شاید نوشتن از “دوستدار” و دوستداران آسان نباشد که گویی رفتن در قفس شیر ژیان است: یاری اندر کس نمیبینم، یاران را چه شد دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد این رنج نامه سهرابی به بهانه سال گشت آرامش دوستدار تحریر شده با عنوان دیگر استعاری “فیلسوفی که نمیخواست شاه شود.” مگر نه اینکه به باور افلاطون حال که شاهان بیتدبیر یونان فیلسوف (عاقل و حکیم) نمیشوند پس وظیفه فیلسوفان است که بروند دربار و شاه شوند.
حال در هنگامه و ملحمه سیاسی، این یادداشت را چنان آهسته بخوانیم که مبادا بشکند شیشه تنهایی آرامش؛ نویسندهای که گوی “تعهد” را از همه روشنگران نسل خویش ربود تا “روشن فکر” ایران معاصر شود. برخی که به فلسفه و هدف آن چندان اشراف ندارند، به هرسان آرامش دوستدار را “فیلسوف” خطاب میکنند؛ فیلسوفی با قلم قلیایی (Polemic) از تبار فریدریش نیچه و در قامت مارتین هایدگر که پنداری “شب دشنههای بلند” علیه حریفان را تداعی میکند.
در تحول سینوسی اندیشهورزی معاصر اگر بخواهیم به بیانی تمثیلی احمد فردید و یا سید حسین نصر و یا اینکه جلال آلاحمد و علی شریعتی را در یک فرآیند هگلی به عنوان “تز” فرض کنیم پس در این تعارض کج و معوج، آرامش دوستدار به تنهایی آنتیتز خواهد شد. آنگاه حاصل جدال آنها در میدان روشنگری (Intelligentsia) است که داریوش شایگان به مثابه “سنتز” این تضاد آشکار میشود که دیگر نه او است و نه آنها.
بیگمان پیروان دکتر آرامش دوستدار میدانند که فلسفه بدون قطبنمای “دیالوگ” که اصولا فلسفه نیست که بخواهیم وی را فیلسوف خطاب کنیم، مگر اینکه فلسفه او را با “متراژ” ایرانی اندازه بگیریم که البته او نه تنها فیلسوف، شاید فیلسوف فیلسوفان ایرانی هم خواهد شد. اینک داریوش و اهل “اربعه” رفتهاند و نصر نیز خارج از ایران در برزخ روشنفکری و روشنگری ست. با “خلط” مفاهیم روشنگر و انتلکتوئل، معلوم نیست که یاران و شارحان “نصر” نیز که او را گاهی فیلسوف و گاهی هم حکیم خطاب میکنند، میراث این سنتگرای کهن سال (حکمت خالده Philosophia perennis) با مهاد عرفان و کهاد دین را چگونه متعین سازند.
زنده یاد دکتر آرامش دوستدار چندی پیش از درگذشت، تیغ نقد و پلمیک را در “نیلگون” از رو بسته علیه روشنگرانی که دیر زمانی معلم و همکار و دوست و شاید هم یار غار او بودند. برای نمونه، در نیلگون آمده است که او در دهه ۱۳۵۰ به ضیافتی خصوصی دعوت میشود که برخی از نخبگان اینتلیگنتسیای ایرانی نیز حضور دارند؛ در آن ولیمه (Symposium) احمد فردید با نظر جمع حاضران، یک دیالوگ (هماندیشی و نه محاوره!) برپایه مفاهیم “اتوس” و لوگوس چیست و پاتوس کدام است را آغاز میکند. همان احمد فردیدی که برخی او را بندباز سیاست و بعضی هم شارلاتان فلسفه و آرامش هم او را شعبدهباز فرهنگ تلقی میکند.
روشن است در فرآیند بومیسازی مفاهیم کلیدی فلسفه معمولا این واژگان بیگانه در “جهاز هاضمه” ذهن و ضمیر برخی به آسانی جذب نمیشود. بههر سان، احمد فردید آن شب کوشیده است مفهوم اتوس را مترادف اسانس یا “جوهر” حکمت اُنسی تفسیر کرده و پاتوس را هم برابر حالت بیقراری یا چشم به راه ظهور “بقیه الله” سخنسرایی کند. آنگاه نوبت دکتر آرامش دوستدار میرسد که وارد دیالوگ شود و برابر احمد فردید، همکار دانشگاهیاش درباره درک درست این مفاهیم سخن بگوید تا لااقل تلنگری باشد بر دانش بیکران آن حریف پریشان حال.
بخوانید آن مصاحبه بلند را که دکتر آرامش دوستدار این روشنفکر ایرانی برخلاف رعایت سنت این گونه ولیمه یا ضیافتها، ناگهان از چاله منطقی “نقض غرض” درآمده به چاه بیمنطق حمله به حریف (Argumentum ad Hominum) میافتد. او در نیلگون چنان هولناک از احمد فردید یاد میکند که گویی آن نگونبخت یزدی، تجسم عینی و تلخ “ابوجهل” است. بااین حال، دکتر دوستدار متواضعانه تاکید دارد هیچ “تفرعن” ندارد. البته در اینجا و آنجا به لحاظ این “تفرعن” ناخواسته و یا انزوای او سخنانی بیان و مطالبی منتشر شده که به ظن یقین نزدیک است.
اشاره من هم به تنها یک مورد از مصاحبه دو بخشی او در “نیلگون” در واقع تیری به دو نشان است: نخست اینکه ما نیز عارضه خلط مفاهیم را از آن نسل به ارث برده و همچنان گرفتاریم. دیگر اینکه آرامش دوستدار دو اثر از فریدریش نیچه (دجال و تبارشناسی اخلاق) را هنگام نگارش رساله دکتری حتما خوانده است؛ بههر سان عنوان رساله او نشان میدهد که پژوهش وی معطوف به اخلاق نیچه بود. بنابراین، زبان و قلم او میتواند تحت تاثیر همان فیلسوف مجنون آلمانی باشد.
برخی از خبرگان و فرهیختگان نسل پیش از ما دیالوگ را محاوره برداشت میکردند (آنهم با خدا!) و به نرمافزار فلسفه کلاسیک هم عنایتی نداشتند؛ آنها با دانش “فیلولوژی” که نیچه و هایدگر بر آن “اشراف” کامل داشتند نیز چندان آشنا نبودند. در آن میان احمد فردید ملغمهای از فیلولوگی لاتین، یونانی، پارسی و عربی را تدریس میکرد آنهم در کلاس فلسفه! طرفه اینکه که فریدریش نیچه فیلولوگ به هیئت امنای دانشگاه “بازل” سوئیس نامه مینویسد که به او کرسی تدریس فلسفه عطا کنند اما پذیرفته نمیشود. حال پس از افلاطون آثار نیچه بیشترین خواننده را در جهان دارد. به فلسفه خارج از آکادمی که میاندیشیم، نیچه کجا و فردید کجا!
حال با چنین روشنگران قلیایی و بیزار از دیالوگ و بیگانه با “لوگوس” که به میراث عقلانیت یونان ریشخند هم میزنند، پس چه انتظاری از آرامش دوستدار باید داشتن؟ در ضمن عبارت مشهور احمد فردید بندباز و شارلاتان و شعبده باز(!) که صدر تاریخ ما ذیل تاریخ غرب است، امروز به نظر میرسد صدر تاریخ ایران دیگر ذیل تاریخ غرب نیست بلکه فردای این سرزمین، دیروز “روسیه” است که بر آن تاکید دارم. روسیه گرچه در اروپاست اما غربی نیست؛ ژاپن که در جغرافیای آسیاست، بهلحاظ تراز فرهنگی و متراژ سیاسی (دموکراسی) آیا سزاست که کشوری با مختصات استبدادی آسیایی شناخته شود؟
درباره پارادوکس روشنفکری در میان ایرانیان نیز (برخلاف طعنههای بیشمار آرامش دوستدار به آنها که مفاهیم غربی را زیاد بلغور میکنند!) ناچارم در غیاب ابدی او، بهجای فریدریش نیچه اما به “ایمانوئل کانت” آلمانی تأسی و اشاره کنم البته مفهوم “تضاد” با پارادوکس تفاوت ماهوی دارد. به عبارتی روشنفکری با روشنگری تقابل (نه تقارن) ماهوی دارد؛ برخی که در “نسیان” اندیشه شناورند این دو مفهوم را و نقش و جایگاه آنها را نمیدانند؛ زشتتر آنکه بهجای تقویت جهاز هاضمه ذهنشان برای هضم و فهم مفاهیم اما همواره روشن فکر و روشنگر را جابهجا برداشت میکنند. بنابراین، آیا حق با آرامش “سخنسنج” نیست که ایرانیان را با مفاهیم پیچیده لوگوس و اتوس چه کار؟
برای فهم بهتر “پارادوکس” و ماهیت پرسش و پاسخ مدل آرامشی (در غیاب دوستدار) بهجاست که از کانت و هگل یاد کنم. ایمانوئل کانت هم دغدغه “تز و آنتی تز” دارد با این تفاوت که هگل به سنتز میرسد و “رستاخیز” میشود تا کارل مارکس میرسد و کن فیکون میشود. کانت اما در رساله “نقد عقل [مطلق] محض” آگاهانه به درک مفهوم پارادوکس میرسد بدین استدلال: آنچه او تز مینامد این “فرض” هزاران ساله است که آیا زمان و یا مکان آغاز و پایان دارند؟ در برابر این تز او اما فرض دوم یا آنتیتزی دارد که آیا زمان و مکان، بیآغاز و بیپایان (ازلی و ابدی) هستند؟ پیداست اینجا برای رسیدن به پاسخی که معطوف به پرسش باشد (همان دغدغه فکری آرامش دوستدار) آن است که این تز و آنتی تز کانتی با توجه به نگرش عقلانی و تجربی او سرانجام به نقطهای پارادوکسال میرسند.
بیسبب نیست که در آثار دوستدار از این نوع پرسش و پاسخهای پارادوکسالی بسیار یافت میشوند که نشان از هشیاری و اشراف او به طرح موضوع دارد. این مدل کانتی را صرفا برای فهم جوهر اندیشه در آثار “آرامش” در اینجا آوردم. بنابراین در این مغاک هولناک که نمیدانیم آیا کتاب خوانیم یا کتاب خوابیم، چنانچه بخواهیم دوباره دوستدار را با “آرامش” بخوانیم پس باید بدانیم که درنگهای بیدرنگ او (پرسشها و پاسخها) صرفا ماهیت پارادوکسال دارند که باید دوباره در آنها “غور” شود.
ما همه در توافق با آرامش دوستداریم که در دین و عرفان و ایدئولوژی، تمام پرسشها از قبل پاسخ داده شدهاند، مگر در شرعیات که آنهم نیازمند “توضیح المسائل” است و ماهیت آن استخباری ست. البته خیام، زکریا، ابن سینا، ابوریحان، سقراط و ارسطو هم پیشتر به این نتیجه رسیده بودند. در نتیجه این توافق همگانی درباره “انسداد” یا انقباض اندیشیدن است که در تاریخ شاهدیم سقراط جان در این باره باخت؛ ابوریحان “تقیه” کرد و زکریا “ملعون” شد و خیام تکفیر شد و ابن سینا منفور شد و دوستدار هم تبعید.
یک نگاه سطحی به سلطنت “محمود” همان داعشی عصر غزنوی و حجم هولناک قتل و غارت و اسارت و تجاوز پیاپی او به هندوستان زیر بیرق “نصر من الله و فتح قریب” به بهانه “جهاد کبیر” علیه کفار هندو و هر بار بریدن گوش طلایی “بودا” به نشانه فتح الفتوح باعث گشته که امروز در بهار بیداری هندوها (برخلاف بهار عربی) بیشترین حمله و اسائه ادب به ساحت اسلام و مسلمین در کشور هندوها انجام شود و من در حیرتم که چرا برخی از این بهار غافلاند. بااین حال اکنون آیا باید همچنان موافق نظر آرامش دوستدار باشیم که در عصر هولناک محمود افغان یا طالبان و القاعده اصولا تز او درباره ماهیت پرسش و پاسخ چه محلی از اِعراب یا چه موضوعیتی دارد؟
برای چالش این تز آرامش دوستدار همه با هم به سراغ “باروخ اسپینوزا” برویم؛ فیلسوف جسور و زیرک کلیمی که آرام آرام از حوالی “سدره المنتهی” دست خدا را گرفت و او را دنیا دنیا از عرش و لاهوت به عالم “جبروت” و سپس به برزخ ملکوت و سرانجام به دنیای خاکی ما (ناسوت) پایین آورد تا نشان دهد که در فرهنگ دینی سرشار از تبشیر و تکفیر و تبعید و تحقیر نیز میتوان اندیشید اما نه عامه مومنان بلکه فرهیخته زیرک. اسپینوزا شاید بدین وسیله تز “امتناع تفکر” در فرهنگ دین محور دوستدار را به چالش کشیده باشد. حال این فیلسوف جسور که با ایده مشهور پانتهایسم (خدا همان جهان است) آفریننده زمین و آسمان را گام به گام از عرش به فرش کشید، چنانچه شاگرد وفادارش رساله اخلاق او را منتشر نمیساخت چهبسا همچنان در تبعید و گمنامی مرده باشد چهبسا خدای او هم در عرش باقی مانده باشد.
به پاس آرامش دوستدار این شارح برجسته “نیچه” که ارادتی به وی داشت، به یاد آوریم شبی که نیچه جوان همنشین هگل پیر بود؛ شبی که هگل به نصیحت کوشید وی را از قتل زیباترین آیت هستی بر حذر سازد. مگر نه اینکه به زعم هگل، خدا گام به گام به سوی “انتحار” خویش میرود، پس وی را رها کنیم تا اندک اندک خاموش شود. نیچه اما سراسیمه و بیقرار است؛ اصلا نیچه و آرامش؟ به باور هگل در سراسر تاریخ، بزرگترین “دغدغه” انسانها همواره خدا بوده؛ همان خدایی که بهزعم دوستدار مانع تفکر انسان دین خوست.
اینک نوبت این آلمانی شوریده سر است که در “سپیده دمان” آنگاه که از فلق تا فلق، ساقه شعاع شفق شمس بر ستیغ برهه “ایدهآلیسم” میتابد، این نحیف مالیخولیایی تیغ آخته را چنان به چهره آن “آیت و بهانه هستی” میکشد که کران تا کران گلگون میشود. چه باید کرد؟ آنگاه که نیچه آلمان پس از مرگ خدا به “آرامش” رسیده است، پس نوبت دوستدار ایران است که برای رهایی از “رسنتمان” این فرهنگ دین خوی بیبضاعت به پا خیزد. اما چه دیر؛ خدای مرده که کشتن ندارد.
یادش گرامی، روانش شاد، نامش جاودان
پینوشت:
پدر آرامش دوستدار افسر ژاندارمری به فرماندهی یک سرهنگ سوئدی بود. درباره اینکه چرا ژاندارمها بهجای قزاقها “کودتا” نکردند، قبلا مطلبی نوشته و به علل آن پرداختهام. عنوان استعاری من به “فیلسوفی که نخواست شاه شود” معطوف به ادعای افلاطون است. آرامش که قزاقزاده نیست، آنگاه چنانچه پدرش به یاری فرمانده سوئدی کمیسری (کلانتری) در تهران کودتا کرده بود پس این فیلسوف ژاندارمزاده میتوانست شاه ایران شود تا لااقل افلاطون خشنود شود و ما کتاب خوابان(!) ایرانی نیز دیگر معضل روشنگری و پارادوکس روشنفکری نداشته باشیم.