بنیاد فرهنگ برای هگل آگاهیای است که به صورت دورههای تاریخی قوام مییابد و خویش را مییابد، آری «هگل، تأدیبِ انسان را در تاریخ و برهههای تحقق آن، تعقیب میکند»
اشاره: این نوشته، قسمت اول از سه مطلبی است که به بررسی فرهنگ از منظر هگل میپردازند. بخشهای دیگر نیز در روزهای آینده در باشگاه اندیشه منتشر خواهد شد.
فرهنگ جزو آن دسته از واژگان مورد استعمال آدمی است که ارائه دادن تعریفی از آن به حد و رسم منطقی غیر ممکن مینماید، تعریف آن به صورتهای مردمشناسانه و جامعهشناسانه نیز به امری جدلیالطرفین میماند، چنانکه با اندک پژوهشی خواننده اهل دقت با کثرت و جداییهای موجود برای به دست دادن تعریفی از این واژگان مواجه میشود. در کتاب «تعریفها و مفهوم فرهنگ» تالیف داریوش آشوری و نظایر آن بخشی از این آشفتگیها را در به دست دادن تعریفی برای فرهنگ میتوان مناظره کرد.
این آشفتگی در ارائه تعریفی واحد و یقینی برای دیگر واژگان انسانی نیز برقرار است، به راستی چگونه میتوان تعریفی از واژگانی چون سعادت، انسان، شهر، جامعه، صداقت، دروغ و… ارائه کرد، حتی امور انتزاعی همچون علوم ریاضی و هندسی یا علوم انضمامی آزمایشگاهی و تجربی نیز از این سرنوشت مستثنی نیستند، مفاهیمی چون عدد، جرم، نقطه، سطح، فضا، نیرو و بعد و… نیز از این صعوبت خارج نیستند و همواره بر سر تعریف آنها بین دانشمندان این گونه علوم اختلاف بوده است. پس بیراه نیست اگر در همین ابتدای مقاله بگوییم انسان قادر به تعریف و تصرف معنایی برای هیچ واژگانی در دایرهی زندگی و فرهنگ به صورت مطلق و یقینی نیست و به قولی برای هیچ مفهومی نمی توان ندای «یافتم یافت» ارشمیدسی سر داد! ( لااقل تا کنون اینگونه نبوده است!) اما همین امر، و کنجکاوی و پرسشگری نهفته در آن همان محرکی است که چرخ تمدنی انسان را در تاریخ خویش به راه انداخته است، جستجو و تلاش برای نزدیک شدن به معنای مفاهیمی که در زندگی انسان قرار دارد و آدمی با آنها مواجه است.
علم، دین، فلسفه، هنر و ادبیات … هر یک به وجهی از حیثی به فهم اموری میپردازند که انسان سودای تصرف و آنِ خود کردن آنها را دارد، حاصل این تلاشها و کنجکاویها هرچند آدمی را به آن نقطهی مطلوب نرسانده و مجادله بر سر همه ی موضوعات انسانیِ ما کماکان باز است اما همانطور که میبینیم و میدانیم دست آدمی نیز چندان خالی نیست و میتوان نشانههایی از رشد و توسعهی آدمی در بسیاری از امور را در مطالعهی تاریخ بشر یافت، لااقل در وجه ابزارسازانه و تکنولوژیک انسان و در تلقی هگلی و مدرن از تاریخ.
با این مقدمه به عنوان مقاله بازگردیم: فرهنگ.
فرهنگ در بین مقولات انسانی از پیچیدهترین آنها میباشد، چرا که فرهنگ همان زمینی است که در آن دیگر مقولات انسانی چون هنر، دین، فلسفه و … می رویند. قصد آن نداریم که در باب فرهنگ دست به پژوهش بین آرای جامعهشناسان و مردمشناسان و دیگر ارباب علوم انسانی بزنیم بلکه در این مقال غرض این است که فرهنگ را به بنیادیترین صورت ممکن آن به تصور آوریم و برآن بیاندیشیم، و به پرسش گیریم.
وقتی سخن از بنیاد یک چیز میشود، میبایست آرای فیلسوفان را به مطالعه نشست چرا که گزارش فیلسوفان از یک امر، بررسی آن امر به بنیادیترین صورت ممکن است. پس وقتی میخواهیم گزارش فیلسوفی را در باب فرهنگ مطالعه کنیم میتوانیم اینگونه پرسش کنیم که در نزد آن فیلسوف فرهنگ و ادب آدمی بر روی چه چیز بنیاد میشود و چگونه روی پا میایستد؟ فیلسوف خود میداند که در ارائه تعریف از چیزها و در اینجا مقولهی در خود تنیده و ملحوفی چون فرهنگ کمیتاش لنگ است و با چه صعوبتی روبروست؟ بنابراین فیلسوفی که خود دام گستر جهانی است در این تله نخواهد افتاد! منظور ما نیز در اینجا از تعریف فرهنگ و نظایر آن در نزد فیلسوف پرسش از بنیاد و نحو بر پا ایستادن آن مقوله و در اینجا مقولهی مورد نظر یعنی فرهنگ است. بار دیگر تذکر میدهیم که او – فیلسوف به دنبال تعریف به رسم و حد نیست! بلکه پرسش از بنیاد است یا در بعضی از فلاسفه میتوانیم بگوییم پرسش از جوهر و حقیقت این گونه امور است.
“ وقتی میخواهیم گزارش فیلسوفی را در باب فرهنگ مطالعه کنیم میتوانیم اینگونه پرسش کنیم که در نزد آن فیلسوف فرهنگ و ادب آدمی بر روی چه چیز بنیاد میشود و چگونه روی پا میایستد؟ “
پس در انتهای این سلسله مقاله بر ما ایراد نکنند که تعریفی فلسفی از فرهنگ ارائه نشد! که در اینجا ما میخواهیم از نحو ایستا شدن چنین مفهومی پرسش کنیم.
همچنین واضح است وقتی سخن از ادب و فرهنگ در فلسفه و متافیزیک است در اینجا منظور سخن هیچگونه بار ارزشی و هنجاری ندارد. برای ما در اینجا فرهنگ، ادب آدمی است به معنای عام آن، اینگونه نیست نوعی از ادب را در نزد یک قوم به عنوان هنجار یا نابهنجار به بررسی بنشینیم، امثال این تلقیها در نزد اقوام هر چه هست مسئلهی فیلسوف نیست و بررسی آن به عهدهی جامعهشناس و مردمشناس است! برای فیلسوف، فرهنگ، ادبِ آدمی است، ادبی که میتواند تمامی تعاریف ارائه شده در علوم انسانی را در خود جای دهد، پرسش فیلسوف به طور خلاصه و اجمالی در این باب تنها این است: فرهنگ/ادب چگونه چیزی است و بر چه چیز قوام میگیرد؟
در این مقاله و در این مجال اندک در تلاشیم و قصد این را داریم که این پرسش را در نزد یکی از بزرگترین فلاسفه و متافیزیسینهای تاریخ، به روشنگری بگذاریم: شیخالفلاسفه جناب هگل.
اصلیترین کتاب هگل که شارحان این فیلسوف بزرگ بر آن صحه گذاردهاند «پدیدارشناسی روح» است با عنوان فرعی «دانش تجربهی آگاهی».
در این کتاب، هگل چنانکه در پیشگفتار بیان میدارد به دنبال دانشی کردن فلسفه است؛ دانشی که با تجربهی آگاهی شکل میگیرد. از ابتداییترین صورت این تجربه به گونهی «امر بیواسطه» در تجربهی حسی تا انتهای راه و شهود «امر مطلق»، آگاهیای که تجربه میکند و در انتهای راه آگاه میشود که در برهههایی که طی میکرده است در حال تجربهی خویش بوده است و در انتهای راه و در صورت روح، آگاهی خویش را همچون خودآگاهی مییابد؛ امری که گادامر آنرا همچون بزرگترین دستاورد نظام مدرنهگلی به معرفی مینشیند: « ارتقای آگاهی به خودآگاهی».
به پرسش ابتدایی خویش در نزد فیلسوف و در اینجا هگل بازگردیم، فرهنگ و ادب چیست یا به اعتباری دیگر در نزد هگل این ادب به چیز قوام مییابد؟ میتوانیم پرسش خویش را به گونهای دیگر نیز بیان کنیم «انسان و آگاهی در نزد هگل چگونه و به چیز مؤدب میشود؟»
در همین ابتدای راه میگوییم که بنیاد فرهنگ برای هگل آگاهیای است که به صورت دورههای تاریخی قوام مییابد و خویش را مییابد، آری«هگل، تأدیبِ انسان را در تاریخ و برهههای تحقق آن، تعقیب میکند» برای هگل انسان و اگاهی واژگانی هستند که حیثیات مختلف یک حقیقت را نشانه میروند، همچنین او وقتی از خودآگاهی انسان و آگاهی او و شکلگیری روح جمعی در قالب یک کل خودآگاه سخن میگوید از یک صیروت و یک راه سخن میگوید، راهی که پدیدارشناسی او بیانگر آن است، راهی که دیالکتیکوار آدمی طی کرده و زین پس نیز میکند، او کاشف ضرورتی است که به زعم او دیگر فلاسفه به گونه جزمی از آن سخن گفتهاند اما از نشان دادن ضرورت آن و برهانی کردن آن عاجز بودهاند، این راه در نزد او همان صراط مستقیمی که خود هگل مسیح نوظهور آن است، اینچنین او زمانهی خویش را به درک ضرورت آن فرا میخواند. مسیری که در دیالکتیک سه ضربهای هگل آدمی را به خویش مؤدب و فرهنگی میکند، گزارش هگل در پدیدارشناسی نحو این فرهیختگی تاریخی است به بنیادیترین وجهی که تاکنون در متافیزیک میتوانسته ارائه شود تا رسیدن به سر منزل مقصود که البته همان مدرنیته است.
“ بنیاد فرهنگ برای هگل آگاهیای است که به صورت دورههای تاریخی قوام مییابد و خویش را مییابد، آری«هگل، تأدیبِ انسان را در تاریخ و برهههای تحقق آن، تعقیب میکند» برای هگل انسان و اگاهی واژگانی هستند که حیثیات مختلف یک حقیقت را نشانه میروند، همچنین او وقتی از خودآگاهی انسان و آگاهی او و شکلگیری روح جمعی در قالب یک کل خودآگاه سخن میگوید از یک صیروت و یک راه سخن میگوید، راهی که پدیدارشناسی او بیانگر آن است، راهی که دیالکتیکوار آدمی طی کرده و زین پس نیز میکند، او کاشف ضرورتی است که به زعم او دیگر فلاسفه به گونه جزمی از آن سخن گفتهاند اما از نشان دادن ضرورت آن و برهانی کردن آن عاجز بودهاند “
او در پیشگفتار پدیدارشناسی روح تولد این نوزاد را این چنین خبر میدهد: «وانگهی دیدن این نکته دشوار نیست که روزگار ما زمان زایش و گذر به یک عصرجدید است. روح از جهانی که تا به حال در آن به سر برده و نظر آوری داشته بریده و در فکر آن است، آنرا به گذشته بسپارد؛ او در کار دگردیسی خویش است. روح هیچگاه آرام ندارد ، بلکه همیشه در حرکت است و پیش میرود. اما همان طور که نخستین دم گرفتن نوزاد پس از گذشت دوران زمانگیر تغذیهی آرام و به پایان گرفتن روند تدریجی پیشرفت صرفاً کمّی به جهش کیفی میانجامد، و نوزاد دیده به جهان میگشاید. روح خویش پرور نیز آرام گام به گام به بلوغ میگراید، ساختوار نو مییابد ، بنای جهان پیشین خود را پاره پاره از میان برمیدارد، جهانی که عارضههای تزلزلش فقط گهگاه به چشم میخورد. سبکسری و ملالانگیزی که در بنای موجود رخنه میکنند، احساس گنگ یک چیز ناآشنا همه پیش درآمدهای آن است که چیزی در دست انجام است. خورده شوندگی تدریجی که تغییری در سیمای یک کل پدید نمیآورد، با پرتو نور فرو میپاشد، برق تندر چهرهی جهان نو را در یک آن آشکار میکند.»
ادامه دارد…