کالبدشکافی واژهای ارتجاعی در سیاست معاصر ایران: مقدمه: برخی واژهها همزمان هم رؤیا میآفرینند و هم کابوس. «پدر» یکی از آنهاست؛ واژهای آشنا و صمیمی که در حوزهی خصوصی خانواده یادآور حمایت، محبت و مسئولیت است، اما در عرصهی سیاست اغلب به نقابی برای پوشاندن قدرت بیمهار بدل میشود. هر زمان سیاستمداری خود را «پدر مردم» بخواند، زنگهای خطر به صدا درمیآیند.
در خانواده، پدر تکیهگاه است، اما در سیاست «پدر ملت» اغلب همان «پیشوا»یی است که به جای فرزندان، با فرمانبران سخن میگوید. تاریخ معاصر جهانی پر است از چنین پدرانی؛ پیشواهایی با لبخند پدرانه و مشت آهنین، که به نام عشق و مسئولیت، آزادی را سلب کردهاند. از «پدر خلقها» در شوروی استالین تا «پدر ملت» در دیکتاتوریهای خاورمیانه، این عنوان در ظاهر مهربان، در باطن ابزاری برای تثبیت سلطه و حذف پرسشگری بوده است.
امروز، در فضای پرآشوب سیاست ایران، واژهی «پدر» بار دیگر در گفتمان سلطنتطلبان بازگشته است. رضا پهلوی، خود را «پدر مردم» میخواند؛ بیآنکه نقدی جدی بر گذشتهی سلطنت پهلوی داشته باشد و بیآنکه صدای رنجدیدگان استبداد موروثی را بشنود. زمان آن رسیده که لایههای این واژه را کنار بزنیم، تاریخ و فرهنگ را مرور کنیم و ببینیم پشت این نقاب چه ساختارهایی نهفته است.
«پدر» در سیاست: از اسطوره تا واقعیت
مفهوم «پدر ملت» ریشه در اسطورهها و روایتهای باستانی دارد. در بسیاری از فرهنگها، پادشاه «پدر رعایا» دانسته میشد؛ کسی که «به حکم آسمان» بر تخت نشسته و مردم را همچون فرزندان خود میپرورد. این تصویر، اغلب قدرت مطلقه را مشروع جلوه میداد و رابطهای نابرابر میان فرمانروا و مردم تثبیت میکرد.
در قرن بیستم، لقب «پدر» به یکی از شناختهشدهترین ابزارهای اقتدارگرایی بدل شد. استالین در شوروی خود را «پدر خلقها» میخواند؛ عنوانی که خشونت سیستماتیک و کشتار میلیونها انسان را پنهان میکرد. فرانسیسکو فرانکو در اسپانیا و موسولینی در ایتالیا، با القابی مشابه، سلطهی خود را «سرپرستی ملت» معرفی کردند. در خاورمیانه نیز، حافظ اسد در سوریه و بعدها پسرش بشار، با همان چهرهی پدرانه، ساختارهای موروثی استبداد را تثبیت کردند.
این الگوها یک نقطهی مشترک دارند: «پدر» بودن به معنای «پیشوا» بودن است؛ کسی که به دلیل نسب، خون یا کاریزما «حق» فرمانروایی دارد و مردم «فرزندانی» محسوب میشوند که نیازمند هدایتاند.
ریشههای دینی قیممآبی
در بسیاری از سنتهای دینی، «پدر» نمادی از قداست و اقتدار است. در کتاب مقدس و قرآن، احترام به پدر و مادر واجب شمرده میشود. رهبران مذهبی همواره از این تصویر بهره بردهاند: پاپها بهعنوان «پدر مقدس»، آیتاللهها بهعنوان «پدران روحانی» و ولی فقیه بهعنوان «ولی امر» که رابطهای قیممآبانه با «امت» دارد. این الگو از حوزهی دین به عرصهی سیاست نیز سرایت کرده و رهبران سیاسی بسیاری را برانگیخته است تا خود را نه نمایندهی مردم، بلکه سرپرست «ملت کودک» بدانند؛ ملتی که به باور آنان نیازمند راهبری، مراقبت و حتی تصمیمگیری به جای خود است.
چنین نگرشی عملاً نقد و انتخاب آگاهانه را از مردم سلب میکند و رهبر را از مسئولیتپذیری و پاسخگویی معاف میسازد. نتیجه آنکه پرسشهای انباشتهی مردم و گروههای سیاسی بیپاسخ میماند. در سالهای اخیر، نمونهای بارز از این رویکرد را میتوان در رفتار شاهزاده رضا پهلوی دید؛ چهرهای که بارها مورد پرسش قرار گرفته اما در برابر پرسشهای اساسی دربارهی برنامهها، راهبردها و حتی جایگاه خود در آیندهی سیاسی ایران سکوت اختیار کرده است. او گاه از پادشاهی سخن میگوید، گاه از وکالت ملت، زمانی خود را جمهوریخواه معرفی میکند و زمانی دیگر «رهبر خودخواندهی گذار» از جمهوری اسلامی، بیآنکه تاکنون برنامهای روشن و عملی برای این گذار اعلام کرده باشد. بسیاری از فعالان سیاسی و کنشگران مدنی نیز یادآور میشوند که او در مقاطع مختلف اقدام به جمعآوری کمکهای مالی کرده اما هرگز گزارشی شفاف از نحوهی هزینهکرد این منابع ارائه نداده است.
این بیپاسخی تنها یک سکوت فردی نیست؛ بلکه بازتولید همان منطق قیممآبانهای است که در آن «پدر» خود را فراتر از پاسخگویی میداند و فرزندان موظفاند چشمبهراه هدایت او بمانند. چنین گفتمانی، که ریشه در سنتهای دیرپای دینی دارد، هنوز هم در سپهر سیاسی امروز ایران سایه افکنده و مانعی است در برابر شکلگیری رابطهای برابر، مبتنی بر مسئولیت متقابل میان مردم و رهبرانشان.
ایران و تاریخ پدرسالاری سیاسی
در تاریخ ایران، قیممآبی همواره بخشی از ساختار قدرت بوده است. پادشاهان قاجار خود را «ظلالله» (سایهی خدا) میخواندند و شاهان پهلوی نیز با شعارهای پدرسالارانه، ملت را نیازمند هدایت میدانستند. حتی جمهوری اسلامی نیز همین الگو را ادامه داده است: «ولی امر مسلمین» عنوانی است که رهبر جمهوری اسلامی با آن خود را «پدر امت» معرفی میکند، در حالی که حقوق سیاسی مردم نادیده گرفته میشود.
رضا پهلوی نیز در این سنت گام برمیدارد. او با لقب «پدر مردم»، گذشتهی سلطنتی خود را ادامه میدهد بیآنکه اشتباهات و جنایتهای حکومت پدر و پدربزرگش را نقد کند. این در حالی است که در حافظهی تاریخی ملت ایران، حکومت پهلوی با سانسور، ساواک و سرکوب آزادیهای سیاسی پیوند خورده است.
نقد حقوق بشری: نفی عاملیت مردم
مفهوم «پدر ملت» با اصول بنیادین حقوق بشر ناسازگار است. فلسفهی حقوق بشر پس از جنگ جهانی دوم بر اصل برابری و خودمختاری فردی بنا شده است؛ هیچ انسانی «پدر» دیگری نیست و قدرت سیاسی باید از قرارداد اجتماعی و انتخاب آزاد سرچشمه بگیرد، نه از نسب و میراث. هر روایتی که در آن یک فرد خود را صاحب نقش «پدرانه» بداند، با این اصول در تضاد است و عملاً استقلال و اختیار مردم را به پرسش میکشد.
وقتی رهبر خود را «پدر مردم» مینامد، عاملیت مردم سلب میشود. ملت به «کودکانی» فروکاسته میشوند که نیازمند هدایت قیم هستند و وظیفهشان اطاعت است نه پرسشگری. چنین گفتمانی بستر استمرار استبداد را فراهم میکند، حتی اگر در پوششی تازه عرضه شود. نمونهای از این تناقض در رفتار شاهزاده رضا پهلوی به چشم میخورد؛ او بارها خود را مدافع حقوق بشر معرفی کرده و در سخنرانیها از آزادی، دموکراسی و کرامت انسانی سخن گفته است، اما همزمان با اتخاذ موضع «پدر ملت» در عمل همان عاملیتی را که حقوق بشر بر آن تأکید میکند، از مردم سلب میکند. او از مردم میخواهد به او اعتماد کنند و «گذار» از جمهوری اسلامی را به او بسپارند، درحالیکه هیچ برنامهی شفاف و عملی برای این گذار ارائه نداده است.
تناقض میان شعار و عمل وقتی آشکارتر میشود که به بیپاسخ ماندن پرسشهای عمومی و فقدان شفافیت در عملکرد او، از جمله در زمینهی جمعآوری کمکهای مالی، نگاه کنیم. دفاع از حقوق بشر تنها با تکرار مفاهیم آن محقق نمیشود؛ لازمهی آن احترام عملی به عاملیت مردم، شفافیت و پاسخگویی است. بدون اینها، ادعای دفاع از حقوق بشر چیزی جز بازتولید همان منطق قیممآبانه نیست که تاریخ بارها پیامدهای آن را نشان داده است.
روانشناسی قدرت پدرانه
از منظر روانشناسی سیاسی، لقب «پدر» ابزاری کارآمد برای برانگیختن احساس امنیت، تعلق و قدردانی در میان مردم است. رهبر با این عنوان، خود را منبع مشروعیت، سرپرستی و محبت معرفی میکند؛ گویی تنها اوست که میتواند ملتی «بیپناه» را از خطرها برهاند و به مسیر درست هدایت کند. اما پشت این تصویر دلنشین، رابطهای یکسویه و سلسلهمراتبی پنهان است: «پدر» تصمیم میگیرد و «فرزندان» اطاعت میکنند. چنین الگویی، بهویژه در رژیمهای توتالیتر، مردم را از مسئولیت و عاملیت سیاسی خلع میکند و پیوندی از سر وابستگی و فرمانبری ایجاد مینماید.
روانشناسانی چون اریش فروم و ویلهلم رایش این گرایش را به «گریز از آزادی» و میل ناخودآگاه به یک اقتدار پدرانه ربط میدهند. فروم در کتاب” گریز از آزادی“ نشان میدهد که بسیاری از انسانها در مواجهه با مسئولیتهای دشوار آزادی، به دنبال تکیهگاهی مطمئن میگردند، حتا اگر این تکیهگاه به قیمت واگذاری استقلالشان باشد. رایش نیز در تحلیل روانشناسی فاشیسم توضیح میدهد که نظامهای پدرسالارانه، با ایجاد پیوندی عاطفی میان رهبر و توده، پذیرش اقتدار مطلق را به امری طبیعی تبدیل میکنند. به بیان دیگر، در پسِ این تصویر محبتآمیز، نوعی نگاه پدرسالارانه نهفته است که مردم را به «فرزندان» فرو میکاهد؛ فرزندانی که از رهبر انتظار حمایت دارند اما از نقد و پرسشگری دست میکشند.
این بینش پدرسالارانه را میتوان در رفتار شاهزاده رضا پهلوی نیز دید؛ او که بارها از حقوق بشر سخن گفته و خود را مدافع آزادی معرفی کرده، در عین حال با ایفای نقش «پدر ملت» از ارائهی برنامهای روشن برای گذار از جمهوری اسلامی طفره رفته است. تجربه نشان داده است که هرگاه ملتها خود را «فرزندان» ببینند، نقد قدرت جای خود را به وفاداری کور میدهد و چرخهی استبداد بار دیگر تکرار میشود. چنین الگویی، با وعدهی امنیت و راهنمایی، در عمل آزادی و مسئولیت فردی را قربانی میکند و بستر تداوم نظامهای اقتدارگرا را فراهم میسازد، حتا اگر این نظامها در لباسی نو و با زبانی آکنده از شعارهای حقوق بشری عرضه شوند.
پشت پردهی گفتمان «پدر ملت»
لقب «پدر مردم» در گفتمان رضا پهلوی اتفاقی نیست. این عنوان مشروعیت خود را نه از رأی مردم، بلکه از میراث سلطنتی میگیرد؛ میراثی که رضا پهلوی هرگز نقد نکرده است. او خود را «رهبر مرحله گذار» معرفی میکند و وعده میدهد پس از فروپاشی جمهوری اسلامی، مجلس مؤسسانی تشکیل داده و قانون اساسی تازهای نوشته شود. اما پیش از همه این وعدهها، پرسشی بنیادی مطرح است: برنامهی گذار کجاست؟
تجربهی تاریخ نشان داده که بدون طرحی دقیق برای فروپاشی، هیچ وعدهای درباره آینده معتبر نیست. رضا پهلوی نه راهکاری عملی برای براندازی ارائه کرده و نه سازوکاری شفاف برای عبور از جمهوری اسلامی. حتی خود او اذعان دارد که با روحانیون، سپاهیها و ارتشیها در ارتباط است. این ارتباطها چه جایگاهی در استراتژی گذار دارند؟ آیا قرار است از دل همین ساختارهای قدرت، فروپاشی رقم بخورد؟
گذشته نیز هشدار میدهد: ناپلئون بناپارت با شعار پاسداری از جمهوری فرانسه به قدرت رسید اما امپراتوری خود را بنا نهاد. محمدرضا شاه پهلوی با وعده اصلاحات و مدرنیزاسیون، نظامی متمرکز و استبدادی ساخت. امروز نیز جریانهای نزدیک به رضا پهلوی گرچه از آزادی و دموکراسی سخن میگویند، اما به دنبال بازتولید همان نظم قیممآبانهاند؛ ساختاری که در آن «رهبر موروثی» در رأس قدرت میماند و مردم همچنان نقش «فرزندان مطیع» را ایفا میکنند.
بدون برنامهای واقعی و شفاف برای فروپاشی نظام موجود و انتقال قدرت به ساختاری واقعاً دموکراتیک، سخن گفتن از مجلس مؤسسان و قانون اساسی جدید چیزی جز پوششی برای تداوم میراث گذشته نیست. پس پرسش اساسی همچنان پابرجاست: برنامهی واقعی رضا پهلوی برای فروپاشی چیست؟
پایان قیممآبی
دموکراسی نیازی به «پدر» ندارد. شهروندان بالغ، آگاه و مسئول نیازی به قیم ندارند؛ آنها نمایندگانی را انتخاب میکنند که موظف به پاسخگوییاند، نه پدرانی که به نام محبت و مسئولیت، قدرت را انحصاری میکنند.
واژهی «پدر» در سیاست، اگر از زاویهی حقوق بشر و تجربههای تاریخی نگریسته شود، چیزی جز نقابی برای استبداد نیست. در تاریخ معاصر ایران، تجربهی «پدر ملت» بارها تکرار شده است؛ هر بار که جامعه به دنبال امنیت و ثبات زیر سایهی یک «پدر» رفته، نتیجه چیزی جز بازتولید اقتدارگرایی نبوده است.
امروز بیش از هر زمان دیگر باید هوشیار بود: هر جا واژهی «پدر» در سیاست طنینانداز شد، باید پرسید پشت این مهربانی چه ساختار قدرتی پنهان است و آیا ما آمادهایم بار دیگر به نقش «فرزندانی فرمانبر» تن دهیم یا میخواهیم بهعنوان شهروندانی بالغ، مسیر آیندهمان را خود تعیین کنیم؟
از سوی دیگر، فردی که چنین عنوانی را برای خود یا دیگران میپذیرد، باید نشان دهد که حاضر است هزینهی رهبری را بپردازد؛ نه اینکه در خارج از مرزهای کشور بماند و همزمان ادعای پدری برای ملتی کند که هر روز با فشار، فقر و سرکوب دستوپنجه نرم میکند. وقتی کسی خود میگوید که تصمیم ندارد به ایران بازگردد، این پرسش پررنگتر میشود: چگونه میتوان از راه دور «پدر ملت» بود؟ آیا چنین جایگاهی چیزی جز یک عنوان نمادین برای مشروعیتبخشی به اقتدار از دور است؟
دموکراسی، بر خلاف سلطنت یا الگوهای اقتدارگرایانه، به بلوغ سیاسی مردم تکیه دارد، نه به نیاز به یک «پدر نجاتبخش». آیندهی ایران را نمیتوان با تکرار نقشهای گذشته ساخت؛ تنها با پذیرش مسئولیت فردی و جمعی شهروندان است که میتوان جامعهای آزاد و پاسخگو بنا کرد.