توجیه جنگ در غزه میاندازد. او هشدار میدهد: هنگامی که مردان شرور روحیات والا و نجیب را فرا میخوانند، باید بسیار هوشیار باشیم.
چارلی کرک «انسانی نیک» بود، مگر نه؟ دستکم این همان چیزی است که دونالد ترامپ بر زبان آورد. در مراسم یادبود این چهرهی مسیحی-ملیگرا در آریزونا، همسر داغدار او قاتلی را که جان شوهرش را گرفت بخشید. اما رئیسجمهور آمریکا، ترامپ، با او همداستان نشد. ترامپ کرک را «مبلغی با روحی والا و مأموریتی عظیم، بسیار عظیم» توصیف کرد و سپس افزود: «او از دشمنانش نفرتی در دل نداشت؛ حتی بهترینها را برایشان میخواست. در این نقطه من با چارلی همنظر نیستم. من از دشمنانم بیزارم، و هیچ نیکیای برای آنان نمیخواهم.» این جمله بهسرعت بر سر زبانها افتاد. و بیشک ارزش آن را دارد که با دقت بیشتری به آن پرداخته شود.
ترامپ، برای آنکه بتواند نفرت خشن و بیامان خود را توجیه کند، نیازمند چهرهای چون چارلی کرک است؛ به مثابه انسانی نیک که حتی برای دشمنانش نیز بهترینها را میخواست. (این یادآور وضعیتی است که در آن مسیحیان به عیسی مسیحی قدسی نیاز دارند، تا مرگ او دستاویزی شود برای مشروعیتبخشی به تعقیب و آزار بیرحمانهٔ دشمنانشان).
به همین دلیل، کرک باید به شمایل شهیدی با ابعادی نزدیک به الوهیت برکشیده شود؛
اما این تصویر آرمانی، جز روی دیگر سیمای بیرحمی ترامپ نیست. هر یک بدون دیگری بی معنی است.
هدف ترامپ نابودی دشمن است ـ و درست از همین رو به کرکِ مسیحی نیاز دارد.
منطق رایج و ریاکارانه مدعی است که ما به سرزمین یک ملت حمله میکنیم تا به قربانیان رژیمی سرکوبگر که آنجا حکمفرماست، یاری رسانیم.
در دههٔ ۱۹۳۰، حتی ژاپن استدلال میکرد که اشغال بخش اعظم چین با هدف متمدن ساختن مردم آن سرزمین انجام گرفته است. چینیها بهگونهای تصویر میشدند که گویی کودکانی نافرماناند که خیر و صلاح شان در این بود که تربیت و منضبط شوند. در جنگ کنونی خاورمیانه، فیلسوف و روزنامهنگار فرانسوی، برنارد-هنری لِوی، تلاش کرد همان خط استدلال را دنبال کند: هر آن چه اسرائیل در غزه و کرانهٔ باختری انجام میدهد، به منظور کمک به فلسطینیهاست و آنها را از چنگال بنیادگرایان مسلمان که بر آنها سلطه دارند، آزاد میسازد.
در رابطه با ترامپ و نتانیاهو، نقابها کنار رفتهاند: دشمن باید نابود شود. و برای پیشبرد این هدف، باز به چهرهای چون چارلی کرک نیاز است.
ترامپ در این جا مبتکر نیست. افلاطون، در نخستین صفحهٔ کتاب خود «جمهوری»، بهطرزی شگفتانگیز شرح میدهد که چگونه پوپولیستهایی چون ترامپ (که اینجا با پُلمارخوس نمایندگی میشوند) با دشمنان خود (که اینجا راوی، سقراط، نماینده آنهاست) رفتار میکنند:
پُلمارخوس به من گفت: «میبینم، سقراط، که تو و همراهت در حال خروج از شهر هستید.»
گفتم: «درست حدس زده ای.» افزود: «اما آیا می بینید ما چند تن هستیم؟»گفتم: «البته.» پرسید: «و آیا شما قویتر از همهٔ ما هستید؟ زیرا اگر نه، باید همانجا بمانید که هستید.» پرسیدم: «شق سومی هم هست و آن این است که شما را قانع کنیم تا اجازه دهید برویم؟» پاسخ داد: «کسی را که هم که آماده شنیدن نیست میتوانید قانع کنید؟» گلاوکن پاسخ داد: «قطعاً نه.» گفت: «پس بدانید که ما آماده شنیدن نیستیم.»
اصلاً به حرف دشمن گوش ندادن؛ امروز بارها با این نگرش در سیاستهای عالیرتبه – و حتی در فلسفه – مواجهیم. یکی از نقدهای رایج به هگل این است که مفهوم پیشرفت دیالکتیکی مستلزم عطش سیریناپذیر برای ادامهٔ اندیشیدن است، تا آنجا که همه پیامدهای یک اندیشهٔ مشخص یا یک نقطهنظر بهطور کامل تبیین شود.
هگل و امتناع از گوش دادن به هشدارها دربارهٔ نسلکشی در غزه
تصور کنید که زاهد هستید و در اندیشهٔ ریاضت غرق شدهاید. در این صورت درمییابید که ریاضت رفتاری خودخواهانه است – شما غرق در احوالات خود هستید و از هیچ تلاشی برای محو همهٔ آثار لذت و شادی فروگذار نمیکنید. اما هگل نیز واقف است: در همان آغاز اثرش، «علم منطق»، که نظم منطقی مقولات ناب تفکر را بدون پیشفرضهای تجربی تحلیل میکند، اشاره میکند که منطق با این حال مبتنی بر عمل ارادی (در نهایت ممکن) است؛ یعنی بر تصمیم آگاهانهی اندیشیدن.
زاهد میتواند بهسادگی پاسخ دهد: «بله، واقعاً خودخواه هستم، اما برایم مهم نیست. از تأمل دربارهٔ آنچه ریاضت من در پی دارد سرباز میزنم و صرفاً میپذیرم که چنین هستم.»
این خودداری از گوش دادن و یا اندیشیدن، تنها یک تصمیم بنیادی بزرگ نیست؛
بلکه در زندگی ما بهطور مداوم تکرار میشود.
افرادی که از اسرائیل بدون قید و شرط حمایت میکنند، تمام استدلالهای آشکار را که به نسلکشی در آنجا اشاره دارند نادیده میگیرند و بهسادگی وقوع این نسلکشی را دروغهایی ضدیهودی میپندارند و رد میکنند.
ترامپ از این که اصلاً به کسی گوش ندهد لذت فراوان میبرد، زیرا قویتر است و توانایی آن را دارد.
برای من هم این اتفاق همیشه رخ میدهد: اخیراً وقتی فهرستی از دلایل بحران محیط زیست ارائه میدادم، پاسخی که دریافت کردم تقریباً این بود: «ما گوش نخواهیم داد، در این مورد مطمئن باشید.» توضیح کوتاه این بود که مبارزه با گرمایش جهانی یک کمپین است که با انگیزههای شرورانه هدایت میشود (تخریب غرب پر رونق و شکوفا).
ترامپ به همین شیوه در سخنرانی خود در مجمع عمومی سازمان ملل در ۲۳ سپتامبر گفت که تغییرات اقلیمی «بزرگترین کلاهبرداری است که تاکنون بر جهان رفته است». این نگرش مبتنی بر همان دیدگاه عدالت است که چند صفحه بعد در افلاطون توسط ترازیماخوس بیان میشود، کسی که میگوید: «ادعا میکنم عدالت آن چیزی است که برای قوی سودمند باشد.»
و در ادامه توضیح میدهد: «اشکال مختلف حکومت، قوانین را به شیوهای دموکراتیک، اشرافی یا استبدادی میسازند، بسته به نوع حکومت؛ و این قوانین که هر یک مطابق با منافع خودشان است، همان حقی است که بر شهروندان خود تحمیل میکنند. و هر کسی که این قوانین را نقض کند، به عنوان قانونشکن و مرتکب بیعدالتی مجازات میشود. و منظور من از این که میگویم در همهٔ حکومت ها همان اصل عدالت حاکم است، این است که برای حکومت آن کشور سودمند است؛ و از آنجا که باید فرض کنیم حکومت قدرت دارد، تنها نتیجهٔ منطقی این است که در همه جا یک اصل واحد عدالت وجود دارد: چیزی که برای قوی سودمند باشد.»
ثمر دادن، نشانهٔ اعمال شرورانه است.
آیا این دوباره همان سیاست ناب ترامپی نیست؟ اگر برزیل دوست ترامپ، رئیسجمهور سابق برزیل، ژایر بولسونارو، را بازداشت کند، ترامپ تعرفهها را ۳۰ درصد افزایش میدهد؛
چون نخستوزیر بریتانیا، کیر استارمر، در برابر ترامپ سر خم می کند، بریتانیا بهتر از سایر کشورهای اروپایی رفتار میشود؛ و اگر کشوری صادرات زیادی به آمریکا داشته باشد، رئیسجمهور آمریکا رقابت منصفانه را نادیده میگیرد و به سادگی تعرفهها را افزایش میدهد…
ترامپ بار دیگر مطمئن میشود که اقداماتش پیامدهای منفی برای دشمنانش داشته باشد – حتی وانمود هم نمیکند که رنجی که به آنها تحمیل میکند، رفتار آنها را بهبود خواهد داد.
با این حال، کافی نیست که تنها این نگرش را وارونه کنیم و اقداماتی انجام دهیم که انتظار داریم برای همهٔ ذینفعان پیامدهای مثبت داشته باشد. منطق در اینجا پیچیدهتر میشود -به یاد بیاورید چگونه فیلسوف آلمانی، والتر بنیامین، بهشدت اصل راهنمای یوهان ولفگانگ گوته را رد کرد: «تلاش کنید تا همه چیز در زندگی پیامدی داشته باشد».
اظهار تند و نیشدار بنیامین چنین است:
«بیتردید این یکی از نفرتانگیزترین همهٔ اصول است؛ اصلی که کسی انتظار ندارد آن را نزد گوته بیابد. این همان امر مطلقِ پیشرفت در مشکوکترین شکل آن است.
مسئله این نیست که پیامد بتواند آنچه را در یک کنش درست ثمربخش است به بار آورد، چه رسد به اینکه نتیجه خود، میوهٔ عمل باشد. برعکس، ثمر دادن، نشانهٔ اعمال شرورانه است. اعمال نیکان هیچ «پیامدی» ندارند که بتوان به آنها نسبت داد (یا منحصراً به آنها نسبت داد). میوههای یک عمل، همانگونه که درست و شایسته است، در درون خود آن عمل نهفتهاند. جستن درون یک شیوهٔ کنش، بهترین راه برای آزمودن باروری و ثمربخشی آن است.»
آیا اقداماتی وجود دارند که به سبب هدفشان نیکو باشند؟ مثلاً جلوگیری از یک جنگ هستهای؟
یک استدلال آشکار علیه این نگرش وجود دارد: چه میتوان گفت دربارهٔ اقداماتی برای جلوگیری از گرمایش جهانی، یک جنگ هستهای یا سلطهٔ هوش مصنوعی؟ آیا در این موارد این فقط پیامدها نیستند که اهمیت دارند؟
آیا استدلال بنیامین بر تمایز قدیمی میانpoiesis و praxis بنا نشده است؟
«Poiesis» فعالیتی است که محصولی را هدف خود قرار میدهد، محصولی که پس از پایان فعالیت وجود دارد (مانند یک اثر هنری، یک میز یا هر چیز دیگر)،
در حالی که «Praxis» فعالیتی است که خود هدف آن است (مانند اجرای یک اثر هنری).
با این حال میتوان استدلال کرد که اقداماتی که به هدفی بیرونی معطوفاند، نیز دارای ارزشی درونی هستند. اقدام جمعی بزرگی را تصور کنید برای بنای چیزی که تخریب محیطزیست را کاهش میدهد: حتی اگر این تلاش شکست بخورد، خود این فعالیت موجب شکلگیری نوعی همبستگی اجتماعی میشود و بدین ترتیب دارای ارزش مثبت درونی است. پس آنچه نشانهٔ شر است، تمرکز صرف بر هدفی بیرونی است (چه خوب و چه بد)، که «نفس کنش» را نادیده میگیرد.
صلح جاودان پس از پیروزی: طرز تفکر ترامپ و نتانیاهو
فیلسوف فرانسوی، ژان-کلود میلنه، اشاره کرده است که برای کشورهای غیراروپایی، جنگ وضعیت طبیعی است که همیشه در پسزمینه کمین کرده و دوران صلح تنها وقفههای گاهبهگاه بین درگیریهای مسلحانه هستند. در همین حال، در غرب مسیحی، صلح بهعنوان نقطه اوج بزرگ پیشرفت تاریخی تلقی می شود؛ بهعنوان وضعیت غایی که همهٔ ما به دنبال آن هستیم.
در هیچ جایی این موضوع واضحتر از آلمان نازی نیست: آنها بارها و بارها صلح جاودان را فرا میخواندند، صلحی که پس از پیروزی نهایی فرا میرسید – این ارجاع به صلح جاودان، توجیهکننده (و طلبکننده) بسیج کامل برای جنگ نهایی بود، جنگی که قرار بود به تمام جنگها پایان دهد.
ترامپ با حمایت تمامعیار از اسرائیل و بمباران ایران، صلح را به ارمغان میآورد.
نخستوزیر اسرائیل، نتانیاهو، تلاش میکند با گسترش جنگ علیه فلسطینیها و انجام نسلکشی، صلح را در خاورمیانه برقرار کند (که به نوعی منطقی است: وقتی دشمنان خود را از روی زمین محو کردهای، دیگر صلح برقرار است…).
بیاموزیم چگونه با تهدید جنگ زندگی کنیم.
پس در این واقعیت جنونآمیز که هم ترامپ و هم نتانیاهو از سوی برخی کشورها بهعنوان نامزدهای جایزه صلح نوبل معرفی شدهاند، منطقی خاص نهفته است. «فرهنگ طرد» در شکل افراطی خود، به شیوهای مشابه عمل میکند: این فرهنگ برای ترویج مدارا و تنوع پیکار می کند، اما با بیرحمی تمام کسانی را طرد میکند که تعریف خودش از مدارا و تنوع را به چالش میکشند.
از این وضعیت میتوان سه نتیجه گرفت:
نخست این که: آموختن زندگی کردن با تهدید یک جنگ، شاید تنها راه برای برقراری صلح باشد.
دوم اینکه: مراقب «نجیبزادگانی» باشید، که کارکردشان توجیه خشونت و بیرحمی است.
سوم اینکه: در جامعه ای که واقعا آزاد است، مردم تنها به اقداماتی با پیامدهای مثبت دل نمیبندند، بلکه به خود کنش ها دل می بندند.