کاریزما در بستر بحران؛ دو چهره، دو زمانه، یک جستوجو برای رهبری در ذهن تاریخی ایرانیان. مقایسهای میان رضاشاه و رضا پهلوی در بستر تحولات سیاسی ایران، با نگاهی به نظریههای رهبری در تعامل عاملیت فردی و ساختارهای اجتماعی.
۱. مقدمه
درک پدیدههای پیچیده تاریخی، به ویژه در دوران گذار و انقلاب، همواره با کشمکشی میان دو دیدگاه اصلی مواجه بوده است: آیا تاریخ توسط کنش و اراده رهبران کاریزماتیک و برجسته ساخته میشود یا نتیجه ناگزیر شرایط عینی و ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی است؟ این بحث بنیادین، که ریشههای آن به نظریههایی چون «نظریه مرد بزرگ» توماس کارلایل و جبرگرایی مارکسیستی و هگلی بازمیگردد، کماکان در تحلیل تحولات کلیدی جوامع معاصر، از جمله تاریخ ایران، مطرح است. این مقاله با بررسی دقیق شرایط سیاسی و اجتماعی ایران در دوران نزدیک به کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ و قدرتگرفتن رضاشاه، تلاش میکند تا از تقلیلگرایی یکجانبه پرهیز کرده و تعامل دیالکتیکی میان عاملیت فردی و ساختارهای موجود را تبیین نماید.
در این پژوهش، از نظریات مهم علوم اجتماعی برای تشریح پویایی میان این دو قطب استفاده خواهد شد. «نظریه مرد بزرگ» کارلایل، که قهرمانان را خالقان تاریخ میداند، در تقابل با دیدگاه مارکسیسم که مبارزه طبقاتی و نقش تودهها را نیروی محرکه اصلی تغییرات میبیند، قرار میگیرد.[۱, ۲, ۳] از سوی دیگر، نظریه «روح زمانه» هگل، که تأثیرگذاری را صرفاً ابزاری ناخودآگاه در دست یک نیروی نامرئی یا «روح جهانی» میداند که مسیر تاریخ را در جهت تکامل آزادی هدایت میکند.[۴, ۵] با این حال، چارچوب اصلی تحلیل این پژوهش بر «نظریه ساختمندی» آنتونی گیدنز استوار است که تلاش میکند از دوگانگی عاملیت و ساختار فراتر رود و آنها را به مثابه دو روی یک سکه در نظر بگیرد. از منظر گیدنز، کنشگران انسانی نه تنها توسط ساختارها محدود میشوند، بلکه میتوانند با استفاده از منابع و قوانین درون ساختار، به تغییر یا بازتولید آن بپردازند.[۶, ۷] همچنین، از نظریه «هژمونی» آنتونیو گرامشی برای درک چگونگی تثبیت قدرت و کسب رضایت مردمی توسط یک رهبر استفاده خواهد شد.[۸, ۹] در نهایت، با مقایسه شرایط ظهور رضاشاه و وضعیت سیاسی کنونی نوهاش، رضا پهلوی، به بررسی این پرسش پرداخته میشود که آیا شرایط و ساختارهای جامعه امروز ایران، برای ظهور مجدد یک رهبر کاریزماتیک مشابه آماده است یا خیر.
۲. بستر تاریخی و ساختارهای جامعه: «روح زمانه» پیش از کودتای ۱۲۹۹
ظهور رضاشاه یک پدیده اتفاقی نبود، بلکه پیامد مستقیم یک بحران چندوجهی و عمیق بود که جامعه ایران را به آستانه فروپاشی کشانده بود. این شرایط بحرانی، که به مثابه یک «ساختار» عمل میکرد، زمینه را برای پذیرش و ظهور یک رهبر مقتدر آماده ساخت.
۲.۱. شرایط داخلی: فروپاشی دولت و گسترش هرجومرج
پیش از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹، دولت مرکزی قاجار در ضعیفترین وضعیت خود قرار داشت. طی شش سال پیش از کودتا، ده نخستوزیر و کابینه مختلف بر سر کار آمدند و کنارهگیری کردند که نشان از بیثباتی مفرط سیاسی بود. [۱۰] این فروپاشی در سطح حکومت، در لایههای جامعه نیز تکرار شده بود. در نقاط مختلف کشور، نیروهای محلی و منطقهای قدرت را در دست داشتند و دولت مرکزی عملاً کنترلی بر اوضاع نداشت.[۱۱] به عنوان مثال، اسماعیل آقا سیمیتقو در آذربایجان غربی، شیخ خزعل در خوزستان و میرزا کوچک خان جنگلی در گیلان، هر کدام قلمرویی مستقل برای خود داشتند.[۱۱] همزمان، بحران اقتصادی، قحطی گسترده سالهای ۱۹۱۷ تا ۱۹۱۹ که به مرگ میلیونها ایرانی انجامید، و ناامنی ناشی از شورشها و یاغیگری، زندگی روزمره مردم را به شدت تحت تأثیر قرار داده بود.[۱۱] در چنین شرایطی، گفتمان مسلط میان بسیاری از روشنفکران و مردم، از «حکومت مشروطه و قانون» به «استبداد منور و دیکتاتور صالح» تغییر یافت. بسیاری به این نتیجه رسیده بودند که برای نجات کشور از هرجومرج، به یک دولت مقتدر نظامی و یک رهبر قاطع نیاز است که بتواند به جای شاه ناتوان، تصمیمات لازم را بگیرد.[۱۲, ۱۳]
۲.۲. شرایط بینالمللی و ژئوپلیتیک: خلأ قدرت و مداخله خارجی
شرایط بینالمللی نیز به همان اندازه در فراهمکردن بستر ظهور رضاشاه نقش داشت. ایران، با وجود اعلام بیطرفی در جنگ جهانی اول، عملاً به میدان نبرد قوای روس، انگلیس و عثمانی تبدیل شده بود که تبعات ویرانگری داشت.[۱۱] رقابت تاریخی میان بریتانیا و روسیه بر سر نفوذ در ایران، با انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ در روسیه، دستخوش تغییر اساسی شد.[۱۴, ۱۵] خروج نیروهای بلشویک از ایران، فرصت را برای بریتانیا فراهم کرد تا بدون رقیب، سلطه خود را گسترش دهد.[۱۱, ۱۶] اولین گام، قرارداد ۱۹۱۹ بود که عملاً ایران را به تحتالحمایگی بریتانیا درمیآورد.[۱۶] اما این قرارداد به دلیل مخالفت گسترده داخلی و همچنین مقاومت نیروهای ملیگرا، ناکام ماند.[۱۶]
این شکست، بریتانیا را به این نتیجه رساند که برای حفظ منافع خود به یک راه حل جایگزین نیاز دارد؛ راهحلی که یک نیروی نظامی قوی و متمرکز را به قدرت برساند.[۱۶, ۱۷] ژنرال آیرونساید، فرمانده نیروهای انگلیسی، با بررسی وضعیت قوای قزاق به این نتیجه رسید که رضاخان «مسلماً بهترین است».[۱۲] این شرایط، یک همافزایی بینظیر میان نیاز ساختاری داخلی (امنیت و نظم) و نیاز ساختاری خارجی (حفظ منافع بریتانیا) ایجاد کرد. این بستر، همان «روح زمانه» هگل بود که به دنبال تجلی یک «راه حل» در مقابل هرجومرج بود، و این راه حل در قالب عاملیت یک فرد خاص، یعنی رضاخان، متجلی شد.[۴, ۵]
۳. عاملیت رهبر: رضاشاه از قزاقخانه تا پادشاهی
در حالی که شرایط ساختاری، امکان وقوع یک کودتا و روی کار آمدن یک قدرت متمرکز را فراهم کرده بود، اما این عاملیت یک فرد خاص بود که مسیر تاریخ را به شکل مشخصی رقم زد.
این بخش به بررسی زندگی رضاشاه و نقش او در این تحولات میپردازد تا نشان دهد او صرفاً یک ابزار نبود، بلکه عاملی بود که با مهارت از منابع موجود بهره برد.
۳.۱. زندگی و مسیر شغلی رضاخان پیش از قدرت
رضاخان در سال ۱۲۵۶ در آلاشت مازندران متولد شد و در سن پانزده سالگی وارد قزاقخانه شد.[۱۸, ۱۹] او برخلاف بسیاری از رهبران جهانی که از طبقه اشراف یا نخبگان سیاسی بودند، از دل توده مردم برخاست و بدون داشتن تحصیلات رسمی، درجات نظامی را با شایستگی و بیباکی طی کرد.[۱۸, ۱۹, ۲۰] شخصیت او به عنوان فردی «باهوش، سختکوش، صریح و بیرحم» با اعتماد به نفس بالا توصیف شده است.[۲۰] این ویژگیهای شخصی به او امکان داد تا در یک محیط نظامی سلسلهمراتب را طی کرده و به درجه «میرپنجی» برسد.[۱۸, ۱۹] این مسیر، نمونهای برجسته از عاملیت فردی است که در بستر ساختار ارتش، توانست خود را به موقعیتی برساند که برای نقشآفرینی در یک بزنگاه تاریخی آماده شود.
۳.۲. کودتای ۱۲۹۹: عاملیت در بستر ساختار
کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹، عملیات مشترک رضاخان به عنوان فرمانده نظامی و سیدضیاءالدین طباطبایی به عنوان چهره سیاسی بود.[۱۰, ۲۱] بسیاری از منابع تاریخی بر نقش مستقیم و غیرمستقیم بریتانیا و ژنرال آیرونساید در این کودتا تأکید دارند.[۱۲, ۱۷] بریتانیا با اخراج افسران روسی از قوای قزاق، زمینه را برای قدرتگرفتن رضاخان فراهم کرد و حتی اردشیر ریپورتر، مأمور آنها، در معرفی رضاخان به آیرونساید نقش داشت.[۱۲, ۱۷]
با این حال، تحلیل این رویداد صرفاً در قالب یک «طرح انگلیسی» نادیده گرفتن عاملیت رضاخان است. همانطور که نظریه ساختمندی گیدنز بیان میکند، ساختارها (در این مورد، سیاست بریتانیا و نیروی نظامی قزاق) منابع و قوانینی هستند که کنشگران میتوانند در چارچوب آنها عمل کنند.[۶, ۷] رضاخان صرفاً یک ابزار نبود، بلکه عاملی بود که توانست از این منابع (حمایت خارجی، قوای نظامی) برای رسیدن به اهداف خود استفاده کند. او پس از کودتا، با صدور «حکم میکنم» [۱۲, ۲۲] و بیانیههای بعدی [۱۱]، روایتی جدید از «نجات ملی» و «ایجاد امنیت» خلق کرد و با استفاده از قدرت نظامی، شروع به تثبیت حاکمیت خود کرد. در این روند، عاملیت او به تدریج از یک کنشگر تحت حمایت، به یک سازنده ساختارهای جدید تبدیل شد.
۴. هژمونی و قهرمان پروری: از رضاشاه تا فرهنگ سیاسی ایرانی
پس از به دستگرفتن قدرت، چالش اصلی برای رضاشاه، تثبیت آن بود. بر اساس نظریه گرامشی، یک رهبر برای ماندگاری، علاوه بر زور و اجبار، نیاز به کسب «رضایت» مردم از طریق ایجاد «هژمونی» دارد.[۸, ۹] هژمونی، رهبری فکری و فرهنگی است که از طریق نهادهای جامعه مدنی (مانند مدارس، رسانهها و…) ایجاد میشود.[۸]
۴.۱. اقدامات رضاشاه در خلق هژمونی و کیش شخصیت
رضاشاه با درک این نیاز، دست به اقداماتی زد که فراتر از یک تغییر سیاسی صرف بود و به بازسازی ساختارهای اجتماعی میپرداخت. او با متمرکز کردن ارتش و بوروکراسی [۲۳, ۲۴]، ابتدا نظم و امنیت را به جامعه بازگرداند.[۲۵] سپس با خلق ایدئولوژی ناسیونالیسم ایرانی بر پایه ایران باستان، سعی کرد هویتی یکپارچه و ملی را برای ایرانیان بازسازی کند.[۲۶] در این راستا، تاریخ به صورت سیستماتیک دستکاری شد و بخش اسلامی تاریخ مورد تحقیر قرار گرفت.[۲۶] این اقدامات، در کنار تبلیغات گسترده در روزنامهها و محافل عمومی، به سرعت به «کیش شخصیت» رضاشاه منجر شد.[۲۵]
اما این روند، به گفته منتقدان، به «قحطالرجالی» و حذف اطرافیان و نخبگان منجر شد که در نهایت خود به فروپاشی سیستم کمک کرد.[۲۴]
۴.۲. قهرمان پروری: ریشهای کهن یا پدیدهای نو؟
یکی از پرسشهای کلیدی این پژوهش، ریشه فرهنگی قهرمانپروری در ذهنیت ایرانی است. آیا این پدیده، همانطور که در تاریخنویسی قرن نوزدهم اروپا بروز یافت، در ذهنیت ایرانی نیز شکوفا شده است؟ پاسخ این است که قهرمانپروری در ایران، ریشه در یک «ساختار فرهنگی» عمیقتر دارد که میتوان آن را نوعی «موعودگرایی» یا «نیاز به منجی» نامید.[۲۷, ۲۸] این نیاز، یک باور فطری و مشترک در بسیاری از ادیان و مذاهب است که در شرایط بحرانی، به انتظار یک «مصلح آسمانی» مینشینند.[۲۷, ۲۸, ۲۹, ۳۰] بنابراین، قهرمانپروری و آن چیزی که توده مردم در این “قهرمانان” میل به تصور ان دارند، در ایران پدیدهای کهن و بومی است که در دوران معاصر، در قالبهای سکولار و سیاسی بعنوان «کاریزما» نیز بروز یافته است.[۳۱, ۳۲]
برای نشان دادن پیچیدگی مفهوم کاریزما، میتوان به رهبران جهانی مختلفی اشاره کرد:
گاندی و ماندلا: کاریزمای آنها «تحولآفرین» و مبتنی بر مقاومت غیرخشونتآمیز، اخلاق، و توانمندسازی مردم بود.[۳۳, ۳۴]
هیتلر و کاسترو: کاریزمای آنها «اقتدارگرا» و مبتنی بر قدرت اقناع، هیجانانگیزی و جذب عاطفی بود که به ایجاد نظامهای دیکتاتوری منجر شد.[۳۴, ۳۵, ۳۶]
خمینی و ترامپ: کاریزمای آنها «انقلابی» و «مردمی» بود که توانست با استفاده از قدرت نفوذ خود و رسانهها، تودهها را بسیج کرده و گفتمانهای جدیدی را در جامعه غالب سازد.[۳۷, ۳۸]
۵. قیاس تاریخی: رضاشاه در برابر رضا پهلوی
مقایسه زندگی و مسیر سیاسی رضاشاه با نوهاش، رضا پهلوی، در دو بستر تاریخی متفاوت، امکان بررسی دقیقتر تعامل “عاملیت فرد” و “ساختار اجتماعی” را فراهم میکند.
۵.۱. مقایسه زندگی و مسیر سیاسی
رضاشاه از تودههای مردم برخاست و با اتکا به آموزش نظامی و اراده خود، از یک محیط بیقانون به سمت قدرت مرکزی حرکت کرد.[۱۸, ۱۹, ۳۹, ۴۰] او در یک خلأ قدرت بزرگ، به وجود آمد و از منابع و ابزارهای نظامی برای کسب قدرت استفاده کرد.[۲۵] در مقابل، رضا پهلوی یک شاهزاده و ولیعهد بود که در کاخ و با تحصیلات غربی بزرگ شد و پس از انقلاب، زندگی در تبعید را تجربه کرد.[۴۱, ۴۲, ۴۳] او از یک ساختار از هم پاشیده (سلطنت پهلوی) به یک محیط سیاسی جدید منتقل شد و نتوانست به اندازه پدربزرگش از منابع و ابزارهای ساختاری (مانند ارتش) برای تغییر استفاده کند.
۵.۲. ناکارآمدی و اشتباهات رضا پهلوی و طرفداران او
رضا پهلوی، با وجود نزدیک به نیم قرن زندگی در غرب و برخورداری از ثروت و شهرت به عنوان برجستهترین چهره اپوزیسیون ایران، نتوانسته است به دستاوردهای قابل توجهی در سازماندهی و بسیج نیروهای مخالف حکومت اسلامی در ایران دست یابد. این امر به تحلیلهای انتقادی گستردهای در مورد عملکرد و تواناییهای او و تیمش منجر شده است:
الف. ضعف در سازماندهی و فقدان استراتژی مشخص:
یکی از اصلیترین انتقادات وارده به رضا پهلوی، عدم توانایی او در ایجاد یک سازمان سیاسی منسجم و کارآمد است. با وجود دسترسی به منابع مالی و شبکههای ارتباطی گسترده، فعالیتهای اپوزیسیونی او عمدتاً به اظهارنظرهای رسانهای، انتشار بیانیهها و حضور در رویدادهای عمومی محدود شده است.[۴۷, ۴۸] منتقدان معتقدند که او فاقد یک استراتژی عملیاتی مدون برای گذار از جمهوری اسلامی به یک نظام جایگزین است و صرفاً به بیان کلیات و شعارهای عمومی اکتفا میکند.[۴۷, ۴۸, ۴۹] این فقدان سازماندهی، به تفرق و پراکندگی نیروهای اپوزیسیون منجر شده و مانع از شکلگیری یک جبهه متحد علیه حکومت شده است.[۴۸]
ب. فقدان کاریزما و توانایی بسیج تودهها:
در مقایسه با پدربزرگش، رضاشاه که از طریق عمل و اقتدار نظامی کاریزمای خود را تثبیت کرد، رضا پهلوی فاقد کاریزمای لازم برای تهییج و بسیج میلیونها نفر در ایران است. زندگی لاکچری در غرب و عدم تجربه مستقیم از مشکلات جامعه ایران، باعث شده است که او از «توده مردم» فاصله بگیرد و نتواند ارتباط عمیقی با آنها برقرار کند.[۴۳, ۴۴, ۴۵, ۴۹] این وضعیت به این سؤال منجر شده است که آیا او اصلاً دارای کاریزمای رهبری برای تأثیرگذاری در سپهر سیاسی ایران است یا خیر.[۴۴] برخی تحلیلگران معتقدند که کاریزمای او بیشتر از جایگاه “ولیعهد” و خاطرات گذشته سلطنت نشأت میگیرد تا از تواناییهای فردی و عملیاش در رهبری یک حرکت سیاسی.[۴۳]
پ. تضاد در گفتار و عمل و عدم شفافیت:
رضا پهلوی در طول سالها، مواضع متناقضی در مورد آینده سیاسی ایران، از جمله نوع حکومت و نقش خود، اتخاذ کرده است.[۴۳, ۴۹] او گاهی از «مشروطه» سخن میگوید و گاهی از «سکولار دموکراسی» و «جمهوری» حمایت میکند.[۴۳, ۵۰] این عدم شفافیت و تناقض در مواضع، باعث نوعی “استحاله ایدئولوژیک” و به سردرگمی و بیاعتمادی در میان بخشهایی از اپوزیسیون منجر شده است. همچنین، عدم ارائه راهکارهای عملی و شفاف در مورد چگونگی تأمین مالی فعالیتهای خود و چگونگی گذار از وضعیت فعلی، انتقاداتی را در پی داشته است.[۴۹]
ت. مشکلات تیم و هواداران:
طرفداران رضا پهلوی نیز از انتقادات بینصیب نبودهاند. بسیاری از آنها به دلیل تکیه افراطی بر گذشته و سلطنتطلبی محض، نتوانستهاند گفتمانی فراگیر و مدرن ایجاد کنند که طیف وسیعی از مردم را جذب کند.[۴۸, ۵۱] همچنین، وجود گروههای افراطی در میان هواداران و بروز رفتارهای خشونتآمیز یا توهینآمیز علیه منتقدان، به جایگاه او آسیب رسانده است.[۵۱] این موارد، نشاندهنده ناکارآمدی در مدیریت تیم و هواداران و عدم توانایی در ایجاد یک جنبش فراگیر و دموکراتیک است.
۵.۳ .در مجموع میتوان این تفاوتها را در جدول زیر مشاهده کرد:
شاخص | رضاشاه | رضا پهلوی |
خاستگاه اجتماعی | از توده مردم | از خاندان سلطنتی |
مسیر کسب قدرت | نظامیگری و کودتا | وراثتی و فعالیت در تبعید |
نوع کاریزما | کاریزمای اقتدار و عمل | کاریزمای وراثتی و نمادین |
منابع و ابزارهای در دسترس | نیروی نظامی قزاق، حمایت خارجی | شبکههای اجتماعی، حمایت مالی |
فرصتهای ساختاری | هرجومرج و خلأ قدرت | جنبشهای دموکراسیخواهانه و نارضایتی عمومی |
موانع ساختاری | مقاومتهای محلی و خارجی | چالشهای اپوزیسیون، فقدان سازماندهی، تضاد در گفتار و عمل |
این مقایسه نشان میدهد، در حالی که رضاشاه توانست عاملیت خود را در یک بستر ساختاری مناسب به کار گیرد، رضا پهلوی در مواجهه با ساختارهای پیچیدهتر و متغیر جامعه امروز، نتوانسته است به جایگاه مشابهی دست یابد. این ناکارآمدیها، بیش از آنکه به دلیل عدم دسترسی به منابع باشد، به فقدان استراتژی، سازماندهی، کاریزمای رهبری و توانایی برقراری ارتباط مؤثر با جامعه ایران برمیگردد.
۶. نتیجهگیری و تحلیل نهایی
تاریخ، نه محصول صرفأ اراده رهبران است و نه پیامد قطعی شرایط ساختاری. بلکه نتیجه تعامل پیچیدهای از هر دو است. ظهور رضاشاه نمونهای کلاسیک از این “هماهنگی” است؛ جایی که یک فرد با ویژگیهای شخصیتی منحصربهفرد، توانست در برهه تاریخی مشخص از شرایط ساختاری (هرجومرج داخلی و نیاز خارجی به ثبات) بهره برده، با استفاده از منابع موجود (قوای قزاق و حمایت بریتانیا) قدرت را در اختیار خود گیرد و با خلق هژمونی و کیش شخصیت، ساختارهای جدیدی را بنیان نهد.
در پاسخ به پرسش اصلی، در ایران امروز، اهرم تغییر بیش از آنکه تابع عاملیت یک رهبر کاریزماتیک باشد، به تحولات ساختاری عمیقتری بستگی دارد. جامعه ایران از دوران هرجومرج پیش از ۱۲۹۹ فاصله گرفته و پیچیدگیهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی آن بهگونهای است که ظهور یک «منجی» سنتی را دشوار میسازد.[۴۳, ۴۴] ساختارهای امروزی، مانند افزایش آگاهی اجتماعی، ناکارآمدی نهادهای سیاسی و کاهش سرمایه اجتماعی، زمینهای متفاوت از دوران رضاشاه را فراهم کردهاند.
به همین دلیل، عدم توانایی رضا پهلوی در تبدیل شدن به یک رهبر کاریزماتیک در مقیاس وسیع، نه تنها به دلیل ویژگیهای شخصی او، بلکه به دلیل عدم تناسب عاملیت او با ساختارهای تحولیافته جامعه ایران است.[۴۴] تفکر انسان ایرانی در طول تاریخ معاصر از یک «نیاز فطری به منجی» (فرهنگ موعودگرایی) به یک «نیاز آگاهانه به نهادها و ساختارهای کارآمد» در حال گذار است.[۱۳, ۴۴] این تحول فکری و اجتماعی خود یک روند ساختاری مهم است که مسیر آینده سیاسی ایران را شکل خواهد داد و نشان میدهد که تغییرات بنیادین در آینده، بیش از آنکه به یک قهرمان وابسته باشد، به خود جامعه، ساختارها و نهاد های مدنی آن مربوط است.