نسل خوشبختی هستیم که جنبش کنونی یا انقلاب خشم زنان و جوانان را شاهدیم! این جنبش در ادامه جنبش های پیاپی این چند دهه بعد از انقلاب تاریخ رابطه ملت و دولت را عوض خواهد کرد. این چند کلمه را در توضیح این نکته می نویسم. رژیم ولایی میراثخوار رژیم های دولتخدایی در قرن بیستم است. رژیم هایی که از آن فاشیسم و کمونیسم روسی و چینی و نازیسم بیرون آمد. رژیم هایی که دولت در آنها همه کاره است و مردم در آنها به ارشاد دولت و حزب فراگیر آن زندگی می کنند. این ماجرا یکبار برای همیشه تمام شده است. اسلامیسم در پایان عمر خود است. در موزه تاریخ در کنار فاشیسم و کمونیسم و امثال دولتهای کنفورم ساز خواهد نشست. جنبش کنونی اختاپوس غول آسای دولت را می پزد و می بلعد و چیزی از آن باقی نمی گذارد که بتواند دست اش را به هر جایی بند کند و مردم را در چنبره خود اسیر سازد.
شاهدش چیست؟ شاهدش این است که یکبار در ۱۳۷۶ مردم به دولت قاهره ولایت نه گفتند و کسی را انتخاب کردند که ولایت نمی خواست. یکبار دیگر در ۱۳۸۸ در مقابل رای ولایت برای برکشیدن چاکر درگاه ایستادند. امروز هم که صدایشان از همه وقت بلندتر است و اعتراض و ایستادگی شان نظر جهان را به خود جلب کرده است. می توانم گفت که حتی رای به بنی صدر هم نفی دولتخدایی ولایت بود. گرچه به صورتی غریزی. مردم ایران در کوره حوادث سالهای بعد رشد کردند. تغییر کردند. خود را شناختند. شهروندانی مستقل شدند. و سرانجام پوست ترکاندند و دوباره متولد شدند.
اما موضوع فقط سیاسی نیست. دولت قاهره در تمام ابعاد اختاپوسی خود شکست خورده است. نه امروز که از چند دهه پیش. به یاد دارم که در دهه ۶۰ با برخی جوانان که پدرانشان از مقامات رده بالا بودند نشست و خاست داشتم. اول بار از یکی از آنها شنیدم که در مجلس عزاداری محرم در تاریکی «بریک» می زدند. بیگانه افتادن جوانان خانواده های حاکم نشانه پیوستگی آنها با فرهنگ جوانان آن روزگار بود. برخی شان دوست دختر داشتند. و با کارت بسیج خود را در بزنگاه ها نجات می دادند. حتی بعدها دخترانی که می خواسند آزادتر باشند یک کارت بسیج به دست می آوردند و در جایی که لازم بود از خطر بجهند آن را رو می کردند. به یاد دارم که چطور محفل های خانگی دانشجویی جای کلاسهای درس محل گفتگوی آزاد دختر و پسر دانشجو بود. به یاد دارم وقتی در سر کلاسی ضمن بحثی شعری خواندم از متنی که در دست داشتم دختری بلافاصله بعد از کلاس آمد و دفترم را گرفت که می خوانم و می آورم. بعد روز دیگر گفت شعری که خواندی خظرناک بود. من دفتر را عمدا گرفتم که مبادا کسی دیگر آن را به بهانه ای بگیرد و برایت دردسر شود و پرونده ای برایت جور کنند. به یاد دارم که چگونه همان سالها شمار جوانانی که روزهای محرم در خانه می ماندند تا با موسیقی دلخواه خود و با دوستان خود سر کنند کم نبود. به یاد دارم گروههای جوانانی را که با هم به درکه می رفتیم یا در درکه می دیدیم و از هفت دولت آزاد بودند. به یاد دارم که در درکه گشت کمیته گذاشته بودند ولی اهل کوه و گردش به هم خبر می دادند تا از شرور آنها ایمن بمانند. به یاد دارم که دوستی که با هم درکه می رفتیم گفت این کمیتهچی ها طوری به ما نگاه می کنند که گویی سربازان دشمنی اشغالگر هستند و ما همه مظنون به عضویت در نیروی مقاومت.
ما عضو نیروی مقاومت بودیم. زیرپوست شهر زندگی خودمان را می کردیم. همانطور که دوست داشتیم. نوارهای موسیقی را دست به دست می کردیم. نوارهای ویدئو را دست به دست می کردیم یا در خانه هم تماشا می کردیم. هر طور شده اهل مشروبات آن را به دست می آوردند. هر طور که باشد دختر و پسر با هم قرار و مدارشان را می گذاشتند. به هم یاد می دادند که اگر در اتومبیل با هم گرفتار شدند چه بگویند که از شر بسیجیان در امان بمانند. و یادم هست شبی که گلشیری در خانه یکی از استادان برجسته مست کرده بود با چه ترفند شیرینی آن استاد او را سالم و بی خطر از ایستگاههای میان راه بسیج عبور داد و به خانه رساند. سالها بعد در آکسفورد در سمیناری حضور داشتم که تم اصلی آن این بود که چگونه رژیم ولایی عرصه عمومی را به عرصه خصوصی رانده است. بعدتر خودم گزارشهای متعددی از رستورانهای خانگی و فروشگاههای خانگی تولید و منتشر کردم که در آنها آزادی کامل برقرار بود. چیزی که در بیرون وجود نداشت.
صدها نمونه است یکی دو تا نیست. هر کدام از ما نیز صدها نمونه دیگر از تجارب و مشاهدات خود داریم. هرگز فراموش نمی کنم که یکبار معاون ارشاد گفت که سیستم ویدئو در ایران بدون دخالت دولت در ظرف دوماه از نوار کوچک (بتا مکس) به نوار بزرگ (وی.اچ.اس) تغییر کرد. هنوز ماهواره نیامده بود و سرگرمی ما در خانه ها ویدئو بود. ماهواره هم که آمد دیدیم چطور ناکام ماند با همه بازیهایی که سر مردم در آورد. آری دولت وانمود می کرد همه جا هست و بر همه چیز ناظر است. و نبود. یکی از مردان بزرگ سیاست و فرهنگ زمانی به من می گفت وقتی رفتم اروپا دیدم به نظر می آید هیچ چیز کنترل نمی شود ولی در واقع همه چیز کنترل می شود. اما در ایران به نظر می آید همه چیز کنترل می شود و هیچ چیز کنترل نمی شود! و باز یادم هست که وقتی بازجویی از من سین جیم می کرد چطور از همه چیز و همه جا بی خبر بود و وانمود می کرد همه چیز را می داند و تنها یک بار ناگزیر شد اعتراف کند که نه نمی دانم.
چه می خواهم بگویم؟ حاکمیت ولایی از هیچ کوششی فروگذار نکرد تا بر همه چیز مردم مسلط شود. از پارتی شان تا نوار موسیقی داخل ماشین شان. از ورودشان به دانشگاه تا ورودشان به دوره های عالی فوق لیسانس و دکتری و مجلس و همه جا. وانمود کرد که بسیار می داند. برای تقریبا هر کسی در آن وطن پرونده ساختند. سوابق هر کسی را در پرونده ها جمع کردند. اما صدها و هزاران بار آن پرونده ها آنها را گمراه کرد. هرگز نتوانستند مردم را به راهی که می خواستند بکشانند. حتی وقتی نسل اول انقلاب بتدریج از کارها کنار گذاشته شد و بسیجی ها و دیگر خانواده انقلاب به همه جا راه یافتند. شاهد روشن اش همین دانشگاه های امروز که همه و همه از دانشجو و استاد از فیلترهای مختلف رد شده اند تا بتوانند وارد شوند اما امروز در مقابل این اختاپوس آدمخوار و وطن سوز قرار گرفته اند. این رژیم از آغاز خود را برای همه چیز گول زد. حد و اندازه خود را در جنگ در بازسازی در مدیریت در به اصطلاح تولید علم در اقتصاد و فرهنگ و کتاب و هنر. مدام به ستایش پیشرفت ها و دستاوردهای خود پرداخت و دست اش خالی بود. و امروز در دولت نامیمون رئیسی همه اینها مثل روز آشکار است. دیگر اعتباری از هیچ جهت برای این رژیم باقی نمانده است. حتی مذهبی های اصیلی که پیش از انقلاب هم مذهبی بودند و معتقد دیگر به این رژیم باور ندارند. فقط قصاب ها و جلادهایی مثل رئیسی برایش مانده است. و مشتی کودن وقیح و رانتخوار حرفه ای.
تمام سالهای بعد از انقلاب مصداق این شعر شاملو بوده که دهان ات را می بویند مبادا گفته باشی دوست ات دارم. و تمام این سالها ما گفته بودیم و می گفتیم دوست ات دارم. زندگی خود را می کردیم. زندگی مان را هر چه بیشتر از دولت دور می ساختیم. گرچه حتی نزدیکان دولت هم در محافل خانوادگی و خصوصی بر اساس عرفی عمل می کردند که بتدریج همه گیر می شد. عروسی ها نمونه آشکار آن. بتدریج روحانیت و اقتدار مذهبی اش پس زده شد. مولوی خوانی جایش را پر کرد. عرفان های نوظهور آمد. و دولت هر روز بیش از پیش به اقلیتی بسنده کرد که به این یا آن دلیل به تبعیت از آن تظاهر می کردند و می کنند.
سال ۱۴۰۱ سال شکست تمام عیار فرهنگ رسمی ولایی است. سال شکست دولتخدایی در ایران است. شکستی که از فردای انقلاب شروع شد. در سطح سیاسی تا سال ۱۳۶۰ همه تنوع ها سرکوب شد. در سطح فرهنگی اما هرگز این رژیم نتوانست قدمی بردارد که مردم با آن موافقت داشته باشند. و شکافی افتاد بین ملت و دولت که امسال به عمیق ترین صورت خود نمایان شده است. نوجوانان ۱۵-۱۶ ساله هم دیگر او را نمی خواهند و باور نمی کنند. رژیم نتوانسته است به آرمان برده سازی ملت جامه عمل بپوشاند. نتوانسته است مردم را پشت سر خود جمع کند. و این نه فقط برای این سالهای پرچالش خوب است که برای آینده ایران هم نیکو ست. دیگر هیچ دولتی در ایران نمی تواند ادعای ارشاد خلق بکند. نمی تواند ایدئولوژی داشته باشد. نمی تواند پایش را از قانون بیرون بگذارد. نمی تواند فراقانون باشد. نمی تواند به هیچ صورتی مطلقه باشد. نمی تواند بدون رای و رضایت مردم بر سر کار بماند. استصواب به زباله دان تاریخ می افتد. از جمیع جهات. ملت دیگر صغیر نیست. بزرگتر نمی خواهد. مرشد نمی خواهد. رهبر جامع و کامل نیاز ندارد. برای همین امروز بدون رهبر به میدان آمده است. چیزی که مردم را به هم پیوند می زند رهبر مردم است. نه کسی بخصوص نه حزبی معین نه فراخوان این و آن دسته سیاسی. مردم از دولت مستقل شده اند. در دیگ ملت اختاپوس دولت می جوشد.
https://sibestaan.malakut.org/