اندیشه ، فلسفه
تاریخ
  • «ما فراموش نمی‌کنیم که این رهایی از بیرون آمد» سون فلیکس کلرهوف
    مقدمه مترجم: امروز ۸ ماه مه، هشتادمین سالگرد شکست آلمان نازی و پایان جنگ جهانی دوم در اروپاست. سالهای متمادی، برای آلمانی‌ها چگونگی توصیف این روز مایه سردرگمی، سوال و مناقشه بود. به مناسبت چهلمین
  • سوریه؛ ظهور و سقوط یک خاندان – دو سعید سلامی
    علی خامنه‌ای در دیدار با مجمع عالی فرماندهان سپاه پاسداران در مهر ماه ۱۳۹۸، سه ماه پیش از ترور قاسم سلیمانی، گفت: «نگاه وسیع جغرافیای مقاومت را از دست ندهید؛ این نگاه فرامرزی را از دست ندهید. قناعت نکنیم به منطقۀ خودمان…این نگاه وسیع فرامرزی، این امتداد عمق راهبردی گاهی اوقات از واجب‌ترین
  • حماسه گیلگمش سیروس اوندیلادزه
    حماسه گیلگمش داستانی حماسی از (بین‌النهرین) است که ماجراهای گیلگمش، پادشاه اوروک، و دوستش انکیدو را روایت می‌کند.: 1 . معرفی گیلگمش: گیلگمش پادشاهی قدرتمند اما ستمگر در شهر اوروک در(بین‌النهرین) (عراق امروزی) است. او دو سوم خدایی و یک سوم انسانی است و از نیرو و زیبایی فوق‌العاده‌ای برخوردار است. با
  • ایران آبستن انقلابی دیگر! (تجارب و بازخوانی انقلاب ۵۷) – هلمت احمدیان
    انقلاب ۱۳۵۷ یکی از عظیم ترین جنبش‌های توده‌ای در تاریخ ایران بود که منجر به سرنگونی رژیم پهلوی شد. اما با وجود این پیروزی اولیه، این انقلاب توسط ارتجاع اسلامی با یاری قدرت های سرمایه داری ربوده شد و ناکام ماند و شکست خوردو نهایتاً به سلطه‌ی یک نظام استبدادی مذهبی منجر گردید. در چهار دهه گذشته
اقتصاد

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، خاطرات زندگی روزمره در زیر بمباران ها از غزه را بازگو می کند. دریافت مراقبت های بهداشتی، دوستانی که در جستجوی امنیت هستند و حملات هوایی که تمام نمی شود. این خاطرات در گاردین منتشر می شود.

چهارشنبه ۱۸ اکتبر

۸ صبح، امیدم را از دست نداده‌ام، اما هیچ‌وقت به اندازه الان با آرامش به مرگ فکر نکرده ام.

مطمئن نیستم این به خاطر ظلمی است که با آن روبه رو هستیم، یا احساس درماندگی مداومی که دارم… یا اینکه فقط خسته شده ام.

نمی توانم تصور کنم در حالی که من “امن” هستم، کودکانی زیر آوار قرار دارند، برخی مرده و برخی زنده، سرنوشت آن ها مسیر بسیاری اشتباهی یافت. قرار بود آن بچه ها در مدرسه خوش بگذرانند، به شهربازی بروند و شب ها قبل از خواب داستان هایی درباره عشق و مهربانی بشنوند. من هنوز زنده ام در حالی که مادران هر روز فرزندان خود را از دست می دهند. پدران قادر به محافطت از خانواده خود نیستند و جوانان شاهد محو شدن رویاهایشان هستند. ظاهراً من خوش شانس هستم – هنوز نوبت من نرسیده است.

امروز، در حالی که آهنگی از فیروز، خواننده مشهور لبنانی، ادیت پیاف از جهان عرب را زمزمه می کنم، خاطرات خود را می نویسم. خواهرم به من نگاه می کند، باور نمی کند که بعد از این همه گریه، وحشت و ترسی که ساعت ها پیش داشتیم، دارم آواز می خوانم.

آهنگ می گوید:

هوا بر ما وزید از جاده و دره
ای نسیم به خاطر عشق مرا به وطن ببر
می ترسم ای دل در این غربت بزرگ شوم و خانه ام مرا نشناسد

خدایا ! دلم برای خانه ام تنگ شده، امیدوار، اما پر از ناامیدی هستم.

ساعت ۹ صبح با خواهرم کنار هم می نشینم تا لیست وسایلی را که نیاز داریم تهیه کنیم. کالای اصلی دارو است. خواهرم یک شل کننده عضلانی می‌خواهد، می‌گوید: «تمام ماهیچه‌هایم از ترس سفت شده‌اند. حالش خوب نیست، آنتی بیوتیک هم می خواهد.

در این دوران سخت، بیمار شدن هم برای مردم یک تجمل است. نه دکتری در دسترس است و نه بیمارستانی. هر چه تلاش می کنم اخبار را نبینم، خبرها می رسد. علاوه بر فاجعه معروف، دوستم اخباری را درباره قطع برق بیمارستان ها برایم می فرستد. بیمارانی که جایی ندارند به خصوص در بخش مراقبت های ویژه. کمبود تجهیزات پزشکی؛ مرگ بیماران دیالیزی و…

دوباره به مادر مرده‌ام فکر می‌کنم و به خواهرم می‌گویم خوشحالم او آن چه را که ما تجربه می کنیم تجربه نکرد. مادرم مریض بود و او را برای ویزیت به بیمارستان می بردیم. اگر وضعیت الان برقرار بود، هرگز نمی توانستیم این کار را بکنیم.

دلم برای بیماران و نزدیکانشان می سوزد.

یکی از اعضای دفاع مدنی فلسطینی از میان آوارهای ساختمانی که در اثر حمله هوایی ویران شده اند بالا می رود. عکس: محمود همس/ خبرگزاری فرانسه/ گتی ایماژ

۱۰ صبح؛ دیروز، یکی از دوستانم که با شوهرش به جنوب گریخته اند، به من اطلاع داد تصمیم گرفته اند به شمال برگردند. می گفت ما با یک خانواده هستیم، ، اما بیش از ۳۵ نفریم. راحت نیستم؛ بچه های من راحت نیستند. می گفت تصمیم گرفته ایم برگردیم به شمال.

امروز صبح، و پس از ۲۴ ساعت که به شمال غزه برگشته اند، برای من یک اس ام اس فرستاد که بگوید تصمیم گرفته اند دوباره به جنوب بیایند. «خیابان‌ها خالی است. نه برق است و نه اینترنت. فقط یک خانواده در ساختمان بودند که برگشتند. اگر اتفاق بدی بیفتد، کسی در اطراف نیست. با شوهرم تصمیم گرفتیم که دوباره به جنوب برگردیم.»

ما همچنان با خانواده میزبان مان زندگی می کنیم و امیدواریم به زودی به شهر غزه برگردیم.

ظهر؛ آیا گربه ها کابوس می بینند؟ یکی از گربه ها وقتی خواب است مدام تکان می خورد. خواهرم فکر می کند کابوس می بیند.

شک ندارم که حیوانات خانگی باهوش هستند – آنها فرمان ها و ارتباطات خاصی را درک می کنند. اما آیا گربه های ما از آواره شدن ما آگاه هستند؟ اینکه سه بار مجبور شدیم نقل مکان کنیم و در ترس زندگی می کنیم؟ نمی‌دانم چگونه به حیوان خانگی خود توضیح دهم اتفاق بدی در حال رخ دادن است که از اراده ما خارج است و به طور قابل توجهی بر همه ما تاثیر می گذارد.

ساعت ۴ بعدازظهر احمد، پسر وسطی خانواده میزبان، برای نوشیدن یک فنجان قهوه نزد ما می آید. او در مورد مردی تعریف می کند که او را توی خیابان دیده بود. می گوید مردی ثروتمند و دارای موقعیت اجتماعی بالایی است. می گوید هرگز تصور نمی کردم او را در این حالت ببینم. در صف نانوایی ایستاده بود تا نان بخرد.

احمد می گفت: “او بدبخت به نظر می رسد. با وجود اینکه توانسته بود برای خانواده اش آپارتمانی پیدا کند، اما همچنان در عذاب است. ۶۰ سال دارد و هیچ جوانی در خانواده اش ندارد، یک روز باید ساعت ها منتظر نان بماند و روز دیگر ساعت ها منتظر بماند تا ظرف های آب را پر کند و به آپارتمانش ببرد.”

احمد همچنین می گوید از تسلیت گفتن به افرادی که می شناسد خسته شده است. “بعد از تمام شدن همه این ها، من یک لیست طولانی از هر دوستی که کسی را از دست داده تهیه می کنم و یک به یک به آنها تسلیت می گویم.”

وقتی مردم از من می پرسند حالتان چطور است، دیگر به آنها نمی گویم خوب هستم. به آنها می گویم هنوز زنده ام. به مرحله‌ای رسیده‌ام که با ساده‌ترین کارها نگران می‌شوم. حتی وقتی صدای کشیده شدن یک میز بر روی زمین را می شنوم با ترس از جا می‌پرم و فکر می‌کنم بمب است. از سوی دیگر، تمام تلاشم را می‌کنم تا کار کوچکی انجام بدهم و به درد بخور بمانم. مانند یک چرت پنج دقیقه‌ای، شستن صورت، صحبت با یکی از عزیزان یا حتی خوردن یک شکلات.

ما در حال بقا هستیم و همه چیز مهم است.

ساعت ۹ شب؛ شب فرا رسیده است و حملات هوایی منطقه را هدف قرار می دهد. وقتی اولین بمب ها فرو افتاد، با خواهرم دویدیم تا گربه ها را در سبدها بگذاریم. معمولا گربه ها از ترس می دوند، این بار اما یکی از گربه ها مثل سنگ شده و از جایش تکان نمی خورد. او را در سبد گذاشتم و کنار در منتظر ماندیم اگر لازم شد فرار کنیم.

دوستم برایم پیام می‌فرستد. در منطقه آن ها نیز حملات هوایی صورت می گیرد. به هم پیام می دهیم که هر دو چقدر خسته، وحشت زده و ناتوان هستیم. هر شب همین سناریو است با کمی جزئیات متفاوت.

ساعت ۱۱ شب؛ گرداب احساسات مرا نابود می‌کند. هر روز لحظاتی معمولی داریم، خوشحالی لحظاتی ساده نظیر خرید نان یا وقتی موفق می شویم تلفن را شارژ کنیم. سپس ترس و ناامیدی پس از بمباران ها و حملات هوایی سر می رسد. بسیار دشوار است که به این چرخش ها عادت و آن ها را تحمل کنیم.

به این فکر می کنم اگر در این دوران وحشتناک بمیرم بر سنگ قبرم چه بنویسند. غیرممکن است بتوانم جمله ای بنویسم، حتی نمی دانم چه چیزی می خواهم، چه می خواهم بگویم. روی کاناپه اتاق نشمین می نشینم و چشمانم را می بندم. ناگهان، شعری را به یاد می‌آورم که یک روز خوانده بودم و دوستش داشتم – حتی آن را در تلفنم ضبط کرده ام.

بر قبر من بایست، اما گریه نکن

من این تو نیستم. نخوابیده ام

هزاران بادی هستم که می وزد.

الماس خیره کننده ای هستم که روی برف می درخشد

من درخشش نور خورشید بر دانه های رسیده ام

من باران ملایم پاییزی ام

بر سر قبر من بایست و گریه نکن

من این تو نیستم، من نمرده ام.

print

مقالات
محیط زیست
Visitor
0195414
Visit Today : 692
Visit Yesterday : 403