من روز ۷ آبان سال ۱۳۴۰ درخانهای ۴ طبقه درخیابان فرح آباد، کوچه کامبیز ۱ شماره ۲۳/۱ و کامبیز ۲ شماره ۳۴ به دنیا آمدم، (خانه ما دو درِشمالی و جنوبی داشت). ماجرا ازسال ۱۳۵۲ آغاز میشود. عموی من که شوهرخالهام هم میشود، به مدت ۱۵سال رئیس پست تلگراف و تلفن شهرستان فسا بود. دریکی ازسفرهای مان به شهرفسا، پدرم از مادرم خواست که اگر امکان دارد، در آنجا یک رادیوی کوچک قوی برایش بخرد. وقتی به آنجا رسیدیم، مادرم سفارش پدرم را به عمویم بازگو کرد و عمویم دراین رابطه با یک نفر تماس گرفت. شخصی که پدرم با او تماس گرفته بود، دو روز بعد با چند رادیو به نزد عمویم آمد و آنها را به او نشان داد. یکی ازاین رادیو ها، رادیوی کوچک و سیاه رنگی بود که ۴ موج کوتاه، یک موج متوسط و یک موج بلند داشت، در ضمن موج اف ام و آ ام هم داشت.
گویا آن شخص برای انجام سفارش عمو سنگ تمام گذاشته بود. رادیوئی که عمو انتخاب کرد به اندازه یک کتاب بود با ضخامتی حدود ۵ تا ۶ سانتی متر و آنتن تلسکوپی ۹ قسمتی که مارک اش (Sony) بود.
مادرم آن را خرید. بعد ازمراجعت به تهران، این رادیو شده بود مرجع اطلاعات پدرم. با این رادیو، او میتوانست تقریبا تمامی طول موج رادیوهای فارسی زبان خارج از کشور را بگیرد.
از آنجایی که من بچه آرامی نبودم، پنجشنبه شبها از خستگی در ساعات اولیه شب به خواب میرفتم و صبح جمعه زودتر ازهمه از خواب بیدارمیشدم. من کم کم یاد گرفتم که سراغ رادیو پدرم بروم و آن را به تراس خانه ببرم و مشغول پیدا کردن رادیوهای فارسی زبان بشوم. درحین همین جستجوها بود که من رادیو «بی بی سی»، «رادیو عراق» و«رادیو میهن پرستان» را پیدا کردم و به آنها گوش میدادم.
در روز ۱۷ شهریور سال ۱۳۵۷، من که هنوز ۱۷سالم تمام نشده بود، طبق معمول در اتاق مادر و پدرم بدنبال رادیو رفتم که با تعجب دیدم مادرم با دختر بزرگ همسایه روبرویمان درحال صحبت است. آنها شبها درپشت بام میخوابیدند و آن روز از بوی دود و همهمهای که از دور بگوش میرسید ازخواب بیدارشده بودند. دختر همسایه تاکید داشت که مادرم جهت میدان ژاله را نگاه کند و با دست آنجا را نشان میداد. ازدور که نگاه می کردی فضای بالای میدان ژاله کاملا تیره و پراز دود بود و صدای همهمه مردم را هم می شد شنید.
در این بین پدرم سراسیمه بلند شد و بطرف رادیو رفت. رادیو پشت سرهم اعلامیه های حکومت نظامی با امضا ارتشبد غلامعلی اویسی را قرائت میکرد واعلام میکرد که ازساعت ۵ صبح حکومت نظامی برقرار شده است.
پدرم با صدای بلند گفت «مردم خبر ندارند و الان همه را به گلوله میبندند!»، سپس جستی زد و شلوارش را روی پیژامه اش پوشید و پیراهنی به تن کرد و راه افتاد، و بدنبال او مادرم چادرش به سر کرد و به طرف طبقه پایین رهسپار شدند.
من که گیج و بهت زده بودم ابتدا به طبقه پایین رفتم و چند لقمه نان و کره خوردم و کفشهایم را پوشیدم و با کنجکاوی بطرف کوچه دویدم. چند قدمی ازخانه دور نشده بودم که صدای یکی ازدوستانم را شنیدم که مرا صدا میزد. گفت «اگر بطرف میدان ژاله میروی صبر کن تا با هم برویم». ما بر خلاف مردمی که از خیابان فرح آباد بطرف میدان در حرکت بودند، از طریق کوچههای باریک موازی با خیابان فرح آباد بطرف میدان حرکت کردیم. ابتدا به خیابان بیدهندی (خیابان ارغوان یا کوچه کلانتری ۱۰ سابق) به کوچه کامبیز دو و از آنجا به خیابان شکوفه وارد شدیم. بعد به کوچه صدرا درآنسوی خیابان شکوفه رفتیم و به خیابان بهجت گونه رسیدیم.
هرچه به میدان ژاله نزدیک تر میشدیم، هوا دود آلودتر میشد. بخاطر پرتاب بیش از حد گاز اشک آور چشم هایمان میسوخت، با این وجود به راه خودمان ادامه میدادیم. به خیابان کیا آمدیم و از آن طریق به خیابان قوامی و بعد به خیابان آریایی پور و سرانجام وارد خیابان هفده شهریور (خیابان شهباز جنوبی) شدیم. دراینجا فضای دود آلود ناشی ازآتش زدن لاستیکها بیشتر مشهود بود ودر کنار آن غلظت گاز اشک آور چشم ها را کاملا میسوزاند.
با این وجود، مردم مقاومت کرده و همچنان در جای خود ایستاده بودند. با وجود جمعیت زیادی که، درپیاده روها پراکنده بودند، ما راه خودمان را بطرف ضلع جنوب شرقی میدان ژاله که بستنی و پالوده فروشی بهشت ژاله هم در آنجا قرارداشت ادامه دادیم و جلوی بستنی فروشی بهشت ژاله ایستادیم.
جمعیت ازسه سوی میدان ژاله بطرف آنجا در حرکت بودند، درسمت جنوبِ خیابان شهباز جنوبی، و قسمت شرقی خیابان فرح آباد، در ردیفهای جلوی بیشترین جمعیت را زنان تشکیل داده بودند. در سمت شمال، که خیابان شهباز شمالی قرارداشت، جمعیت کمتری ازطرف خیابان ژاله در سوی غربی میدان به چشم میخورد. دروسط میدان دو جیپ ارتشی و تعداد زیادی سرباز گارد جاویدان موضع گرفته و چهار سوی میدان را بسته بودند و مانع ورود جمعیت به میدان میشدند. چند اتومبیل پلیس هم در اطراف میدان پارک شده بود.
یک سرهنگ برروی یکی از جیپها ایستاده بود و با بلندگو دائما اعلام میکرد که ازساعت ۵ صبح حکومت نظامی اعلام شده و هر تجمعی ممنوع است. او چندین بارحرفش را تکرارکرد. جمعیت مدام فریاد میزدند که منتظرآیت الله نوری امام جماعت هیات فاطمیون تهران واقع درآب سردار هستند. سرهنگ اعلام کرد که آیت الله نوری نمیآید و باز هم دستور متفرق شدن جمعیت را داد.
در کنار من و دوستم، جوانی حدودا ۲۵ ساله ایستاده بود و دائم روند کار را رصد میکرد. او مرتب سرش را به اطراف میگرداند و حرکات ارتشی ها را دنبال میکرد.

درهمین اثنا سرهنگ با بی سیم و با صدای بلند شروع کرد به گزارش دادن، طوری که صدایش را همه می شنیدند. او با گفتن اینکه : «درضلع شمالی جمعیت زیادی تجمع کرده اند و امکان دارد که قابل کنترل نباشند»، تقاضای نیروی کمکی کرد. حدود ۲۰ دقیقه بعد، در پشت جمعیتی که در ضلع شمالی میدان قرارداشتند، چندین ماشین ریو پارک کردند وسربازان زیادی ازآنها پیاده شدند و در پشت جمعیت قرار گرفتند.
درهمین موقع تمامی سربازان آرایشی خاص گرفتند. آنها برروی زانو نشستند و اسلحههای خود را آماده کردند. دراینجا، جوان کناردستی ما چندین بار سرش را به سرعت به اطراف تکان داد و رو به من و دوستم گفت: «اوضاع زیاد خوب نیست، بهتره ازاینجا برویم. دقیقهای بعد یک هلیکوپتری دو ملخه (شینوک) در آسمان ظاهرشد و پس از چرخی بر فراز خیابان خورشید و زرین نعل، برفراز خیابان شهباز شمالی ثابت ماند.
من و دوستم مشغول تماشای این اوضاع بودیم که ناگهان آن پسرجوان، یک دستش را بدور کمر من و دست دیگرش را بدور کمر دوستم حلقه کرد، ما را از زمین بلند کرد و به سمت سینما ژاله و پمپ بنزین برد.
ما درچند قدمی خیابان آریایی پور بودیم که ناگهان صدای شلیک دور و مبهمی بگوش رسید که منشأ آن هلیکوپتر بود، بدنبال آن جمعیت واقع در خیابان شهباز شمالی به جنب و جوش افتاد و سربازان مستقر درمیدان شروع به تیراندازی به همه سؤ کردند. جوانی که ما را به آنجا کشانده بود محض احتیاط دولا شد و به همین خاطر پای من با زمین تماس گرفت. او به ما گفت زود به خیابان آریایی پور بپیچیم. در حالی که به آن خیابان می پیچیدیم، برگشتم ببینم چه خبر شده، دراین بین، با اینکه جمعیت خم شده بودند، گلولهها سرها را میشکافت و خونی که به اطراف میپاشید کاملا مشهود بود. من و دوستم از ترس به خیابان آریایی پور پیچیدیم. آن پسر جوان به ما گفت که مستقیم به طرف خلاف جهت میدان بدویم. ما که ترسیده بودیم به جوی آبِ کنارخیابان پریدیم و سپس ازلابلای ماشینهای پارک شده بطرف خانه دویدیم.
هنوزچند متری نرفته بودیم که متوجه شدیم آن جوان از ما جدا شده اما از ترس به آن اهمیت ندادیم. هنوز صدای تیراندازی بگوش میرسید و ما همچنان میدویدیم. ما که از کوچههای موازی به خیابان فرح آباد و به طرف خانه میدویدیم مردم را میدیدیم که میدوند و فریاد میزنند.
درراه برگشت ازخیابان آریایی پورتا خیابان قوامی دویدیم و بخاطر عدم تمرکز، بی اختیار از آنجا به خیابان کیا (فلاح) وارد شدیم و تا خیابان عزیزی (فلاح) که درامتداد خیابان کیا بود، به راهمان ادامه دادیم. سپس وارد خیابان بیدهندی (ارغوان) شدیم و از آنجا به کوچه کامبیز ۱ (مستوفی) رسیدیم.
درخیابان فلاح، به خاطر دور بودن ازخیابان فرح آباد، از هیاهو و جمعیت خبری نبود. زمانی که من به خانه رسیدم، پدر و مادرم هنوز برنگشته بودند. فورا به پشت بام رفتم و درآنجا بی اختیار به گریه افتادم.

دوباره پائین آمدم و گریه کنان بطرف کوچه کامبیز یک به راه افتادم و سریع بطرف کوچه کامبیز دو حرکت کردم تا شاید اثری ازبرگشت آنها ببینم. مادرِ همان دختر همسایه، مدام مرا از روی پشت بام خودشان دلداری میداد و با من صحبت میکرد، می گفت که نگران نباشم و اطمینان میداد که اتفاقی برای پدر و مادرم نیفتاده است.
حدود یک ساعت بعد، داد زدند که مادرت دارد میآید. من از پشت بام مشرف به کوچه کامبیز یک دولا شدم و دیدم که مادرم دوان دوان دارد میآید. با عجله پلهها را چهار تا یکی پایین پریدم و در کوچه به مادرم رسیدم. با خوشحالی خودم را درآغوش او انداختم. ازحال پدرم پرسیدم.
مادرم گفت: بابات حالش خوبه. او یک پسر جوان که برادرش تیر خورده بود را به داخل مسجد رحمتیه برده تا آرامش کند.
گویا آن جوان میخواسته به انتقام خون برادرش به صفوف سربازان حمله کند. مسجد رحمتیه در خیابان شکوفه، کمی بالاتر از کوچه کامبیز دو واقع بود. ازمادرم ماجرا را پرسیدم. گفت:
درخیابان فرح آباد جمعیت بقدری زیاد بود که آنها نتوانسته بودند به میدان نزدیک شوند. آنها در نزدیکی چلو کبابی روشنایی (نبش خیابای فرح آباد و قوامی) گیر کرده بودند. آنها ازآنجا فاصله زیادی تا میدان داشتند و از خطر دور بودند. حدود یکساعت دیگر گذشت و پدرم هم به خانه برگشت. با گذشت زمان، کم کم سربازان گارد شاهنشاهی و گارد شهربانی تمامی کوچههای منتهی به میدان ژاله را بستند. آنها هر نیمساعت یک بار به داخل کوچهها میآمدند تا مردم جمع شده در کوچهها را وادار کنند که به داخل خانههایشان برگردند و سپس به سر کوچهها برمیگشتند. اما با رفتن آنها، مردم دو باره به کوچه میآمدند و شروع به ناسزا گفتن میکردند.
ارتشیها با هر بار آمدن به داخل کوچهها چند تیرهوایی نیز شلیک میکردند و فرمانده آنها تذکر میداد که حکومت نظامی است و هرگونه تجمعی ممنوع است.
به هر حال، این قضایا تا ظهر ادامه پیدا کرد. درهمین موقع پدرم فکری کرد و به آشپزخانه رفت و چاقویی برداشت و زیر پیراهن خود پنهان کرد و به کوچه کامبیز دو رفت و در جلوی درایستاد. من پشت درخانه گوش بزنگ ایستادم که ببینم پدرم میخواهد چه بکند.
وقتی سربازها نزدیک شدند، همه به خانههایشان پناه بردند، اما پدرم کماکان درکوچه ماند. فرمانده سربازها به پدرم نزدیک شد و از او پرسید چرا به خانه نمیرود؟ پدرم که همچنان به ماشین همسایه تکیه داده بود جواب داد که غافلگیر شده است و نتوانسته با داخل خانه برود. افسرفرمانده به او گفت: ما میرویم، ولی اگر برگشتیم و شما را بیرون ازخانه دیدیم، با گلوله میزنیمتان. ارتشیها رفتند. پدرم به خانه برگشت و به مادرم گفت:
نشد. تعدادشان زیاد است و نمیشود خلع سلاحشان کرد، تعداد آنها شش نفر بود.
چند دقیقهای از این ماجرا نگذشته بود که زنگ خانه ما از طرف کوچه کامبیز یک به صدا در آمد. وقتی من در را بازکردم، همسایه دیوار به دیوارمان را دیدم که با وجود چهره سبزهای که داشت، رنگ به صورت نداشت. او همان همسایه ای بود که پدرم به ماشینش تکیه داده بود. از من پرسید که آیا پدرم خانه است؟، وقتی جواب مثبت مرا شنید، خواست که پدرم را ببیند. من او را به طبقه بالا و سالنی که پدرم در آن نشسته بود راهنمایی کردم.
پدرم مشغول تماشای اخبار تلویزیون بود. آقای همسایه وقتی پدرم را دید زد زیر گریه و روی مبل ولو شد. پدرم از او علت گریه را پرسید. همسایه ما که معمار تجربی و ماهر بود گفت که صبح زود برای دیدن کاری رفته بود که در راه برگشت به زمان تیراندازی برخورد کرده بود و مجبور شده بود که در قهوه خانهای به همراه چند نفر پنهان شوند. بعد از پایان ماجرا به آنها اجازه داده شده بود که از قهوه خانه بیرون بیایند و به خانههایشان بروند.
او با گریه به پدرم میگفت که تا پا روی چند جسد نگذاشته، نتوانسته بود عرض خیابان شهباز را طی کند. اودر ضمن نقل ماجرا دائم به سرو سینه خود میزد و میگفت مردم را کشتند. مادرم برای او شربت گلاب درست کرد تا حالش کمی بهتر شود. از طرفی هم اخبار ساعت دو تلویزیون به گویندگی مسعود معینی دائم اعلامیههای حکومت نظامی را قرائت میکرد. درمیان اخباراین خبر را هم شنیدیم که میگفت «درگیریهای تائید نشدهای در میدان ژاله بین نیروهای نظامی و مردم روی داده که اخبار موثق آن را متعاقبا با سمع و نظر شما میرسانیم».
همسایه ما حدود یک ساعت و نیم پیش ما نشست و با صحبتهای پدرم آرام گرفت و سپس رفت. بعد ازآن من چند بار بالای پشت بام رفتم و به اطراف نگاه انداختم. ازپشت بام، درحوالی خیابان فرح آباد و کوکاکولا، دود غلیظی دیده میشد.
بعدها فهمیدم شعبه فروشگاه کوروش بود که درآتش می سوخت.
لازم به یاد آوری است که از حدود ساعت ۱۱ تا ۴ بعد از ظهر آب لوله کشی منطقه ما قطع شده بود که بعدها فهمیدیم که برای شستن خون های ریخته بر میدان زاله و اطراف آن، آب را قطع کرده بودند. حدود ساعت ۵ بعد از ظهر ارتشیها رفتند و مردم توانستند دوباره به کوچهها باز گردند. همه درمورد حادثه صبح صحبت میکردند.
هوا گرگ و میش بود و من هنوز در کوچه بودم که دیدم خواهرم با پسر خالهام دارند میآیند. خواهر و پسر خالهام، به همراه همکلاسی دوران دبیرستان خواهرم، صبح زود به کوه رفته بودند و از ماجرا خبر نداشتند. صبح زود هم وقتی خبر حکومت نظامی را از رادیو شنیدیم، مادرم با صدای بلند اسم خواهرم را صدا زد، پدرم به او اطمینان داد که آنها ساعت چهار صبح وقتی رفته اند، و در آن زمان خبری نبوده و آنها الان سالم و سلامت در کوه هستند.
من ماجرا به خواهرم گفتم. او به داخل خانه رفت. هنوز صدای تک تیراندازی اینجا و آنجا به گوش میرسید. ناگهان پسر خالهام روی سنگ کناردرخانه نشست و شروع به گریه کرد. او درحین گریه با صدای بلند میگفت: این گلولهها هرکدام قلب یک هموطن مرا نشانه میگیرد».
من و همراه خواهرم وارد خانه شدیم، خواهرم دائم گوش راست خود را میمالید. وقتی پدرم علت را پرسید، خواهرم توضیح داد که وقتی به میدان ژاله رسیده بودند، ارتشیهای زیادی را آنجا دیدند. روی هر یک از خطوط خیابان فرح آباد یکی درمیان یک سرباز گارد با لباس خاکی و یک سرباز گارد شهربانی با لباس یشمی ایستاده بودند. تمامی سطح میدان ژاله خیس بود و کفشهای زیادی روی سطح میدان به چشم میخورد. وقتی آنها به خیابان فرح آباد وارد شدند، خواهرم از سرعت خود کم کرده بود تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. دراین بین افسری به او نزدیک شده و دستور حرکت سریع به آنها داده بود، وقتی خواهرم اصرار بر آهسته رفتن داشته، او بر سرخواهرم داد زده بود و همزمان در نزدیکی گوش خواهرم با اسلحه ژ-۳ تیری هوایی شلیک کرده بود.
بعدها معلوم شد که ارتشبد غلامعلی اویسی خود در آن هلی کوپترنشسته بوده و شروع تیراندازی او از هلیکوپتر، درواقع دستور شروع تیراندازی ارتشیان بر روی مردم بوده است.
و چنین بود، اولین گلولهای که از جانب دیکتاتور به سوی مردم شلیک شود، اولین میخی است که بر تابوت خود میزند. شاه، این میخ را با اعدامهای خود پس از کودتای ۲۸ امرداد ۱۳۳۲ به تابوت خود زد و با اولین گلوله درمیدان ژاله آخرین آن را نیزبر تابوت خود کوبید.
اما این تجربۀ تاریخی هرگز درس عبرتی برای سایر مستبدین و دیکتاتورها نشد و نمیشود، تا آنکه آنها نیز در تابوت خود قرار گیرند.
بعد از آن روز، پس قتل عام وحشیانه مردم در میدان ژاله، بر سر هر چهارراه اصلی و میدان مهم شهر، ریوهای ارتشی و تانکها مشاهده میشدند و این آغازی بود بر پایان استبداد سیاسی نظام شاهنشاهی.
به این امید که آغازی بر پایان استبداد مذهبی را هم به همت مردم قهرمان ایران مشاهده کنیم، تا دیگر نه هموطنی در خون خود بغلتد و نه مبارزی درزیر شکنجه جان دهد و نه اعدام و یا تبعیدی را نظاره گر باشیم. به امید آن روز.