توفیق در بخشی از سخنانش، با اشاره به بیتوجهی آکادمی به رویدادهای مهم اجتماعی گفت: «در دو سال گذشته صدها موضوع مهم اجتماعی داشتیم که میتوانست موضوع پژوهش باشد، اما دانشگاه عملا تلاش کرده از روی واقعیت بپرد. در یکی از مهمترین لحظات تاریخی معاصر، دانشگاه سکوت کرد. این یعنی نهاد علم دیگر به واقعیت جامعه وصل نیست».
از دوشنبه تا پنجشنبه هفته گذشته (۱۴ تا ۱۷ مهرماه ۱۴۰۴)، دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران میزبان گردهمایی گستردهای از جامعهشناسان، پژوهشگران علوم اجتماعی و انسانی، و دانشجویان این حوزهها بود. در طول این چهار روز، طی چندین پنل تخصصی، جمعی از استادان، محققان و اندیشمندان به بیان دیدگاهها و ارائه تحلیلهایی درباره محور اصلی همایش با عنوان «آیندهها و امکانهای جامعه ایران: فراتر از افول و بازسازی» پرداختند.
مباحث مطرحشده طیف متنوعی را در بر میگرفت؛ از بحثهای نظری و مفهومی نظیر چالشهای مطالعات بینرشتهای و چشماندازهای نظریهپردازی، تا موضوعات عینی و جاریتری چون وضعیت اقتصاد، نابرابری، آموزشوپرورش و مسائل سیاسی. این تنوع نه تنها در محتوای سخنرانیها که در سطح و لحن آنها نیز مشهود بود. برخی از سخنرانان چهرههایی شاخص و منتقد بودند که با وجود شرایط رسمی حاکم بر همایش، صریح و به تعبیری رادیکال سخن گفتند، در حالیکه گروهی دیگر با رویکردی محتاطانهتر و محافظهکارانهتر به طرح دیدگاههای خود پرداختند.
ترکیب سخنرانان نیز بهخودیخود گویای تنوع و گوناگونی فضای فکری همایش بود: از صاحبنظران برجسته و دانشگاهی همچون آصف بیات، ابراهیم توفیق، پرویز پیران و علی میرسپاسی گرفته تا دولتمردان و امنیتی کاران پیشین جمهوری اسلامی در عرصه فرهنگ و سیاست همچون حمیدرضا جلاییپور و علی ربیعی که سابقه مسئولیتهایی در حوزههایی چون فرمانداری، معاونت وزارت اطلاعات و وزارت کار را در کارنامه دارند.
گزارش پیشرو مروری است بر سخنان و دیدگاههای چهرههایی چون ابراهیم توفیق، مسعود فراستخواه، تقی آزاد ارمکی، پرویز پیران، علی میرسپاسی و آصف بیات، که از طریق منابع و رسانههای رسمی داخلی در دسترس قرار گرفتهاند.

الهام عبادتی که گزارش زیر را در روزنامه شرق منتشر کرده، در مقدمه خود تاکید دارد که در نشست مذکور «از سه منظر متفاوت به یکی از کهنترین دغدغههای علوم اجتماعی ایران پرداختند: چرا نظریهپردازی در ایران دشوار است و چگونه میتوان از این بنبست عبور کرد؟ فراستخواه با طرح ایده «روایت فقدان و امکان»، کوشید نسبت میان تجربه زیسته ایرانی و امکان اندیشه را توضیح دهد. آزاد ارمکی با اعتراض به پیشفرض «فقدان نظریه»، بر ضرورت فهم شکست و دگردیسی در جامعه تأکید کرد، و توفیق با نقدی رادیکال به ساختار دانشگاه، پرسش از نظریهپردازی را در شرایط کنونی اساسا «بیموضوع» دانست. گفتوگویی چندصدایی که در آن نهتنها دیدگاهها بلکه جهانهای فکری متفاوتی در برابر هم قرار گرفتند.»
مقصود فراستخواه: روایت فقدان و امکان

فراستخواه سخنانش را با بازخوانی مفهوم «فقدان نظریه» آغاز کرد و گفت این تلقی باید بازنگری شود. از نظر او، در تاریخ علوم اجتماعی ایران نه خلأ نظری وجود داشته و نه ناتوانی ذاتی در اندیشیدن، بلکه «امر نظری» در بستر تجربههای تاریخی و اجتماعی خاص ایران شکل گرفته است.
او با اشاره به دو گونه نظریه در علوم اجتماعی -نظریههای سلبی و نظریههای ایجابی- توضیح داد که اندیشمندانی همچون احمد اشرف، کاتوزیان و مرتضی فرهادی در سنت فکری ما هر یک سهمی در نظریهسازی داشتهاند: «اشرف پس از انباشت دانش و تجربه توانست ضعف ساختار سرمایهداری در ایران را توضیح دهد؛ گرچه نظریهای سلبی است، اما توضیح میدهد.
کاتوزیان نیز با طرح نظریه استبداد و هرجومرج، به فهم چرخه تاریخی قدرت در ایران یاری رساند. در کنار این ها، مرتضی فرهادی با مفهوم یاریگیری، مناسبات اجتماعی و تقسیم کار را از منظر انسانشناسی شرح داده است».
به گفته فراستخواه، امر ذهنی در بستری عینی پدید میآید و اگر امر اجتماعی در ایران به مرحلهای از بلوغ برسد که بتواند خودش را تبیین کند، نظریه هم بهطور طبیعی از دل آن برمیخیزد. او در جمعبندی سخنانش گفت: «نظریه در خلأ زاده نمیشود. اگر امر اجتماعی توسعه پیدا کند، نیازی به توضیح نقیضهوار ناتوانی ما در نظریهپردازی نیست. نظریه امکانی، یعنی نگاهی که امکانها را در دل محدودیتها میبیند، بهتر از هر نظریهای میتواند دشواریهای اندیشه در ایران را توضیح دهد».
به تعبیر او، نظریهپردازی در ایران نه ممتنع است و نه بیریشه، بلکه «کمآورده» است؛ و برای جبران این کمآوردن باید به بازسازی شرایط امکان اندیشیدن پرداخت؛ از نهاد علم گرفته تا زبان، روش و اخلاق دانشگاهی.
تقی آزاد ارمکی: اعتراض به «امتناع»
در ادامه، دکتر تقی آزاد ارمکی با لحنی صریح و انتقادی به «عنوانِ نشست» واکنش نشان داد: «من قبول ندارم در ایران فقدان نظریهپردازی داریم. این عنوان خودش بخشی از توهم بنیادین آکادمی ماست». او گفت که ما نه با سکوت نظری، بلکه با رفتارهای نابهنجار و سردرگم آکادمی روبهرو هستیم؛ نهادی که در عین فعالیت، به خودش باور ندارد.

آزاد ارمکی افزود: «در آکادمی ما یک باور بنیادی وجود ندارد که اندیشه تولید میکنیم. در حالی که در نظام آکادمیک غرب، حتی چهرههایی متوسط هم مجال اندیشهورزی مییابند، چون کنشگران فکری به رسمیت شناخته میشوند».
او با اشاره به تجربه جامعهشناسی در ایران گفت مشکل ما نه در «دولت قوی» که در «ضعف آکادمی» است؛ جایی که کنشگر علمی خودش را به رسمیت نمیشناسد. از نظر او، این ضعف باعث شده مفهومهایی همچون افول، زوال و انحطاط به واژگان غالب علوم انسانی ما بدل شوند.
او گفت: «همین منطق افول و فروپاشی که در عنوان همایش هم هست، در نهایت ما را به بازسازی میرساند. در حالی که دانش اجتماعی اگر به جای توضیح فروپاشی، تغییر را شرح دهد، به راه درست میرود. جامعه ما در حال دگردیسی است، نه افول».
آزاد ارمکی در ادامه، مفهوم «شکست» را جایگزینی مفید برای واژههایی چون انحطاط دانست: «در شکست عاملیت از میان نمیرود، فقط دچار ناکامی میشود. نیروها نمیمیرند بلکه برای چانهزنیهای تازه آماده میشوند».
او با استناد به تحلیل توکویل از انقلاب فرانسه گفت: «توکویل انقلاب را از منظر شکست میبیند، نه از زاویه زوال. همین نگاه است که به ما امکان میدهد مفهوم جامعه مدنی را بفهمیم و از دل شکست، مسیر بازسازی را بیابیم».
از دید آزاد ارمکی، جامعه ایرانی نیز درگیر چنین شکستهایی است، اما همین شکستها میتوانند زمینه تولد اندیشه باشند. او تأکید کرد که نظریهپردازی در ایران زمانی ممکن است که به جای بازگشت به روایتهای انحطاط، به بازسازی مفهوم شکست بپردازد: «اگر شکست را بفهمیم، ایران از بنبست نظریهپردازی بیرون میآید».
ابراهیم توفیق: دانشگاه بهمثابه مانع

دکتر ابراهیم توفیق اما با ورود به بحث، تمام پیشفرضها را زیر سؤال برد. او با تأکید گفت: «مهمترین مانع تأمل نظری درباره جامعه ایران خودِ دانشگاه است». از نظر او، ساختار آکادمیک کنونی نهتنها کمکی به نظریهپردازی نمیکند، بلکه اساسا آن را بیمعنا کرده است. او در آغاز سخنانش با اشاره به فضای غیرعلمی در دانشگاهها گفت: «وقتی در همین دانشگاه تهران ۵۵ استاد علیه یک دانشجو اعلامیه میدهند، حرفزدن از نظریه شوخی است. در فروردین امسال ۸۰۰ نفر ازجمله استادان علوم انسانی، نامه نوشتند که رقص در غرب کشور نوروز ما را قومی میکند! در چنین فضایی، آیا اصلا نظریهپردازی موضوعیت دارد؟».
توفیق معتقد است که در دانشگاه امروز ایران، نهتنها استقلال علمی از میان رفته، بلکه اخلاق علمی نیز فروپاشیده است. او افزود در چنین شرایطی، نظریهپردازی بهجای آنکه ضرورتی علمی باشد، نوعی «رفع تکلیف» است: ارجاع مکرر به چهرههایی همچون احمد اشرف یا پرهام، بدون آنکه نظام آکادمیک کنونی نسبتی با آن ها داشته باشد.
توفیق در بخشی از سخنانش، با اشاره به بیتوجهی آکادمی به رویدادهای مهم اجتماعی گفت: «در دو سال گذشته صدها موضوع مهم اجتماعی داشتیم که میتوانست موضوع پژوهش باشد، اما دانشگاه عملا تلاش کرده از روی واقعیت بپرد. در یکی از مهمترین لحظات تاریخی معاصر، دانشگاه سکوت کرد. این یعنی نهاد علم دیگر به واقعیت جامعه وصل نیست».
توفیق در ادامه سخنانش با اشاره به ساختار سیاسی و آموزشی گفت: «با نوعی اشغال پستهای دانشگاهی روبهرو هستیم که حتی اجازه شکلگیری شکافهای کوچک فکری را نمیدهد. من در این شرایط زور میزنم تا ببینم آیا میشود از میان این شکافها حرف خود را زد یا نه».
او مقایسه دانشگاه ایران با آکادمی غرب را نیز نادرست دانست: «در آنجا نظم سیاسی و نظم دانشی روشن است. همه چیز مشروع و شفاف است. اما در اینجا، حتی سادهترین مناسبات علمی در مه غلیظ بیاعتمادی غرق شده است».
به باور توفیق، سخنگفتن از نظریهپردازی در چنین بستری نوعی «انکار واقعیت» است: کسی که نمیخواهد ببیند در جامعه چه میگذرد، نمیتواند از نظریه حرف بزند. باید واقعیت را به رسمیت شناخت و حتی از آن عصبانی شد.
نظریه در ساختار کنونی دانشگاه اساسا بیموضوع است
در ادامه نشست، میان سه سخنران گفتوگویی پرتنش شکل گرفت. آزاد ارمکی ضمن دفاع از امکان نظریهپردازی در ایران، از فراستخواه خواست از ایدئالیسم فاصله بگیرد و «صدای جامعه» را جدیتر بشنود. او گفت: «ما در جامعهشناسی ایران ضعف کار فنی داریم. روایت از جامعه است که نظریه میسازد، همانطور که آرون در فرانسه راوی جامعهشناسی بود».
فراستخواه در پاسخ گفت: «من حس دکتر توفیق را درک میکنم، اما بازی ایشان را در این پنل کارآمد نمیبینم. گرچه او با همین تنش در آسمان است، اما نظریه باید بتواند این زندگی هراسناک را شرح دهد». او افزود که دانشگاه هرچند آسیبدیده است، اما تماما فرو نریخته: «در دانشگاه انسانهای شریفی هستند، پایاننامههای خوبی نوشته میشود و نسل تازهای از اعضای هیئت علمی آمدهاند که نصیبی از رانت ندارند. ما نباید زندگی در دانشگاه را ساده کنیم».
فراستخواه سپس با تأملی تاریخی به نسبت دانشگاه و مدرنیزاسیون پرداخت: «دانشگاه در ایران بخشی از پروژه توسعه بود و وقتی توسعه شکست خورد، دانشگاه هم دچار شکست شد. با این حال باید شرایط امکان نظریه را بازسازی کرد؛ از روشهای تدریس تا تربیت نسلهای تازه». او در بخش دیگری از سخنانش بر نقش دانشگاه در تولید مسئله تأکید کرد: «ما دانشگاه را در بهترین حالت بازوی اجرائی دولت میدانیم، نه یک ذهن مستقل. نظریه از دل مسئلهمندی میزاید». به باور او، غلبه کمیتگرایی و اثباتگرایی خام در دانشگاه ایرانی اجازه زایش نظریه را نمیدهد: «وقتی همه چیز درگیر شاخص و آمار است، چرخش علمی رخ نمیدهد. نظریهپردازی سفلهپرور نیست، اندیشمند متفاوت میخواهد».
فراستخواه بر تداوم تاریخی زندگی علمی در ایران تأکید کرد: «بعد از مغول، ایران ادامه پیدا کرد. هر که بیاید، زندگی و علم در این سرزمین هست. این تصویر دانشجوی تنبل و استاد نالایق، تمام واقعیت دانشگاه نیست. شهروندان علمی جدیدی در حال شکلگیریاند و نباید دستکم گرفته شوند».
توفیق در واکنش گفت که فراستخواه و آزاد ارمکی هر دو واقعیت تلخ آکادمی را دستکم میگیرند: «شما هنوز بحث بیست سال پیش را تکرار میکنید. اتفاقاتی در این سالها افتاده که جدی گرفته نمیشود. در چنین فضایی، حتی حرفزدن از امکان نظریه، نوعی توهم است». او تأکید کرد که علوم انسانی در ایران سالها درگیر بقاست و تنها از دل «کار گل» و تجربههای حاشیهای میتواند به اندیشه برسد.
نشست «موانع نظریهپردازی در ایران» نشان داد که پرسش از نظریه در ایران، صرفا مسئلهای علمی نیست، بلکه بازتابی از نسبت جامعه با نهاد علم، دولت و تجربه تاریخی شکستها و تغییرهاست. برای فراستخواه، نظریهپردازی امری امکانی است که نیاز به بازسازی بسترهای اجتماعی و نهادی دارد؛ برای آزاد ارمکی، نظریه در گرو درک شکست بهجای انحطاط است؛ و برای توفیق، نظریه در ساختار کنونی دانشگاه اساسا بیموضوع است مگر آن که نهاد علم از فساد و انفعال خود عبور کند.
پرویز پیران: چرا «جامعه لحظهای»؟

پرویز پیران جامعهشناس در سخنرانی خود در افتتاحیه ششمین همایش «کنکاشهای مفهومی و نظری درباره جامعه ایران» با اشاره به موقعیت ویژه امروز ایران، مفهوم بنیادین «جامعه لحظهای» را محور بحث خود قرار داد. او سخنان خود را با تأکید بر این نکته آغاز کرد که در تاریخ ایران هرگز شرایط برای توسعه پایدار زیستمحیطی به اندازه امروز آماده نبوده است.
به گفته پیران، ظرفیتها و امکاناتی که ایرانیان در سطح جهان به دست آوردهاند و تجارب نسل جدید، این امکان را فراهم میکند که ایران مسیر توسعهای انسانمحور و زیستمحیطی را دنبال کند. با این حال، وی به یک تحول عمیق در جامعه ایران اشاره کرد: «ما درگیر یک گذار پارادایمی هستیم که مشابه آن در تاریخ معاصر کمتر مورد مطالعه قرار گرفته است. این گذار، نقشی مستقیم برای مردم و خرد جمعی به وجود آورده است، اما متأسفانه در طول ۱۵۰ سال گذشته، خرد جمعی تاریخی ما تضعیف شده است.»
پیران توضیح داد که اولین بار در سال ۱۳۹۴ در دومین همایش کنکاش های مفهومی و نظری درباره جامعه ایران، این مفهوم را مطرح کرده و آن را نتیجه بررسیهای طولانی خود دانسته است. وی بیان کرد کنه جامعه لحظهای وضعیتی است که در آن زندگی جمعی، تصمیمگیری و حتی آیندهنگری به شدت کوتاهمدت شدهاند. این امر نتیجه تحولات تاریخی، فرهنگی و ساختاری گسترده است.
او سخنان اصلی خود را در سه بخش اصلی سامان داد: اول اینکه چگونه به جامعه لحظهای رسیدهایم، دوم تعریف و ویژگیهای این مفهوم، و سوم پیشنهادهایی برای مواجهه با آن.
پیران با روایت تجربه شخصی خود از پژوهشهای طولانی در حوزه تاریخ اجتماعی ایران گفت: «سالها پیش در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، بعد از چند جلسه تدریس احساس میکردم ایران در سخنان من غایب است. این موضوع مرا به پروژهای ۳۰ ساله رهنمون کرد که شامل مطالعه منابع تاریخی و پرسشگری گسترده درباره شرایط تاریخی ایران بود.»
او با اشاره به دشواریهای کار آماری روی منابع تاریخی افزود: «تاریخنگاری ایران اغلب رونویسی از روایت شاهان و سرداران بوده و کمتر به تحلیل انتقادی پرداخته است. با این وجود، تلاش ما بر استخراج گزارههای بنیادین (گراندد تئوری) بود که بدون قصد محقق، از گردآمدن دادهها شکل میگیرد.»
از دل این پژوهش، پنج نظریه مهم شکل گرفت: ۱. نظریه راهبرد و سیاست سرزمینی جامعه ایرانی ۲. نظریه معماری کلان و خرد ۳. نظریه آبادی ۴. نظریه امتناع جامعه ایران از مشارکت فنی و تخصصی ۵. نظریه نفی ویژگیهای شخصیت فردی و جمعی ایرانی.
پیران تأکید کرد که این نظریهها نشان میدهند مشکل اصلی ایران در مواجهه با مدرنیته نیست، بلکه در تجربهای از «مدرنیته معکوس» نهفته است: «۱۵۰ سال تلاش برای مدرنیزاسیون، در بسیاری موارد تبدیل به روندی شده که با ایدئولوژی جایگزین نگاه علمی شده و به ایجاد شکافها و بحرانهای اجتماعی گسترده منجر گردیده است.»
پیران ویژگیهای کلیدی جامعه لحظهای را چنین برشمرد: ناپایداری و فقدان آیندهنگری؛ فرسودگی نهادها و دشواری پایداری نهادهای تازه؛ فروپاشی اخلاق و ضعف حافظه جمعی؛ تصمیمگیری واکنشی و مدیریت ناقص؛ کاهش سرمایه اجتماعی و روابط انسانی و افزایش خودمحوری و تداوم خشونت ساختاری.
او تأکید کرد: «جامعه ایران جزو پنج جامعه تروماتیک جهان است؛ جامعهای که تجربه مکرر خشونت، جنگ و بحران، ساختار روانی و اجتماعی آن را شکل داده است.»
پیران بر ضرورت یک جریان خودکاوی در ایران تأکید کرد و گفت: «ما نیازمند بازخوانی تاریخ، نقد عمیق وضعیت موجود و بازسازی فرهنگی هستیم. نابودی عرفان پویا، یکی از مهندسیهای فرهنگی بیگانگان بوده است که باید بازسازی شود. عرفان پویا، برخلاف عرفان ایستا، با جامعه درگیر است و ظرفیت تولید تحول اجتماعی را دارد.»
او یادآور شد که جامعه لحظهای پایداری خاص خود را دارد، اما زنان نقش کلیدی در ایجاد پادزهرهای آن ایفا میکنند. بیش از چهار دهه پیش گفتم که کلید رهایی و توسعه ایران در دستان زنان است.
دانشگاه، میدان تنش میان کنش و کاوش/ علی میرسپاسی و آصف بیات
در اختتامیه همایش کنکاشهای مفهومی و نظری درباره جامعه ایران، نشست تخصصی با حضور دکتر آصف بیات استاد جامعهشناسی دانشگاه ایلینوی در اربانا شمپین در آمریکای شمالی، دکتر علی قیصری استاد تاریخ دانشگاه سن دیگو و دکتر علی میرسپاسی استاد جامعهشناسی و مطالعات خاورمیانه در دپارتمان گالاتین دانشگاه نیویورک و رئیس مرکز مطالعات ایرانشناسی دانشگاه نیویورک، به بررسی رابطه بین دانشگاه، کنشگری و تولید دانش در ایران معاصر پرداختند و چالشهای نهادی، فکری و زبانی پیش روی جامعه علمی ایران را کالبدشکافی کردند.
علی میرسپاسی: آیا ما امکان نظریهپردازی در ایران معاصر را داریم و یا نه؟

همه جامعهشناسان و بهخصوص جامعهشناسان ایرانی باید خودشان را بهعنوان یک جامعه تصور کنند و مراقبت از این جامعه، یکی از مهمترین کارهای ما جامعهشناسان ایرانی است و باید عمده توجهمان را به ایران معاصر بدهیم. در مورد مراقب، به طور مختصر فکر میکنم مراقبت از یک جامعۀ دانشگاهی و به طور کلی مراقبت از دانش، در رابطه بسیار تنگاتنگ با آن چیزی است که میتوان به آن فضیلتهای دانشگاهی یا فضیلتهای علمی گفت. مراقبت برای تعالی فضیلتهای دانشگاهی، تعاون و همکاری در زمینه ارتقای جامعۀ جامعهشناسان، بیانگر ارزشمندترین کاری است که یک جامعه دانشگاهی میتواند انجام دهد.
این مسئله از چند نظر باید مورد توجه واقع شود: تعالی فضیلتهای دانشگاهی بایستی از یک طرف به ارزشها و تلاشهای گذشتگان این جامعۀ دانشگاهی در رابطه با تأسیس، ارتقا و رویهمرفته آبادانی کلیت دانشگاه و در بحث ما، جامعۀ جامعهشناسان دانشگاه، احترام بگذارد و میراثی را که به ما رسیده عزیز بدارد. بنابراین احترام و ارجگذاشتن به میراث نسلهای گذشته اهمیت دارد. البته مراقبت فقط به این معنا نیست که میراث گذشتگان را ارج بگذاریم، بلکه باید تا جای ممکن برای تعالی و بهترکردن و ارتقای سطح علمی و دانش جامعۀ جامعهشناسان ایران تلاش کنیم،
تا جایی که بتوانیم با افتخار بگوییم ما داریم هدیهای به نسلهای بعدی میدهیم. طبیعتا هر نسلی از طریق مراقبت از جامعۀ دانشگاهی از فضیلتهای دانش و علم و جامعۀ علمی که به آن وابسته است، نگهداری و پرستاری میکند؛ که من مفهوم «مراقبت» را به کار میبرم. برای مثال، مراقبت از دانش و دانشگاه به همان طریقی است که یک فرد میهندوست از میهنش مراقبت میکند، یا یک هنرمند عاشق موسیقی از هنر مراقبت میکند، به این شکل که به سنتی که به این نسل رسیده ارج گذاشته و تمام فکر و ذهن و دلش را در راه تعالی آن میگذارد. حالا یا میهن یا رشته هنری است، یا در مورد ما جامعۀ دانشگاهی است.
مواجهه با چالشهای زمانه و گفتوگو با اقبال لاهوری
در شرایط و حالوهوایی که جامعۀ دانشگاهی ایران و مسلما جامعهشناسان ایران با زمانهای دشوار و پرچالش روبهرو هستند، باید دید در جهت دعوت مراقبت از دانشگاه و جامعهشناسی چه کار میتوان کرد. فکر من این بود که در رابطه با ایران، یک واقعه یا بحث و گفتوگویی را شبیه آنچه در جامعهشناسی اروپا معروف به گفتوگو یا پرسش تولستوی و پاسخ ماکس وبر جامعهشناس آلمانی است پیدا کنم و از آن طریق بگویم که دشواریهای کار ما چیست و جامعۀ جامعهشناسان ایران چه چیزی دارد که بتواند در این زمان به جامعۀ علمی و کلیت جامعه ایرانی ارزانی کند.
چنین گفتوگویی نتوانستم پیدا کنم، ولی به یاد محمد اقبال لاهوری، متفکر و شاعر و فیلسوفی افتادم که ایرانی نیست اما در ایران بسیار مطرح است و فکر کردم با نوعی گفتوگو با اقبال لاهوری شاید بشود این کار را کرد.
نگاه اقبال لاهوری به فلسفه و ذهن ایرانی: عدم توانایی در نظریهپردازی جامع
اقبال چند نکته در اوایل کتاب «سیر فلسفه در ایران» مطرح کرده که اتفاقا توسط جامعهشناس مهم ایرانی از نسل پیش از ما، دکتر امیرحسین آریانپور ترجمه شده است. اقبال در همین صفحات اول میگوید تاریخ اندیشه ایرانیان راه خاص خود را رفته و پدیدهای منحصربهفرد است. در ایران اندیشههای فلسفی همواره با دین مرتبط بودهاند و اندیشمندان این سرزمین در حوزههای مختلف اندیشه همیشه بنیانگذار جنبشهای دینی نیز بودهاند.
ایشان بعدا بحث دیگری مطرح میکند که اتفاقا میخواهم در رابطه با آن تأکید کنم و نقلقولی از کتاب میخوانم: «برجستهترین امتیاز معنوی مردم ایران گرایش آنان به تعقل فلسفی است، با این همه پژوهندهای که بخواهد نظامهای فکری جامعی در کتابهای بازمانده از اینها بیابد به ناخرسندی میرسد و با آنکه از لطایف غریب فکر ایرانی سخت متأثر میشود به نظامی چون نظام کاپیلای هندی یا نظام فلسفی کانت آلمانی برنمیخورد. چنین مینماید که ذهن ایرانی نسبت به دقایق فکری بیشکیب است، و توان آن را ندارد که از مشاهده واقعیتهای پراکنده به اصول کلی پی ببرد و به تنظیم نظامهای فکری دامنهدار بپردازد».
اقبال البته بحث میکند که چه تفاوتهایی بین اندیشه ایرانی و هندی و غیره است که فرصت نیست به آنجا بپردازیم، اما وقتی بحث اندیشه هند را مطرح میکند میگوید در مقابل هندیها، ایرانیها تنها به دریافت کلیت واقعیت و اندیشه [بسنده کرده] و برای سنجش عمیق و وسعت آن تلاش نمیورزند. ذهن ایرانی همچون پروانهای سرمست از گلی به گل دیگر پر میکشد و ظاهرا هیچگاه صورت کلی باغ را درنمییابد، از اینجاست که ژرفترین افکار و عواطف مردم ایران در ادبیات پراکنده که غزل نام دارد و نمایشگر تمام لطایف روح هنری ایرانیان است تجلی پیدا میکند. این ایده کلی اقبال است که تحت تأثیر و الهام از بحثهای اوایل قرن بیستم بهخصوص تحت افکار نیچه آن را مطرح میکند و من قصد تأیید آن را ندارم، اما میخواستم پرسشی را مطرح کنم که آیا ما امکان نظریهپردازی در ایران معاصر را داریم و یا نه؟
تمثیل باغ و گلستان در اندیشه ایرانی و ناتوانی در نظریهپردازی
خوب اگر بخواهیم این بحث اقبال لاهوری را مثبت در نظر بگیریم، میگوید حوزه دانش و فکر و اندیشه در ایران، باغی وسیع و پر از گلهای رنگارنگ از هر سنت نظری و فکری است و از این نظر خیلی عالی و به هر حال نوعی گلستان است: باغی که در تصویر کلی و زیبا با دقت نقشهپردازی شده و فضایی که چشم را خیره میکند و ذهن را در دنیای میانرشتهای و فرامحلی و البته نقادانه ذهن و دل انسان را اغوا میکند. حالا مشکل این است که ایرانیها در فکر و اندیشۀ فلسفیشان گلها را میبینند، گلستان را هم به شکلی میبینند، ولی قادر به نظریهپردازی یا به دست دادن تصویری عمیق از گلستان نیستند.
فضای فکری روشنفکران همعصر اقبال
من میخواهم بحث را به جای دیگری ببرم و بگویم چه خوب که لااقل به نظر میآید اقبال در سالهای ۱۹۳۰ پهنۀ فکری ایران را مانند یک باغ یا گلستان میبیند که حتی انسان را اغوا میکند. ما ایرانیان هر تمثیلی که بخواهیم در مورد دانشگاه به کار ببریم مسلما مثل اقبال آن را باغی زیبا و پر از گلها و رنگهای متفاوت نمیدانیم. دو مسئله را میخواهم مطرح کنم؛ یکی اینکه اقبال این ایده را از کجا گرفته است؟ من نمیدانم اما دو حدس میزنم، اقبال به هر حال شاعر هم بوده و علاقهمند به شاعران کلاسیک، سعدی و حافظ و مولوی و غیره بوده و یک نظر کلی به دوره ادبیات کلاسیک ایران دارد. میتواند این باشد.
اما من میخواهم بگویم نوع دیگری قضیه را ببینیم؛ شاید به نظر بیاید اشاره اقبال به محیط فضای فکری محققین و دانشمندان و متفکران ایرانی همعصرش بوده است؛ دورهای که اتفاقا شرایط ایران، حتی شرایط دانشگاهی و جامعه ایران، از لحاظ سیاسی و اقتصادی دچار تنشهای بزرگی بوده و دولت ایران تقریبا سقوط میکند. ولی متفکران و دانشمندان و کسانی که عمدتا آنان را روشنفکر میدانستیم، برخی در ایران و برخی در خارج مانند حلقه برلن در آلمان و غیره، از سنت خاصی میآیند؛ سنتی که از پیش از مشروطه شروع میشود. این ها دشواریهایی داشتند که بعضی وقتها مجبور میشدند کشور را ترک کنند و برخی بازمیگشتند و دچار مشکلات عدیدهای میشدند.
ولی آنچه ما امروز از تاریخ این دوره میبینیم، جمعی نسبتا کوچک است که با این که دانشگاه سابقه طولانی در ایران نداشته، با یک نسل و شاید هم دو نسل روبهرو هستیم که با وجود نبود فضا و دشواریهایی که داشتند، همه خیر هم را میخواستند و چه در تبعید و چه در ایران در تعامل و همکاری با هم بودند؛ با اینکه به لحاظ سیاسی و فکری نظرات مختلفی داشتند، همکار و همیار هم بودند و عملا هم اتفاقا دستاوردهای بزرگی داشتند.
پروژه ناتمام روشنفکری ایران و ذهنیت «رزنتمان» پس از مشروطه
در جامعۀ فکری و دانشگاهی ایران از نسلی که مستشارالدوله در سال ۱۸۷۲ رساله «یک کلمه» را نوشت، تا حلقه برلن و آمدن آن ها به ایران و روزنامههای «کاوه» و «ایرانشهر» و «نامه فرنگستان»، فضا و محیط و زمانه فکری و روشنفکری شکل گرفته که همه همیار و خیرخواه هم بودند و در شرایط دشوار کارهای مهمی کردند، تا حدی که متافور یا تمثیل باغ و گلستان کاملا در موردشان صدق میکند. حالا کار هم ناتمام ماند و بهخصوص بعد از بینالملل اول کار اساسی که این متفکران میخواستند انجام دهند تجربههای نیمهتمام است که من در مقالهای دربارهاش نوشتهام.
اصولا پروژه روشنفکری ایران ناتمام میماند. اما چه شد که از آن فضای فکری و دانشگاهی به زمانهای رسیدیم که اگر بخواهم در مقابل متافور باغ و گلستان یک مفهوم دیگری را بیاورم، مفهوم ذهنیتِ «Resentment» را به کار میبرم؛ ذهنیتی که نهتنها با گل و طبیعت زیبای یک گلستان سروکار ندارد بلکه از زمانۀ خود و از گذشته خود هراس دارد. این ذهنیت عملا هم تاریخ و هم زمانۀ خودش را خوار و بیمقدار میپندارد و در این رابطه به نظر میآید نوعی خصومت هستیشناسانه با جامعهشناسی هم دارد، چراکه این نوع ذهنیت دشمنِ اصلی خودش را امید و امیدواری میداند.
هراس از تفکر جامعهشناسانه و خصومت با امید و همبستگی
از احمد فردید گرفته تا حتی احسان نراقی و برخی متفکران بعد از انقلاب که در نقد یا علیه جامعهشناسی نوشتند و اتفاقا برخی از این ها جامعهشناس هم هستند و بحث مرگ جامعهشناسی را میآورند، به نظرم نوعی هراس از تفکر جامعهشناسانه وجود دارد. بحثی که جامعهشناسی مطرح میکند که جامعه بهخصوص جامعۀ مدرن بر اساس امید و همبستگی اجتماعی است و علم جامعهشناسی به آن وابسته است. برگردیم به مستشارالدوله و حلقه برلن و تقیزاده و قزوینی و جمالزاده و ایرانشهر و غیره، اتفاقا تاریخ و نگاه جامعهشناسی کمک بزرگی به ما میکند.
آن باغ و گلستان و محیطی که سبب همکاری و تعاون بوده و اینکه محققان و سیاستمداران و دانشمندان و شاعران ایرانی، چه در تبعید و چه در شرایط دشوار ایران، آنقدر در همکاری با هم بودند؛ درواقع هدیهای بوده که تحقق جنبش مشروطه به جامعه علمی ایران داده است و همه کسانی که در این محیط بودند در فکر مراقبت از این باغ و گلستانی بودند که با دشواریهای عظیمی روبهرو بوده، چراکه چشمانداز مشروطه است.
اما متأسفانه از بعد از سال ۱۹۵۳ نوعی گسست و ذهنیتِ «Resentment» (رزنتمانی) به وجود میآید که «پُستمشروطه» است که از دنیا و از همه چیز هراس دارد. این ذهنیت هم انواع و بستهبندیهای فکری متفاوتی دارد: غربزدگی نوعی از آن است، سیاسیکردن اسلام نوع دیگری از این گفتمان یا ذهنیت است. هرچه که هست، چشماندازِ امیدوارانهای که به همدلی و همفکری و مراقبت از هنر و فرهنگ و دانشگاه اعتقاد دارد، در آن نیست. همه عصبانی هستند.
تحقیر ایران معاصر و لزوم ادامه پروژه مشروطه
برخی از متفکران بعدی ایرانی که ظاهرا درد میهن و ایران دارند و همیشه در نوشتههایشان درباره ایران صحبت میکنند، اما اکثر قریب به اتفاق این نوشتهها یا توهین به دیگر ایرانیهاست یا خوار و بیمقدار شمردن آن چیزی که امروز بهعنوان ایران وجود دارد، با بزرگکردن یک امر اسطورهای به نام ایران.
نکته آخر اینکه کار اساسی ما همانطور که ابتدا گفتم، مراقبت از جامعۀ دانشگاهی و جامعۀ جامعهشناسان است. به دلیل ذهنیتِ حاکم، دیگر گلی وجود ندارد که از آنها لذت ببریم و کمک کنیم گلهای بیشتری به بار بیاید. تحقیر ایران معاصر سبب شد ما از مهمترین دستاورد تاریخ معاصر یعنی مشروطه گسست پیدا کنیم. در نتیجه مراقبت از دانشگاه و ایران باید ما را به طرفی ببرد که به ایران معاصر احترام بگذاریم و آن را عمیقتر و بهتر کنیم و پروژه ما باید ادامۀ پروژه مشروطه باشد.
آصف بیات: کنشگری و کاوشگری علمی؛ رابطه بین دانشگاه و عرصه عمومی یا خیابان چیست

تجربه پژوهشی و تنش بین محقق و کنشگر
آصف بیات در سخنرانیاش درباره نسبت بین محقق و پژوهشگر و کنشگر اجتماعی و سیاسی صحبت کرد و با اشاره به یکی از تجربیات خودش هنگام پژوهش درباره بهار عربی به تنشی که پژوهشگر با آن روبهرو است اشاره کرد. بیات در پژوهشش درباره بهار عربی این پرسشها را مطرح کرده که انقلابها برای مردم عادی درون میدان، از لحاظ زندگی روزمره چه معنایی داشتند؟ انقلابها چگونه به اجتماعات، مدارس و عرصههای خصوصی سرایت کردند؟ و چگونه بر آگاهی عمومی، روابط سلسلهمراتبی و هنجارها تأثیر گذاشتند؟
چه اتفاقی برای مسئله اجتماعی فقر و نابرابری افتاد؟ چگونه میتوان جایگاه گروههای فرودست را در رویدادهای انقلابی به لحاظ نظری شرح داد و چگونه میتوانیم میان زندگی روزمره و انقلاب پیوندی برقرار کنیم؟ بیات کوشیده جایگاه و نقش مردم را در روایت انقلابهایی که در دهه ۲۰۱۰ جهان عرب را درنوردید، نشان دهد. همانطور که خود او توضیح داده، برای این کار روشهای مختلفی را توصیف و مستند کرده که مردم عادی، جوانان، زنان و اقلیتهای اجتماعی با آن روشها به ثمربخشی انقلابهای مصر و تونس کمک کردند. بیات در پژوهشش همچنین میکوشد نشان دهد که این انقلابها چگونه و چقدر زندگی فرودستان را تغییر دادند.
نسبت دانشگاه، عرصه عمومی و سنت کنشگری تاریخی
اما بیات در سخنرانیاش این پرسش را مطرح کرد که رابطه بین دانشگاه و عرصه عمومی یا خیابان چیست و چگونه است و آیا تعارضی میان این دو عرصه وجود ندارد و میتوان آنها را کنار هم قرار داد؟: «از حیث تاریخی دانشگاه محل فعالیت سیاسی بزرگی توسط دانشجویان و استادان بوده به خصوص در اروپای سالهای ۱۹۶۰ یا بعدا در امریکای لاتین و منطقه خاورمیانه و به ویژه کشور خودمان در دوره پیش و پس از انقلاب. این روزها نیز دانشگاههای غرب و امریکا محل فعالیتهای مهم دانشجویان است. خیلی از دانشجویان، پژوهشگران و استادان نیز تجربه کنشگری داشتهاند. افرادی مثل اریک هابزباوم، ژان پل سارتر، فوکو، چامسکی و خیلی کسان دیگر. این سنتی است که تاریخ نسبتا بلندبالایی دارد.
تمایز و خصلت پارتیزانی کنشگری در برابر کاوشگری
اما سؤالی که میخواهم مطرح کنم این است که چگونه میتوان بین کنشگری و کاوشگری تطبیق به وجود آورد چه این رابطه بین دانشجویان برقرار باشد و چه بین هیئت علمی. منظور من از کنشگری آن دسته از فعالیتهای فوقالعاده است که افراد ورای فعالیتهای روزانه زندگیشان انجام میدهند. فعالیتهایی که هدفشان تغییر اجتماعی یا سیاسی در جامعهشان است. برای مثال دانشجویی که وظیفهاش درسخواندن است میتواند در فعالیتهای فوقبرنامه درگیر شود مثلا در فعالیتهای حفظ محیط زیست یا فقر و غیره. یا یک استاد دانشگاه نیز میتواند چنین فعالیتی داشته باشد. اما خصلت کنشگری این است که پارتیزان است، یعنی به سؤالهایی باید پاسخ بدهد که فکر میکند جواب آن ها را دارد و این جواب حالت طرفدارانه دارد. میتواند ایدئولوژیک باشد و این ویژگی این فعالیت را از عرصه تحقیق یا کاوشگری متمایز میکند. درواقع یک رویه و پراکتیسی است که میخواهد سؤالهایی را مطرح کند و به آن سؤالها پاسخ بدهد. پس چگونه میتوان رابطهای میان این دو عرصه برقرار کرد یا آنها را به هم نزدیک کرد.
کنشگرِ کاوشگر در مقابل کاوشگرِ کنشگر
درباره رابطه بین کنشگری کاوشگران یا محققان میتوان دو مورد را در نظر داشت. یکی کنشگرِ کاوشگر و دومی کاوشگرِ کنشگر. این دو با هم فرق میکنند. اولی عرصهای است که خیلی از افراد به آن میپردازند و برای مثال یک استاد میتواند کار علمیاش را انجام دهد و غیر از آن میتواند در یک تظاهرات هم شرکت کند. اما دومی یعنی کاوشگر کنشگر یک مقدار پیچیدهتر است و این البته منوط به آن سؤال اساسی است که هدف از تحقیق چیست و چرا ما تحقیق میکنیم؟
آیا هدف تحقیق تولید دانش برای رهایی انسانها و برای بهترکردن وضعیت انسانها است؟ خیلی از کسانی که در کار تحقیق دست دارند میتوانند این ادعا را بکنند حتی اگر نتیجه تحقیقشان ضرورتا نه رهایی انسان بلکه استثمار آن ها باشد. نمونهاش فردریک تیلور، مهندس امریکایی است که در اوایل سده بیستم بانی رویه تقسیم کار ریز بود به طوری که باعث شد اگرچه راندمان کار بالا برود ولی این بر اساس هزینهای بود که کارگران میپرداختند و باعث شد بیگانگی در کار بالا برود و اصولا باعث از بین رفتن مهارتها و حرفهها شد چون کارگران صرفا وظیفه کوچکی را برعهده گرفتند که انجام دهند.
تحقیق در خدمت رهایی و مواجهه با خطر ایدئولوژیک شدن
اما در این سو یعنی برای کسی که میخواهد تحقیق را برای رهایی انسان به کار گیرد مثال زیادی وجود دارد. یعنی یک محقق تلاش میکند سؤالهایی که مطرح میکند در جهت پاسخدادن به معضلهایی باشد که انسانها با آن روبهرو هستند و تلاش میکند با پاسخ به آنها زندگی را بهتر بکند. برای مثال تحقیقی کند درباره این که چگونه میتوان محیط زیست را حفظ کرد یا فقر را پایین آورد یا پروسه کار را انسانیتر کرد.
اینها وظایفی است که خیلی از محققان انجام میدهند و نمونههایش در ایران خودمان هم هست. به خصوص میتوان از تلاشهای دکتر سعید مدنی در اینجا یاد کرد. اینجا یک ریسکی هم وجود دارد و آن اینکه کاوشگران یا محققان ممکن است به ایدئولوژیکبودن یا پارتیزانبودن (طرفدار یک ایده و تغییر) متهم شوند و باید آگاهیها در این زمینه بیشتر بشود.
مدیریت تنش میان پارتیزان بودن و بیطرفی علمی
مثلا کاری که من در دهه گذشته راجع به بهار عربی میکردم مثال خوبی است چراکه در آن تنشی وجود داشت و سؤال این بود که چگونه انسان میتواند کاری تحقیقی درباره انقلابهایی انجام بدهد که در حال اتفاقافتادن هستند و محقق میخواهد که این انقلابها چون علیه دیکتاتوری و فقر و فلاکت هستند موفق شوند. در اینجا محقق از یکسو پارتیزان است و از سوی دیگر میخواهد تحقیق کند و باید به این تنش آگاه بود و روشهایی را به کار برد که از این تنش بگذرد. من تلاش کردم فکتها و دادههایی که موجود بود، بدون آنکه نظر خاصی را برجسته کنم، وارد معادلات تحقیقات خودم بکنم حتی اگر آن دادهها مورد علاقهام نبودند.
دانشگاه محل کنشگری است،نه کلاس درس
به هرحال در نتیجهگیری بگویم که آیا میتوان دو عرصه کنشگری و کاوشگری را به هم مربوط کرد؟ پاسخ من این است که بله میشود ولی باید خیلی مراقب و آگاه بود نسبت به مخاطراتش. آیا محیطهای دانشگاه میتوانند محل کنشگری سیاسی و اجتماعی بشوند؟ بله به صورت تاریخی این گونه بودهاند و علتش هم این بوده که دانشگاه و دانشجو جامعهشناسی به خصوصی دارد که آن محیط را مهیا میکند برای کنشگری سیاسی و اجتماعی. و بالاخره این سؤال مطرح است که آیا کلاسهای درس میتوانند محل کنشگری شوند؟ اینجا است که من میگویم خیر.
کلاس درس نمیتواند و نباید به محل کنشگری سیاسی تبدیل شود به خاطر این که کلاس درس جای آموختن و سؤالکردن و تحقیقکردن و نوآوری و بدعت و خلاقیت و تفکر است. یعنی کلاس درس جایی است که هر سؤالی را میتوان در آن پرسید حتی اگر سؤالکننده مورد علاقه شما نباشد و علیه شما باشد. این به نظر من خیلی مهم است که کلاس درس را رها و آزاد کنیم از کنشگری سیاسی و اجتماعی. کنشگران میتوانند در کلاس درس بیاموزند و آموزههایشان را در خارج از کلاس درس به کار بگیرند.
***
بخشی از اسامی و موضوع سخنرانی ها در همایش دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران
غلامرضا غفاری : بزنگاه تاریخی علوم اجتماعی / سعید معیدفر : گفتوگو برای پرکردن خلأ / پرویز پیران : ایران جامعه لحظهای / مهدی سلیمانیه : علوم اجتماعی دچار بنبست نسلی / زهرا سلطانی:دولت پدرسالار / احمد بخارایی : مرگ جامعهشناس / ابراهیم توفیق : حرف زدن از نظریه شوخی است / ابوالفضل دلاوری : فرسایش تمدن ایران در کشاکش سنت و مدرنیته / علی میرسپاسی : مراقبت برای ارتقای فضیلتهای دانشگاهی / سالار کاشانی : تخیل و پادتخیل / تقی آزاد ارمکی : فرهنگ ضامن بقای ایران است / احسان هوشمند : خیال و اسطوره بخشهایی از منطق فرهنگی ما هستند / مقصود فراستخواه : دانشگاه تماما فرو نریخته است / علی جنادله : کارل مارکس یا ماکس وبر / سیدجواد میری : رمزگشایی از کلانایده انقلاب صنعتی ششم / حمیدرضا جلاییپور : جامعه جنبشی / / هادی خانیکی : زوال همبستگی و کاهش سرمایه اجتماعی / علی ربیعی : توسعه اجتماعی مقدم بر توسعه سیاسی / عبدالامیر نبوی: چرا چنین شد؟/ محمد عثمانی: بقای ایران در گروی حفظ تکثر و تنوع است/ آصف بیات: کنشگر و کاوشگری