تبعیدی و پناهنده، هر دو به دلایل گوناگون از سرزمین خود رانده یا جدا شدهاند. فشار سیاسی، تهدید جانی، تنگناهای اجتماعی، فرهنگی، عقیدتی، تحصیلی یا اقتصادی آنان را ناگزیر به ترک خانه و وطن کرده است. با این حال، میان «تبعید» و «پناهندگی» تفاوتی بنیادین وجود دارد.
تبعید معمولاً اجباری و به تصمیم حکومت است؛ نوعی مجازات که فرد را از شهری به شهری دیگر یا از کشوری به کشوری دیگر میراند و از حق بازگشت محروم میکند. در مقابل، پناهنده اغلب داوطلبانه، اما از سر ناچاری، وطنش را ترک میکند تا در کشوری دیگر از حمایت انسانی و حقوقی برخوردار شود. به بیان دیگر، تبعید تنبیهی سیاسی ست، اما پناهندگی تلاشی انسانی برای بقا و امنیت.
غربت: جابهجایی مکان یا گسست درون؟
تبعید و پناهندگی در ظاهر، جابهجایی مکانیاند، اما در عمق، تجربهای روانی و وجودیاند. پناهنده و تبعیدی در واقع از بخشی از خود جدا شده است؛ او در «کوچهی بنبستِ غربت[i]» زندگی میکند، جایی که راه بازگشت بسته و مسیر آینده مبهم است.
در چنین وضعیتِ درونی، خاطره بدل به پناهگاه میشود. پناهنده و تبعیدی برای حفظ تداوم هویت خویش، آگاه یا ناآگاه به گذشته بازمیگردد و از یادها تغذیه میکند. اما این بازگشت همواره دلنشین نیست بلکه گاه با اندوه، حسرت و خشم درهم میآمیزد. روانشناسان از این وضعیت با عنوان «نوستالژی دوگانه» یاد میکنند؛ احساسی که در آن گرمای دلتنگی با سوز فقدان آمیخته است.
پناهنده و تبعیدی در حقیقت سوگوارند: سوگ برای خانه، زبان، روابط و هویتی که در سرزمین مادری معنا داشت. فرآیند سوگ، به تعبیر الیزابت کوبلر راس[ii]شامل پنج مرحله است: انکار، خشم، چانهزنی، اندوه و پذیرش. در تبعید، این مسیر اغلب ناتمام میماند به ویژه برای آنان که امکان بازگشت یا آشتی ندارند. تبعیدی و پناهنده در چرخهای بیپایان از غم، حسرت و خشم گرفتار میشود.
نخستین گام رهایی، پذیرش فقدان است. پذیرش به معنای تسلیم یا رضایت نیست، بلکه اذعان به واقعیت و آمادگی برای تغییر است. تنها از رهگذر این پذیرش است که روان میتواند انرژی خود را از گذشته جدا کرده به اکنون بازگردد و روند بازسازی تدریجی را آغاز کند.
زندگی در تبعید و پناهندگی نوعی فروپاشی در ساختارهای آشناست. زبان، فرهنگ، ارزشها و حتی نشانههای کوچک روزمرگی از میان میروند یا رنگ میبازند. در چنین شرایطی، فرد باید هویت خود را از نو، بر پایهی آنچه هنوز ممکن است، بازسازی کند.
این بازسازی نیازمند دو نیروی درونی ست. یکی «انعطاف روانی» در برابر تغییر و دیگری توانایی «خلق معنا» در دل شرایط تازه. نوشتن، گفتگو با همفرهنگان، ارتباط با جامعهی میزبان و حتی بازآفرینی زبان شخصی، از جمله ابزارهای مفید برای بازسازی هویت جدید و حفظ پیوستگی درونیست.
از کوچه بنبست تا کوچه دررو
تبعید و پناهندگی در ظاهر کوچههای بنبستاند، اما روان انسان میتواند در دل هر بنبستی، راهی برای عبور بیابد، راهی درونی به سوی رشد و معنا. به تعبیر ویکتور فرانکل[iii] روانپزشک معناگرا: «انسان میتواند در هر رنجی معنایی بیابد که او را از شکست به رشد برساند».
تبعیدی و پناهنده نیز اگر بتواند از دل رنج خود معنا بیافریند، از قربانی تبعید و پناهنده بودن به راوی تبعید و پناهندگی بدل میشود. کسی که از درد، روایت میسازد و با آن زنده میماند.
در یک جمع بندی «کوچهی تبعید یا پناهندگی» شاید در ظاهر بنبست باشد، اما در ژرفای روان، میتواند آغازی باشد برای بازگشت به خویشتن. انسان پناهنده و تبعیدی، هرچند از خاک وطنش جداست، اما اگر میان خاطره و اکنون، میان ریشه و پرواز توازنی نو بیابد، درمییابد که وطن، تنها مکان نیست؛ بلکه پیوندی درونی ست میان حافظه و معنا.
دکتر علی سرکوهی
روانشناس