پیرسانسو- برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه شاهد این امر آن است که برای تلفظ کردن نیاز به حدی از وجود هست، نیاز به سطحی از سخن گفتن که صرفا در صدا تعریف نمیشود، بلکه حتی به چرخش ماهیچهها و اندامها برمیگردد. بدین ترتیب ممکن است اگر فردیتها از میان بروند، داد و قالها، حتی تنشهای خشونت آمیز هرگز به چنین حدی از همسازی در کلام نرسند و گفتارها آنقدر با سخاوتمندی و شکوه به میان درمیآیند که شهر را هنوز نمیتوانیم مکانی برای تودهای جدا افتاده تلقی کنیم. خیابانها ولو هنگامی که پر رفت و آمد هستند، آکنده از چهرههایند، از کالبدهایی که میتوان آنها را شناخت و این کار را به دو صورت میتوان انجام داد.
آن کس که جرئت میکند و کلامی را به صدا درمیآورد، سکوت ضمنی کسان دیگری را میشکند که درون غریزۀ گمنامی گم شدهاند و حتی مسئلۀ جرئت نیست؛ زیرا شیوۀ لباس پوشیدن یا راه رفتن، چهرهای که خود را به نمایش میگذارد و حق به جانب یا شیطنت آمیز است، همه به معنای آن هستند که آن فرد، آدمی اضافی نیست. این امر، به سادگی گویای آن است که نیازی به توجیه وجود او نیست و این وجود خود موجه است، ولو هنگامی که وقعی به هنجارهای رایج نگذارد. اما از سوی دیگر ما گفتاری را داریم که در آن اثر چندانی در شیوۀ بیان و تلفظ خود از فردیت نداشته باشد. و معلوم باشد که این فرد از افراد دیگر قابل تشخیص است و باید ولو آنکه خواسته باشیم دشنامش بدهیم به او توجه کنیم، ولو مشخصات او در کاستیهای روشی باشد که دارد، در تودهای تک افتاده، حرکتی طنزآمیز، به سرعت به راهی دیگر میرود. مردم فکر خواهند کرد و یا خواند گفت :«آه، چه … آدمهای بیشعوری پیدا میشوند!». شخصی که «خطابی به او شد»، به خودی خود چندان مورد نفرت نیست، کسی به دنبال آن نیست که حواشی و ظواهری را بسنجد که چرا باید از او نفرت داشت. خطای او تنها در آن بوده که با حضور خود شمار کسانی که آزار دهندهاند را افزوده است. به شمار همۀ کسانی را که با راهرفتن، با گردش خویش در محیط، در همان لحظهای که ما هم آن جاییم، نفس کشیدن را برایمان مشکلتر میکند، و پرسه زدن را. با همین دو دلیل، به نظرمان میآید که طرز حرف زدن آنها مرزهای ادب پشت سر گذاشته است. ما آن را با گونههای دیگری از سخن گفتن اشتباه نمیگیریم. این نوع گفتار گونهای است که برای ما گویای خیابان در دورانی خاص است.
حال بیاییم بر جنبههای شاعرانهتر و گویی حال و هوای این موقعیت زبانی تأکید کنیم. ما سعی داریم تا آن لحظهای پیش برویم که گفتار آغاز میشود، صدایی در لایههای حنجره، در گلو، آنجا که لفظ در میآید، آن گاه که گره میخورد، گرهگشایی میشود، پرتاب میشود و خود را همچون حرکتی بر زمین مینشاند. این امری است فوقالعاده پرایهام، زیرا گویای چیزی است که با این همه هنوز هم یک واقعیت طبیعی است، با یک حجم، یک تراکم و حتی تا اندازهای یک رنگ یا سطحی، همچون سایر پدیدهها که پا به جهان میگذارد-زیرا به معنایی، یک منشأ ارگانیک، همچون مشتی است که کوفته میشود، همچون شیرۀ گیاهی که از رگهایش بالا میرود و با این همه درون خود ادامهای برای ارتباط دارد. فروشنده فریاد میکشد و کلامش را بازمیگوید، همان گونه که دستانش را به هم میساید یا همان گونه که صندوقهای میوهاش را مرتب میکند. او طالبیها و هویجها، گوجه فرنگیها و گلابیهایش را فریاد میکند، همانگونه که با دست سبکسنگینشان میکند: گفتار-میوه؛ گفتار-سبزی، جایی که واژگان و چیزها درون هم ذوب شدهاند، جایی که اشکال و تودهها و رنگهای پیشخان میلرزند تا به این واژگانی بدل شود که بر زبان آورده میشوند.
و او با اعلام پرطمطراق این میوهها از فصلهایی روایت میکند که آنها را به عمل درآوردهاند، از درخت به زیرانداختهاند و یا آن که درون زمین به شکوفایی رسیدهاند: گیلاسها و سپس توتفرنگیهای بهار، هلوها زمانی که تابستان آغاز میشود و انگورها زمانی که به پایان میرسند، گلکلمها و بلوطها در اوج سرمای زمستانی. کمی بعد، پیشخوانها یا بشقابها، عناصر یک فرزانگی مرگ آور و تسلیم شده را به بیان میکشند. برای آخرین بار آنها تمام خیابان را دیوانهوار همچون رنگین کمان میآرایند و خود به همین دهانها فرو میروند، همین دهانهایی ]که تا چند دقیقۀ پیش[ فریاد نابودیشان را سر نمیداد، بلکه تبلیغشان میکرد و به خانهها میفرستاد. هرچند بد نیست کمی دربارۀ این شیوۀ حمل و نقل نیز بگوییم. ما بیش از هرچیز بدان باور داریم که تولید موجودات طبیعی به پرورش آنها بستگی دارد (شخم زدن، پیوند، درو، خرمن چینی و افشره گیری) و فکر میکنیم در مرحلۀ بعدی انسان میوهها را جابهجا میکند، برهم انباشت میکند، کنسرو میکند و برای این کارها نیازی به تکریم و هولوکاست میوهها ندارد، یا در این صورت با چیزی تصنعی سروکار داریم و گویی با نوعی تقلب که از طریق آن غذاهای آتی را بزک میکنند. تخیل ظاهراً در جبهۀ روستایی بودن پناه میگیرد.ند انانددهان
به هر رو، سرنوشت یک میوه آن روز که از درخت بچینندش باز نمیایستد، نامی بر آن گذاشته میشود، بر زبان میآید، به دیگران گفته میشود، چیده میشود و دستمالیاش میکنند، این افتخار یا سقوط او را در پی دارد. آن میوه پیوند میخورد، میدرخشد، میلرزد و به جهش درمیآید، به هر سو میپرد، خودش را جمع میکند یا پخش میشود، زرد میشود یا سبز، و همۀ اینها گویی هرگز پیشتر اتفاق نیفتاده است. این تحلیل را باید به دو صورت انجام داد: مسئله هم یک دگردیسی زبانی از خلال میوه است و هم دگردیسی میوه از خلال زبان. و ما نمیتوانیم این امر را از حرکت در کنکاش بسیار اجتماعی خرید جدا کنیم. نمیخواهیم باور کنیم که «امر اجتماعی» میتواند مخالف شعر باشد. اما باور ما آن است که برعکس باید چیزهایی در اعماق به هم جوش بخورند. چیزی را میفروشیم. یعنی آن را مبادله میکنیم و عناصر مبادله شده شبیه به آنچه بودهاند باقی نمیمانند- حتی در وجهی حسی: میوهها درون زنبیلها، تا حدی زیر فشار، تا حدی در رنج، اسکناسهایی که فروشنده میساید و در صندوق چوبیاش میگذارد. اگر میوههایمان شبیه به خود بمانند؛ معنایش آن است که آنها مردهاند و ما اجسادشان را میخوریم.
به همین صورت واژگان مطلقا در چارچوب کنش مبادله قرار میگیرند؛ آنها تخریب میشوند، یا به تحلیل میورند و یا باید جایی درون گفتگویی میان فروشندگان و خریداران آنها را یافت.
آدمی که بسیار طرفدار اصالت باشد، شاید گمان میکند اینجا ما با یک تلفظ نادرست سروکار داریم و یا با تغییر شکلی ناگزیر از سر بخت بد. اما ما گزارهای کاملاً متفاوت عرضه میکنیم: این گزاره به جوهرۀ واژه مربوط میشود، البته زمانی که وجود واژه تحت تأثیر مسیر حرکت آن قرار گرفته است، این جوهره و آغاز مسیر به هیچ رو چیزی نیست که در پایان مسیر مییابیم- دلیل این امر نیز آن نیست که با نوعی «آشفتگی» در ارتباطات سروکار داشته باشیم، بلکه به این نکته مربوط میشود واژه در یک فضای فیزیکی که آن را به گوش میرساند، اوج میگیرد و به حیات خود ادامه میدهد و دگرگون میشود. از این رو جدا کردن واژهها، از بادها، از آفتاب، از سایر صداها، یعنی صدا را ناحق کردن و واقعیت زنده آن را نادیده گرفتن. این سخن زمانی واقعیت بیشتری دارد که ما از زمانی سخن بگوییم که در یک بازار ردوبدل میشود. برخی از واژگان به پختگی رسیدهاند، یعنی دیگر به شکل ترحم برانگیزی له میشوند، برخی از آنها میپاشند و بعضی از آنها تکههای بزرگی از نور خورشید بدل میشوند و یا در گردبادی از غارها فرو میروند.
واژگان بیرونی، اگر بتوانیم این گونه آنها را بیان کنیم: واژگان بسیار زمختتر و قویتر هستند: آنها آمادهاند که خود را از ]تهدید[ هرگونه ترکخوردگی و هرگونه نمخوردگی برهانند، آنها خود را بسیار کمتر از واژگان درون، در شرم و حیا و نزاکت قرار میدهند… برای آنکه این واژگان را بتوانیم زنده به دست آوریم، باید زبان شناسی باشیم که باد را به اسارت خویش درمیآورد، سرما یا آفتاب را در جامههای (camisoles) پارادایمی یا زنجیرهای خویش اسیر میکند. اما اگر نتواند این کار را بکند، باید آنها را به مثابۀ عناصری در نظر بگیرد و یا آنها را به موقعیت نشانهها تقلیل دهد. چنین عباراتی به دنبال آن نیستند که تلاشهای علومی تحسینبرانگیز را نفی کنند، بلکه در پی به رسمیت شناخته شدن «یک گفتار حرکتی»، با فرمولی که مرلوپونتی به آن اشاره میکند، هستند.
حال برای تأکید بهتر بر این اهمیت نفوذ صحنه پردازی بر زبان، باید از «شر» کلمات سخن بگوییم. چنین کلماتی هرگز به سرعتی که با آن به تلفظ درمیآیند، بیاعتنا نیستند: مثلا وقتی کلمات آرام به زبان درمیآیند، شکوه بیشتری دارند و وقتی با شتاب گفته میشوند به گونهای زخم زدن میمانند. این شتاب هرچند در بسیاری از موارد به حال و هوای آدمی بستگی دارد، یکی از سرچشمههای خود را نیز در ذات مکانها و زمانها مییابد. در دوران جنگهای داخلی، جنگهای خیابانی و عملیات تروریستی، مالرو، زبان فرانسه را نفس نفسزنان، برقآسا و لحنی کوتاه و شتابزده تلفظ میکند. اینجا بحث بر سر مجاب شدن یا اغوا شدن نیست، بلکه دربارۀ آن است که ]تیر[ به هدف خواهد خورد یا نه، کسی کشته میشود یا آنکه در افتخار میمیرد. شهر، کمی پیشتر اما در دورانی نزدیک، نویسندهای چون پل موران را بدان وامیدارد که نوشتههایی شتابزده اما متفاوت از مالرو خلق کند.؛ زیرا او در جایگاه متفاوتی از تمدن شهری ریشه گرفته است: مسئله یک حرکت تروریستی نیست، انباشت کردن سلاحها، هدف گرفتن مسیر حرکت کاروان ریاست جمهوری، خیابانهایی که پنهانی از آن عبور میکنی، بلکه ترنهای آرام و لوکسی است که در آخرین لحظه به دشواری به درونشان میجهی، یک تاکسی که با لحنی کوتاه صدایش میکنی، اروپا و قصرهایش که باید زودتر آنها را کشف کرد، پیش از آنکه از میان بروند یا دموکراتیزه شوند، تصاویری از شهرهای متفاوت که تضاد با آنها لذتبخشتر است، البته به شرط آنکه آنها را پی در پی یکدیگر و بدون انقطاع قرار بدهی. ما دیگر در زبان آزاردهندۀ خیابان نیستیم، در پیچاپیچهای توطئه، بلکه در یک تنفس کوتاه و باشکوه و تا حدی خسته کننده قرار داریم: شهرها، جز تقاطعی برای توقف به شمار نمیآیند، تقاطعی در میانۀ راهی که جز به دنبال کردن شور و هیجانهای خودت نمیانجامند.