صبح روزسهشنبه ۲۸دیماه ۱۳۵۵چند نفر در حوالی خیابان فرحآباد ژاله واقع در شرق تهران راه را بر روی یک پیکان تعلیمِ رانندگی میبندند. یک نفر در جلو و چهار نفر در صندلی عقبِ ماشین جای میگیرند، نفری که در صندلی جلو نشسته است خطاب به راننده میگوید: «ما چریک فدایی خلق هستیم و ساواکیها به خانۀ ما حمله کردهاند، سریعتر بران تا از منطقه دور شویم!». کف خیابان یخزده است و راننده مایل نیست اتومبیلش را با سرعت بیشتری براند. نفر جلو که تا آنوقت مسلسلش را پنهان کرده بود آن را روی زانو میگذارد و به راننده میگوید: «لطفا قدری سریعتر برانید». راننده اعتنایی به حرفش نمیکند، او دوباره تکرار میکند: «بایست جایمان را عوض کنیم و یا پیاده شو». راننده جواب میدهد: «با این ماشین نان میخورم، ماشینم را نمیدهم».
با حرفهای راننده فردی که روی صندلی جلو نشسته است از صرافت مصادره ماشین میافتد و یکی دو خیابان بالاتر سر تقاطعی پیاده میشوند و به یک بنز قهوهای رنگ فرمان ایست میدهند. راننده مردی میانسال و آراسته است. همین که اعلام میکنند:« ما به ماشین شما نیاز داریم، ما چریک فدایی خلق هستیم» راننده فورا پیاده میشود و با احترام ماشینش را در اختیار آنها میگذارد. به راننده میگویند: «ساعاتی دیگر در آن سوی شهر ماشینتان را پیدا خواهید کرد». راننده محترمانه سری تکان میدهد و لبخند میزند و آنها به راهشان با بنز قهوهای رنگ ادامه میدهند. [۱]
رانندۀ میانسال، آراسته و مودبِ آن بنز قهوهای رنگ که چه بسا به رسمِ روزگار در هوای سرد و برفی دیماۀ آن روز تهران پالتویی هم پوشیده و به سویی میرفت نمادی از طبقه متوسط جامعه شهری ایران بود. او در شرایطی که ساواک تلاش زیادی میکرد تا ثابت کند دوران چریکها و چریکبازی بسر آمده و تاروپودشان برباد رفته است، چند چریک مسلح را در یکی از خیابانهای تهران دیده بود. مرد آراسته و مودب که شاید آن روز سرمست از این اتفاق به حال خوشی هم دچار شده بود، احتمالا آن حادثه را برای چند نفری مثل خود تعریف کرده بود و شهادت داده بود که خود با چشمانش چریک دیده است و چریکها هنوز با اسلحه در خیابانها حضوری شبحوار دارند و همین حضورشان گواهی میدهد که هنوز امید از دلِ جامعه رخت بر نبسته است و هستند کسانی که در پس موج نکبتزده خفقان و سرکوب، جان برکف در حال مبارزه هستند و خبرهای مبنی بر نابودی تمام و کمال آنها شایعهای بیش نیست. مرد پالتوپوشِ آن روز شاید چه بسیار از قامت آن چند جوانی که راه را بر او بسته بودند خیال بافته و تلاش کرده بود تا چهره آنها را در ذهن خود بارها و بارها به خاطر بیاورد و شاید هم از خاطر ببرد تا چند روز دیگر در تفتیشهای مرسوم پس از چنین وقایعی موجب دردسر نشود.
اواخر دیماه ۱۳۵۵ که تهران شاهد چنین اتفاقِ نه چندان مهمی در یکی از خیابانهایش بود، رژیم شاهنشاهی از نظر سیاسی و اقتصادی در وضعیت دوگانهای از ثبات ظاهری تا تزلزلی پنهانی قرار داشت. تیتراصلی روزنامه اطلاعات همان روز(۲۸ دیماه) به گفتگوی ویلیام اشمیت رئیس دفتر خاورمیانهای مجلۀ نیوزویک با شاه اختصاص داشت که در آن، شاه با آیندهنگری سوسیالیستمابانهای پیشبینی کرده بود که اگر«ثروتمندان ثروتمندتر و فقرا فقیرتر شوند جنگ جهانی تا پایان قرن شروع خواهد شد.» او همچنین در این مصاحبه از عزم خود برای تاثیرگذاری بر کنفرانس آتی اوپک به منظور تثبیت سهمیه ایران و مقابله با کاهش قیمت نفت تاکید کرده بود. در حالی که ویلیام اشمیت با توجه به برآوردهای شرکت ملی نفت ایران از کاهش ده درصدی فروش نفت ایران و کاهش درآمدهای نفتی به میزان ۶ میلیون دلار در روز خبر میداد. شاه اعلام میکرد که «ما با کاهش تولید نفت تسلیم نمیشویم». هرچند او در این مصاحبه همچنان در حال پند و اندرز به حامیان غربی خود بود تا جایی که خطاب به رئیس بخش خاورمیانۀ مجله نیوزویک میگوید: «ما حاضر نیستیم بار دیگر با عرضه نفت ارزان به شما برای چند سال دیگر به دنیا کمک کنیم و سبب شویم که مسئولیت واقعی خود را نسبت به کشورتان و نسلهای آینده از نقطه نظر پیدا کردن منابع جدید فراموش کنید». [۲] برغم چنین ادعای گزافی واقعیت این است که سیاستهای اعلام شده توسط شاه بر خلاف گفتههایش ربطی به وقوع جنگ جهانی و یا آموزش سیاستورزی به حامیان غربی خود نداشت بلکه حاصل نگرانیهای او از بابت کاهش درآمدهای نفتی به عنوان تنها منبع اصلی درآمدهای کشور بود و تاثیری که این کاهش میتوانست بر روی ثبات سیاسی و اجتماعیِ داشته باشد که شاه بارها در سخنرانیها و گفتگوهای خود از آن به عنوان«جزیره ثبات» نام برده بود.

«جزیره ثبات» شاید در ماههای پایانی سال ۱۳۵۵ معنای ویژهای هم یافته بود چرا که سیاستهای سرکوبگرانه و شیوههای نوین به کارگرفته شده توسط ساواک به مدد سرویسهای امنیتی غربی توانسته بود با صبر و حوصله و تعقیب و مراقبتهای طولانی، حمید اشرف و تعدادی از اعضای شاخص سازمان چریکهای فدایی خلق ایران را تا تیرماه ۱۳۵۵ از پای درآورد تا جایی که افراد باقیمانده از این سازمان که خبر درگیریهایشان برای چند سال متوالی در صفحات نخست دو روزنامه عصر بازتاب مییافت عملا از انجام هرعملیاتی ناتوان و به فکر حفظ و بقای نیروهای باقیمانده خود بودند. سازمان مجاهدین خلق نیز به دلیل درگیری و تشتت درون سازمانی و نیز دست بالای ساواک در تعقیب و مراقبت در وضعیت بهتری به سر نمیبرد. امّا در ماههای پایانی سال ۱۳۵۵ برغم وضعیت نه چندان مناسب دو گروه چریکی، رژیم از شرایطی برخوردار نبود که از بابت ثبات و ادامه روند جاریِ سیاسی و اجتماعی کشور نگرانی و دغدغهای نداشته باشد. نگرانیهایی که بخشی از آنها در گفتگوی همان روز شاه با خبرنگار ارشد نیوزویک نیز هویدا بود و نشان از آن داشت که اینبار پاشنۀ آشیل رژیم نه در جبهۀ مخالفین رنگارنگش بلکه در عرصۀ اقتصادی در حال آشکار شدن بود که از قضا از افتخارات و نتایج درخشان مملکتداری به سبک و سیاق شاهانه محسوب میشد.
وقتی رژیم شاه نتوانست به بلندپروازیهای اقتصادی خود که با افزایش قیمت نفت شروع شده بود جامعه عمل بپوشاند و دلایلی چند از جمله، نبود زیرساختهای لازم، عدم همآهنگی بین رشد اقتصادی و رشد سیاسی و اجتماعی، نارضایتی بخشهای وسیعی از طبقه متوسط که اتفاقا تحت تاثیر همان رونق اقتصادی به شرایط مالی و موقعیت اجتماعی بهتری دست یافته بودند و نیز فساد گسترده مدیران عالی همگی دست به دست هم دادند تا با کاهش قیمت نفت در آستانه سال ۱۳۵۶ بحرانهای اجتماعی و اقتصادی یکی پس از دیگری هویدا شوند، به طوری که در فاصله کوتاهی تیتر روزنامههای عصر تهران به جای هر خبر مهیج و محیرالعقولی از طرحهای بلندمدت و کوتاهمدت اقتصادی و صنعتی به گرانی مواد غذایی، ناخشنودی مردم از گرانیها و نیز اعتراضات مردم ساکن در خارج از محدوده اختصاص یافت. از سوی دیگر رجال سیاسیِ مخالف و یا نزدیک به رژیم که نگران آینده بودند با مصلحت گرایی و از منظر خیرخواهی با نگارش نامههای سرگشاده و انتقادی در پی آن بودند تا نسبت به شرایط ناگوار اقتصادی و سیر پیشبینیناپذیر رویدادها به شاه هشدار بدهند. آن مرد «بنز سوار» در آن صبح سرد زمستانی تهران شاید هم از طیف همین هشداردهندگان و نویسندگان نامههای سرگشاده خطاب به اعلیحضرت بود که برغم مخالفت با مشی چریکی در گفتهها و نوشتههایشان همیشه از جانباختگان جنبش چریکی و پایمردیهایشان به نیکی یاد میکردند در حالی که طیف گستردهای از مردمی (همانند راننده ماشین پیکان) که هر روز از پی کسبِ روزی از خانه بیرون میرفتند چندان برایشان حضور و یا عدم حضور چند چریک در خیابان مهم نبود و دیدن یا ندیدن آنها تاثیری در روند جاری زندگیشان نداشت.
***
رفتار و عکسالعمل دو راننده در مواجۀ با کسانی که خود را چریکهای فدایی خلق مینامیدند نمونهای از برخورد متفاوت و گاه متضاد مردم اعم از تودههای روستایی، شهری، طیفها و طبقات مختلف اجتماعی در برابر جنبش چریکی بود و در یک برآیند کلی مواجۀ مردم با چریکها به وقتِ عملیات، درگیری و فرار از روز ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ تا آغاز اعتراضات عمومی سال ۱۳۵۷ کم و بیش شبیه برخورد رانندۀ نخست بود. وقتی در همان روز ۱۹ بهمن ۱۳۴۹هادی بندهخدای لنگرودی که برای مطلع کردن ایرج نیری از روند دستگیریها به در خانهاش رفته ولی توسط روستاییان دستگیر شده بود جنبش چریکی یا لااقل همان افرادی که در خط نخست عملیات بودند بایستی متوجه میشدند که چه مسیر دشواری برای آغاز این شیوه مبارزه در پیش دارند. پس از حمله به پاسگاه سیاهکل و آغاز تعقیب و مراقبتهای نیروهای نظامی در جنگلهای منطقه کوهستانیِ لاهیجان تا رودسر، روستاییان نقش زیادی در کمک و راهنمایی به نیروهای نظامیِ داشتند که چندان با منطقه آشنا نبودند به طوری که علاوه بر دستگیری هادی بندهخدای لنگرودی تعداد ۵ نفر از افراد گروه جنگل با دخالت مستقیم مردم دستگیر میشوند. [۳]
با آغاز مبارزه مسلحانه که بیشترین انعکاس آن درسطح شهرهای بزرگ و بخصوص تهران بود، برخورد مردم با چریکهای مسلح به هنگام عملیات و یا فرار از روند مشابهای برخوردار بود و نه تنها حمایتی از آنها صورت نمیگرفت بلکه در مواردی از کمک به ماموران نظامی برای تعقیب و یا دستگیری چریکها کوتاهی نمیشد. [۴] البته در ادامه این شیوه مبارزه، دستگاه امنیتی نیز مطمئن شده بود که برای همیشه نمیتواند روی بیطرفی مردم و یا عدم همراهی آنها با چریکها حساب باز کند به همین دلیل تلاش میکرد تا به هنگام تعقیب چریکها با فریادیهای «آی دزد آی دزد» اذهان را نسبت به آنها مشوش ساخته و بدین وسیله از حمایت مردم در عملیات دستگیری آنها برخوردار شده و یا در نهایت مردم را از کمک به آنها برحذر دارد. در این میان شاید شیوۀ فرار مهرنوش ابراهیمی از موارد مهم و منحصر به فردی باشد که او توانست به کمک یک زن روستایی در ابتدا مخفی و سپس با کمک رانندۀ کامیونی از دایرۀ محاصره نیروهایی که منطقۀ وسیعی را در شمال قرق کرده بودند خارج شده و خود را به تهران برساند. [۵]
برخورد زن روستایی و رانندۀ کامیون هرچند از موارد نادری بود که مردم عادی به کمک چریکها شتافتند اما پایگاه اصلی چریکها نه در میان تودههای محروم روستایی و شهری بلکه در میان طبقه متوسط شهری بود و عملیات و خبرهایشان بیش از همه در محافل دانشگاهی و روشنفکری بازتاب داشت و به نوعی انعکاسدهنده آمال و آرزوهای اقشار میانی جامعه بود. این طبقه متوسط که در جریان اصلاحات مربوط به انقلاب سفید و در نتیجه گشاده دستیهای ناشی از رونق اقتصادی نیمه اول دهه پنجاه رشد و قوام یافته بود علائق و آمالی داشت که آن را در بساط محقر و تحقیرآمیز رژیم شاه نمیدید. جنبش چریکی و بخصوص سازمان چریکهای فدایی خلق با رویکرد غیرمذهبی برای طیف وسیعی از اقشار همین طبقه معنای ویژه دیگری نیز داشت، همه کسانی که در بعدازظهر ۲۸ مرداد ۱۳۳۲با ناباوری شاهد کودتا بودند و در روزها و ماهها و سالهای بعد باز هم با ناباوری به زندگی در چهارچوب آن رژیم خو گرفتند ولی هیچ گاه با موجودیت آن نظام کنار نیامدند، رویای از دست رفته خود را در نام و آوازۀ جوانان ناپیدایی میدیدند که چریک نامیده میشدند و در باورشان همین که وجود داشتند و گاه و بیگاه اینجا و آنجا دست به عملیاتی میزدند نشاندهنده آن بود که شهر از عیار خالی نشده است.
چگونگی رابطه تودهها با سازمان از منظر دیگری آن هم از نحوۀ تامین مالی و امکانات پشتیبانی و مقایسه آن با سازمان مجاهدین خلق ایران (تا قبل از کودتای درون سازمانی) حایز اهمیت است. نحوۀ تامین منابع مالی و امکانات جریانات چریکی یکی از موضوعات مهم در بررسی پایگاه اجتماعی آنان است. بنیانگذاران سازمان به محض اینکه تصمیم به کار تشکیلاتی منسجم در نیمه نخست سال ۱۳۴۹ گرفتند، برای تامین مالی تشکیلات در اواخر مرداد ۱۳۴۹ به بانک ملی شعبه وزرا دستبرد زدند و مبلغ ۱۶۰ هزار تومان از بانک ربودند. [۶] هرچند در این زمان برخی از اعضای سازمان که کار دائمی داشتند به سازمان کمک میکردند امّا کمکهای آنان در حدی نبود که بتواند هزینههای اسکان برخی از اعضای گروه واعزام به مناطق شمالی کشور را تامین نماید. پس از رخداد سیاهکل و شکلگیری «چریکهای فدایی خلق» این وضعیت کماکان ادامه داشت و تا سال ۱۳۵۲ حداقل به ۵ بانک دستبرد زده شد. [۷] امّا از این فاصله تا تیرماه ۱۳۵۵که اوج فعالیتهای سازمان بود به هیچ بانکی دستبرد زده نشد. [۸] مهدی فتاپور حضور پرتعداد علاقمندان سازمان در این دوره را موثر میداند که توانستند با کمکهای خود سازمان را از لحاظ مالی حمایت کنند وبه باورش: «سمپاتها و علاقمندان جریان فدایی که تحصیل کرده بودند و شغلهای پردرآمدی داشتند گاهی نیمی از حقوقشان را در اختیارسازمان قرار میدادند، کسانی که از همدورهییهای چریکها بودند و نسبت به سازمان و دوستانشان سمپاتی داشتند در این زمینه بسیار یاریرسان تشکیلات بودند.» [۹] یکی از نکات مبهم تامین مالی سازمان در این دوره (۱۳۵۵-۱۳۵۲) میزان کمکهای مالی از منابع خارجی اعم از کمک هواداران سازمان در خارج از کشور و دول منطقهای همچون لیبی، عراق و یمن جنوبی است. محمدرضا دبیریفرد (حیدر تبریزی) یکی از مرتبطین خارج از کشور سازمان که از سال ۱۳۵۴ به طور مستقیم و غیرمستقیم در ارتباط با برخی از این دولتها از جمله عراق، یمن جنوبی و لیبی بوده است کمک مالی از جانب این دولتها را منتفی دانسته و فقط به کمکهای پشتیبانی از قبیل راهاندازی رادیو، ارسال اسلحه و تامین هزینه اسکان در آن کشورها اشاره میکند [۱۰] ولی در ارتباط با سالهای قبل از مسئولیت خود که ارتباطات خارج از کشور سازمان برعهده اعضای گروه ستاره و بخش خاورمیانهای جبهه ملی بود از اظهارنظر خودداری میکند. [۱۱]
سازمان که توانست سال۱۳۵۴ را بدون حمله به بانکها و به کمک علاقمندان سازمان در داخل و خارج از کشور و یا دولتهای منطقهای؟ پشت سر بگذارد پس از ضربه تیرماه ۱۳۵۵ وارد دوران بحرانی میشود که بر همه جوانب آن از جمله امکانات مالی و پشتیبانی تاثیر میگذارد. محدود نیروهای باقیمانده در تشکیلات چون نمیخواستند با انجام هرگونه عملیاتی از جمله حمله به بانکی همان نیروهای محدود را نیز از دست بدهند و از سوی دیگر ارتباط با سمپاتها و هواداران نیز قطع شده بود با شرایط دشواری روبرو بودند ولی با آغاز اعتراضات سیاسی و گسترش دامنه آن سازمان نیز گسترش یافته و بازهم متکی به دو منبع مالی دستبرد به بانکها و کمک مالی هواداران میشود. مجید عبدالرحیمپور در باره منابع مالی این دوره از حیات سازمان میگوید: «از تیرماه ۱۳۵۵ به بعد کمکها به تبع گسستن روابط با سمپاتها کم میشود، با جان باختن حمید اشرف و همراهانش تقریبا تمام امکانات تشکیلاتی از بین رفته و وضعیت اسفناکی حاکم میشود، وقتی خودم عضو مرکزیت سازمان شدم به خاطر آن ضربات اغلب ارتباطات با هواداران که منبع اصلی تامین مالی سازمان بودند قطع شده بود همچنین ضربات وارده اعتماد به بقای سازمان را نیز کم رنگ کرده بود و هواداران و سمپاتها اصلا نمیدانستند سازمانی وجود دارد یا نه؟ که بخواهند به آن کمک کنند. اعلامیهای که در آبان ۱۳۵۵ و سپس مهرماه یکسال بعد منتشر شد تا حدی این فضا را تغییر داد ولی هنوز ارتباطات گسسته بود، امّا از سال۱۳۵۶ به بعد که جو سیاسی حاکم میشود ما دارای روابط گستردهای میشویم که به ما کمک میکنند ولی چند مورد دستبرد به بانکها را در مشهد و مازندران داریم که نه رژیم صدایش را درمیآورد و نه ما آن را به عنوان موردی از عملیات برای تبلیغ مسلحانه مطرح میکنیم ولی تکیه روی بانک کم است و ما متکی به کمک هوادارانی هستیم که با اوجگیری شرایط انقلابی هر روز فزونی میگرفتند». [۱۲]
نبود یک حمایت مداوم و گستردۀ مردمی از جنبش چریکی از منظر دیگری نیز قابل تامل است و آن اینکه تعداد زیادی از اعضای سازمان در اثر نبود امکانات پشتیبانی به هنگام لو رفتن خانههای امنشان و نبود جایگزینی برای آنها در درگیریها جان میباختند و در مواردی وقتی خانه و ماوایی لو میرفت به دلیل نداشتن جای امنی برای جایگزینی با خوش باوری در همان موضع خود باقی میماندند. برخلاف رویۀ جاری در سازمان، اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران از بدو تشکیل به دلیل مورد حمایت واقع شدن از طرف نیروی منسجم مذهبی و بازاری نیازی به دستبرد به بانکها نداشتند و همیشه مورد حمایت و پشتیبانی آنها بودند و حتی بنا به گفته فتاپور در مواردی به سازمان نیز کمک مالی میرساندند. [۱۳] این مساله از آن رو اهمیت دارد که در صورت حمایت حداقلیِ مردم از جنبش چریکی همانند اتفاقی که با آغاز اعتراضات سیاسی و اجتماعی در هنگامه انقلاب افتاد چه بسا تعداد افراد جانباخته بخصوص از میان کادرهای اصلی و مرکزی آن به شکل قابل توجهای کاهش مییافت. معضل یادشده قبل از هر چیزی به نحوه فعالیت چریکی در ایران برمیگشت که اعضای سازمان خیلی زود بدون هرگونه حمایت مردمی مخفی میشدند. در باره اختلاف زندگی چریکی در ایران با سایر کشورها در همان دوره حیدر تبریزی به هنگام آشنایی با رهبران جنبش “میر” شیلی تصویر گویایی را ارائه میدهد و مینویسد: «وقتی من در لیبی بودم، پاسکال آلنده، دبیرکل سازمان میر شیلی، به طرابلس آمده بود. اشرف دهقانی، حماد شیبانی و من ملاقاتی با وی در هتل “شاطی” داشتیم که ساعتها طول کشید. در این دیدار علاوه بر تحلیل اوضاع ایران و شیلی مدتی طولانی راجع به شیوههای سازماندهی و فعالیتهای “میر” و “سچفخا” صحبت کردیم…. این صحبت نکات بسیار جالبی داشت پی بردیم که با همه نزدیکی و اشتراک دیدگاههای سیاسی و روشهای مبارزاتی بین ما و “میر”، فرهنگ آنها و شیوههای سازماندهی و فعالیتهایشان با سازمان ما تفاوتهای مهمی دارد. با این که “میر” نیز مبارزه چریکی میکرد ولی سازماندهیشان همانند ما و به شکل خانههای تیمی و دستههای جداگانه نبود، آنها روابط گسترده تودهای داشتند.» [۱۴]
خلای ارتباطات گسترده تودهای در پشتیبانی از چریکها چه بسا به میزان زیادی توان و امکاناتشان را نه در جریان مبارزه بلکه برای رتق و فتق امور روزانه زندگی از بین میبرد. در این میان مناطق اسکان چریکها که عموما در مناطق جنوب شهر انتخاب میشدند بر دشواری این شیوه مبارزه میافزود امّا فتاپور انتخاب این مناطق در آن برهه زمانی را درست ارزیابی کرده و میگوید: «محلات جنوب شهر به دلیل این که در آنها استتار راحت بود و خانهها هم لازم نبود از بنگاه گرفته شوند انتخاب میشدند به عبارتی میشد از بقال سر کوچه و در و همسایه و حتی صاحبخانه قبلی خانهای پیدا کرد ولی در مراکز مرکزی و شمال شهر اینگونه نبود. حتما بایستی میرفتیم بنگاه، درثانی مساله شناسایی بچهها مهم بود. در محلات مرکزی و بالای شهر مردم باهوش بودند خبر میخواندند و تیپ آدمها را تشخیص میدادند. بچهها عموما توی دانشگاه درس خوانده بودند و به هنگام تردد در مناطق مرکزی خیلی امکان داشت که آشنایی ببینند و مورد شناسایی واقع شوند. دلیل دیگر انتخاب آن مناطق این بود که بچهها در مراکز جنوب شهر با کوچههای پیچ در پیچ و تراکم جمعیت زیادش امکان فرار به هنگام تعقیب و گریز را داشتند بنابراین نمیتوان اینگونه مسئله را دید که رفقای ما فقط به دلیل در پیش گرفتن زندگی شبیه مردم فرودست راهی آن مناطق میشدند بلکه پنهان شدن در لایههای جمعیتی آن مناطق و امکان فرار به هنگام تعقیب و گریز در اولویت بود». [۱۵]
هرچند اقامت در مناطق جنوب شهر دارای چنین مواهبی برای زیست چریکی بود ولی نبایستی فراموش کرد مردمی که در این مناطق زندگی میکردند به هنگام تعقیب و گریز با دخالتهای بیجای خودشان به یک طرف درگیری تبدیل میشدند و گاه آشکارا با ماموران امنیتی همکاری میکردند، در هردو حالت رفتارشان چریکها را به هنگام عملیات و یا گریز دچار زحمات و مشقتهای بسیاری میکرد چرا که آتش نگشودن بر روی مردم (گاه به قیمت جان باختنشان) یک اصل مهم در مبانی اعتقادیشان بود. این شیوۀ رفتاری چنان دردسرساز شده بود که مصطفی شعاعیان در یکی از نوشتههایش چریکها را از آن برحذر میدارد و میخواهد تا رفقایش به هنگام مواجه با مردمی که با ماموران ساواک همکاری میکنند قدری خشنتر برخورد کنند تا بلکه آنها با توجه به هزینه برخوردشان از دخالتهای بیمورد صرفنظر کنند. [۱۶]شیوۀ مداراجویانۀ چریکها در برخورد با مردم مورد توجه ماموران دستگاه امنیتی هم قرار گرفته بود و آنها با وقوف به این شیوۀ رفتاری از متصدیان بانکها میخواستند که به هنگام دستبرد به بانکها در مقابل چریکها مقاومت کنند و مطمئن باشند که چریکها هیچگاه بر روی مردم اسلحه نمیکشند. [۱۷]
مقایسه این شیوۀ رفتاری چریکها با موقعیتی که عباس هاشمی در جریان این درگیری با آن روبرو شده بود و از آن به عنوان”یک آن دوگانه” نام میبرد نشان میدهد که مبارزه چریکی دارای چه ابعاد تاسفبار و گاه شگرفی بود. چریکی که حاضر نبود بر روی مردم اسلحه بکشد در جایی دیگر مجبور میشد همرزم و همراه خود را بکشد تا زنده به دست نیروهای امنیتی نیفتد. “یک آن دوگانه”روایت یکی از همین لحظات تراژیک و نادر زندگی چریکی است که از ساعات اولیۀ روز ۲۸ دیماه ۱۳۵۵ در ماوایشان واقع در طبقۀ نخست خانهای واقع در یکی از فرعیهای خیابان فرحآباد ژاله تهران رقم خورد. در این خانه عباس هاشمی، فردوس آقاابراهیمیان (مریم)، محمدرضا غبرایی (منصور)، جعفر پنجهشاهی (خشایار) و دو خواهرش سیمین و زهره مستقر بودند. صبا بیژنزاده و حسین برادران چوخاچی که از اعضای اصلی پایگاه به شمار میرفتند صبح برای انجام وظایف سازمانی پایگاه را ترک کرده بودند.
صبح نه چندان زود وقتی زنگ در خانه به صدا در میآید، اعضای مسلح پایگاه ضمن آمادگی نسبی از مریم میخواهند که به دم در برود. پسر صاحبخانه که در طبقه دوم زندگی میکرد درخواست ابزاری را میکند و با جواب منفی مریم برمیگردد. هرچند وضع به نظرشان غیرعادی است ولی هریک مشغول به کارشان میشوند. دوباره صداهایی در بیرون میپیچد عباس که روبروی در ورودی نشسته است متوجه میشود که سه نفر پشت شیشه مات در ورودی هستند. دوباره زنگ میزنند. مریم دوباره در را باز میکند و یک ساواکی یوزی بدست وارد میشود. در پی درگیری دوطرف مریم زخمی میشود. در ادامه بر اساس یک اصل سازمانی مدارک مهم را میسوزانند و با زحمت مریم را از دیوار همسایه بالا میکشند. مریم نمیتواند آن سوی دیوار حرکت کند، متوجه میشوند که در حال فرار نمیتوانند او را با خود ببرند. مخمصه غریبی است بر اساس یک اصل سازمانی باید رفیق زخمی را بکشند تا زنده به دست دستگاه امنیتی نیفتد. عباس مسلسل را روی تک تیر میگذارد اما اسلحه شلیک نمیکند مریم میگوید: «شما بروید من سیانور دارم». آنها میروند و مریم را پشت سر خود جا میگذارند، مریم با بلعیدن سیانور به زندگیاش پایان میدهد. گروه پنج نفره با استفاده از دو اتوموبیل خودشان را به خانهای در شهر آرا میرسانند و قبل از آن علامتی را بر ستون تیر برقی میزنند تا صبا و حسین متوجه خطری شوند که آنها را تهدید میکند. [۱۸]
شرایط بغرنج حاکم و آن “دو گانه” روحی و روانی برای کشتن و یا نکشتن رفیق همرزم موضوعی نبود که بتوان به سادگی از آن گذشت. عباس هاشمی در این باره مینویسد: «تازه متوجه شدهام که نمیتوانیم رفیق را با خود ببریم! یک باره وظیفهای بس سنگین بر دوش من میافتد: ما طبق آئیننامه زندگی چریکی موظف بودیم رفیق زخمی را زنده به دست دشمن ندهیم. تمام تلاشم را میکنم و از او میخواهم که همراهی کند. ممکن نیست، مخمصه غریبی ست! رفیقات را باید بکشی… خاطره رفقا خسرو و حسین حقنواز در ذهنم زنده میشود. [۱۹] همچون روز برایم روشن است که اگر زنده به دست دشمن بیفتد دمار از روزگارش درخواهند آورد. در چهرهاش چیزی جز خونسردی نمیبینم…. جای تعلل نیست. ضامن مسلسل را از روی رگبار به روی تک تیر میبرم. لوله مسلسل را بر شقیقهی مریم میگذارم و ماشه را میچکانم. عمل نمیکند. دوباره میچکانم شلیک نمیکند.میگوید: “بروید من سیانور دارم. مطمئن باشید شما بروید.” یک آن به خودم میگویم: کلت بکشم؟ نمیکشم». [۲۰]
آن صبح سرد اواخر دیماه ۱۳۵۵راننده بنزسوار بیخبر از همه این ماجراها احتمالا از حضور دوباره چریکهای مسلح در خیابانهای تهران در نزد دوستان و آشنایانش گواهی داده بود و آنها را به امید فراخوانده بود. در فردای انقلاب چه بسیار افرادی در سراسر ایران همانند او به گرد سازمان چریکهای فدایی خلق جمع شدند که بیشک همین حضور چریکها در بطن حوادث قبل از انقلاب و جانفشانیشان در اقبال آنان موثر بوده است ولی این تنها دلیل اقبال و گرایش مردم نبود. در فردای انقلاب بخشهای وسیعی از طبقه متوسط جامعه و اقلیتهای قومی و مذهبی به دلیل اختلاف در دیدگاه سیاسی، سبک زندگی و مبانی اعتقادی با حاکمان جدید بر گرد سازمان جمع شدند. آنها انتظار داشتند تا چریکها صدا و نمایندۀ آن اقلیت نگران از فردای خود باشند امّا رهبران سازمان چندان توجهای به خاستگاه و حامیان همیشگی خود نداشتند و همه هم و غمشان جلب نظر طبقات زحمتکش جامعه بود که دل به موعظههای حاکمان مذهبی سپرده بودند و تمایلی برای حضور در زیر پرچمشان نداشتند. اینکه انتظار طبقه متوسط برحق بود یا نه و آیا چنین مسئولیتی از اعضای آن تشکیلات که خود را معتقد به مبانی مارکسیست- لنینیستی میدانستند ساخته بود یا نه؟ نیازمند بحث جداگانهای است و بایستی در چرایی ناکامی آرمانهای انقلاب ۵۷ به آن پرداخته شود.
[۱] .عباس هاشمی ،«ازبیراهههای راه»، ناشر: گفتگوهای زندان، چاپ اول فرورین ۱۳۹۶، برگرفته از مقاله”یک آنِ دوگانه”، جلد اول، ص۶۵الی ۷۸.
[۲]. روزنامه اطلاعات، سهشنبه ۲۸ دیماه (۱۳۵۵) ۲۵۳۵، شماره ۱۵۲۱۶، ص ۱.
[۳]. از این تعداد میتوان به دستگیری علیاکبر صفایی فراهانی، جلیل انفرادی و هوشنگ نیری اشاره کرد که درغروب ۲۹ بهمن ۱۳۴۹به هنگام حضور در خانه یکی از اهالی روستای “کلستان” لاهیجان بدون مقاومت جدی آن سه تن توسط تعدادی از روستاییان به بند کشیده میشوند. عباس دانشبهزادی و محمدعلی محدث قندچی نیز از جمله آخرین افراد گروه بودند که در روزهای دوم و هشتم اسفند ۱۳۴۹ در حالی که مجروح و خسته بودند با کمک مستقیم اهالی دو روستا دستگیر میشوند.
[۴]. در طول حیات سازمان و دیگر گروههای چریکی موارد بسیاری از همکاری مردم با نیروهای نظامی و امنیتی وجود دارد. در اینجا از باب نمونه به گزارشی با عنوان: (زدوخورد با پلیس مزدور دشمن در محل تقاطع خیابانهای امیری و بابائیان،۱۲ مهر ۱۳۵۰) منتشر شده در (پارهای از تجربیات جنگ چریکی شهری در ایران، چریکهای فدایی خلق، صص ۹۰الی ۱۰۲ ) میتوان اشاره کرد که مردم پا به پای نیروهای نظامی به تعقیب چریکها پرداختند و حتی وقتی چریکها خود را معرفی کردند باز هم از تعقیب آنها کوتاهی نکردند.
[۵]. مهرنوش ابراهیمی در کنار بهرام قبادی، محمدعلی پرتوی در تیمی با مسئولیت دکتر چنگیز قبادی فعالیت میکرد که وظیفه شناسایی و انبارک زدن در مناطق کوهستانی مازندران به آنها سپرده شده بود. تصمیم به فعالیت دوباره در مناطق جنگلی شمال در مرکزیتی با حضور مسعود احمدزاده، عباس مفتاحی و حمید اشرف به دلیل نیاز به یک سری عملیات برای تحتالشعاع قراردادن جشنهای دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی اتخاذ شد. مهرنوش ابراهیمی و دیگر اعضای تیم در ۳۱ تیرماه ۱۳۵۰در دومین بار سفر شناسایی و ایجاد انبارک مواد غذایی به هنگام بازگشت از مناطق کوهستانی نوشهر در پای کوه با نیروهای پاسگاه ژاندارمری منطقه روبرو میشوند. افسر همراه که اتفاقا از آشناییان دورۀ سربازی چنگیز بود، آنها را برای چند پرسش و پاسخ ساده به پاسگاه ژاندارمری هدایت میکند ولی در آنجا به دلیل رخداد سیاهکل از خود سلب مسئولیت کرده و آنها را به ساواک نوشهر تحویل میدهند. در ساواک نوشهر تصمیم گرفته میشود تا برای تحقیق بیشتر آنها با دو مامور و با ماشین خود چنگیز راهی مرکز ساواک استان (ساری) شوند. دربین راه چنگیز که رانندگی را بر عهده داشت ماشین را منحرف میکند در نتیجه انحراف ماشین و درگیری، بهرام قبادی و محمدعلی پرتوی مجروح و چنگیز و مهرنوش جدا از هم موفق به فرارمیشوند. مهرنوش توانست به کمک زنی روستایی و چادری که او برایش آورده بود خود را به کنار جاده رسانده و به هنگام سوار شدن به کامیونی با معرفی خود به عنوان چریک از حمایت راننده کامیون برخوردار شود.راننده مهرنوش را به طاق بالای اطاق کامیون برد و به او گفت که کاملا دراز بکشد و چادر ماشین را روی سر او کشید و تاکید کرد که به هنگام هر توقفی تکان نخورد. او برای امنیت بیشتر راه کناره تا رشت را در پیش گرفت و آنجا مهرنوش را به عنوان همشیره خود به راننده سواری دیگری سپرد تا به تهران برساند. مهرنوش ابراهیمی و چنگیز قبادی پس ازرسیدن به تهران بر سر یک قرار ثابت همدیگر را پیدا میکنند و پس از یک هفته سرگردانی به طور تصادفی توسط حمید اشرف که با موتور در حال تردد بود شناسایی شده و به تشکیلات وصل میشوند. (خاطرات منتشر نشده بهرام قبادی، جمعبندی سه ساله).
[۶]. حمید اشرف، تحلیل یک سال مبارزه چریکی در شهر و کوه.
[۷]. دراردیبهشت ۱۳۵۰بانک ملی شعبه آیزنهاورتهران، مهرماه ۱۳۵۰بانک ملی شعبه وزرا (ناموفق)، دیماه ۱۳۵۰ بانک ملی شعبه صفویه تهران، بهمن۱۳۵۰موجودی اتومبیل حامل پول بانک بازرگانی و سال بعد شعبهای از بانک صادرات در اصفهان مورد دستبرد قرارگرفتند. (پارهای از تجربیات جنگ چریکی شهری در ایران).
[۸]. از آنجایی که هر عملیاتی از جمله دستبرد به بانکها از نظر تبلیغاتی اهمیت زیادی برای امر تبلیغ مسلحانه سازمان داشت بعید است که در این زمینه عملیاتی صورت گرفته باشد و خبرش در شمارههای مختلف نبرد خلق درج نشده باشد. بررسی محتوای شمارههای مختلف نبرد خلق شماره یک الی هفت (ازبهمن۱۳۵۲تا خرداد ۱۳۵۵) نشان میدهد که سازمان در این دوره عملیاتی برای دستبرد به بانکها نداشته است. شکی نیست با توجه به حمایت بخشی از طبقه متوسط، سازمان توانسته باشد میزانی از نیازهای مالی خود را به کمک هواداران جبران کرده باشد. زندهیاد غلامحسین ساعدی در گفتگوی خود با دانشگاه هاروارد به موضوع کمک مالی خود به سازمان اشاره میکند.
[۹]. گفتگوی تلفنی با مهدی فتاپور، چهارشنبه ۱۶ دسامبر ۲۰۲۰.
[۱۰]. حیدر تبریزی، روابط برون سازمان چریکهای فدایی خلق ایران تا بهمن ۱۳۵۷، پاریس، ۱۳۹۵
[۱۱]. در مورد کمک مالی کشورهای منطقه در این دوره، حسن ماسالی از فعالین مرتبط با سازمان در خارج از کشور در کتاب خاطرات خود از یک کمک هشتصد هزار دلاری سرهنگ قذافی به سازمان سخن میگوید که تحویل داخل کشور شده بود (حسن ماسالی. نگرشی به گذشته و آینده، آلمان، تابستان ۱۳۹۲،ص ۳۹۳) با توجه به مبلغ فوق (که در شرایط وقت ایران مبلغ کلانی به نظر میرسید) و تایید نشدن این کمک توسط هیچ یک از مرتبطین خارج از کشور سازمان تاکنون، ارسال چنین مبلغ گزافی جای شک و تردید دارد.
[۱۲]. گفتگو با مجید عبدالرحیمپور، ۱۶ دسامبر۲۰۲۰.
[۱۳]. گفتگو با فتاپور،۱۶ دسامبر۲۰۲۰. در همین زمینه بایستی اشاره کرد که خانوادههای زندانیان سیاسی مجاهدین خلق به دلیل همان خاستگاهشان در نهادهای مذهبی و سنتی از انسجام بیشتری برخوردار بودند و در ارتباط تشکیلاتی با سازمان مجاهدین خلق قرار داشتند در صورتی که چنین حرکت تشکیلاتی در خانوادههای زندانیان و جانباختگان جنبش فدایی دیده نمیشد. فتاپور در باره نهاد مدنی خانوادههای جانباختگان و محبوسین جنبش فدایی میگوید: «از سال ۵۰ خانواده زندانیان چپ خودشان این کار را کردند ولی در ارتباط با سازمان نیستند. یک تفاوت اساسی بین این دو سازمان وجود داشت هم مجاهدین و هم خانوادههایشان از یک جامعه مذهبی و مدنی بیرون آمده بودند بنابراین ارتباطاتی از قبل با هم داشتند. فداییان تنها تشکل مدنی حامیشان دانشجویان و بعضا گروهی از روشنفکران بودند ولی اینها که خانواده نبودند که تشکل مدنی را شکل بدهند تا خانوادهها دور هم جمع شده و ارتباط تشکیلاتی با سازمان داشته باشند».
[۱۴]. حیدر تبریزی، روابط برون مرزی سازمان چریکهای فدایی خلق ایران تا بهمن ۱۳۵۷، صفحات۶۳ و ۷۸.
[۱۵]. گفتگو با مهدی فتاپور.
[۱۶]. این موضوع را شعاعیان در یکی در نوشتههایش به بحث گذاشته است، متاسفانه آثارش به هنگام نگارش این مقاله در دسترسم نبود، ولی به گمانم در مطلبی با عنوان آستانه نوین (۱۳۵۱) مطرح شده است. شاید از طنز تلخ روزگار باشد که به هنگام دستگیری مصطفی شعاعیان در صبح ۱۶ بهمن ۱۳۵۴ یک نفر به کمک پاسبانی شتافت که قصد دستگیری شعاعیان را داشت.
[۱۷]. پارهای از تجربیات جنگ چریکی شهری در ایران، ص۱۲۶(در این صفحه آمده است: ما از تجربه ناموفق بانک وزرا نتیجه گرفته بودیم که دشمن کارمندان بانکها را با تقویت این تصور که چریکها بر علیه شما اقدامی نخواهند کرد تشویق به سر پیچی از فرامین چریکها میکنند.). گفتنی است که رعایت زیست و حقوق مردم در همین جنگ و گریز عباس هاشمی و رفقایش معنی ویژهای مییابد، او که به همراه چند تن دیگر به سلامت از مهلکه درگیری گریخته است در باره شیوه جبران آسیبهای وارده به اموال صاحبخانه مینویسد: «پس از درگیری، رفقایی برای بررسی به محل حادثه رفتند. گزارش کرده بودند که خانه با تمام وسایل سوخته و حتی شیشهها ذوب شدهاند. ما نامهای به صاحبخانه فرستادیم و ضمن ابراز تاسف از این واقعه، پولی را که پیش ایشان داشتیم معادل خسارت ارزیابی کردیم و تصریح نمودیم چنان که کفایت نکند، مابقی آن را خواهیم پرداخت. یک کار مشابه هم پس از درگیری انجام دادیم و آن پرداختن مابقی قسط تلویزیونی بود که برای توجیه خود از مغازهای در همان محل خریده بودیم».(عباس هاشمی، یک آن دوگانه).
[۱۸]. برگرفته از «یک آن دوگانه».
[۱۹]. در تاریخ اول اردیبهشت ۱۳۵۴ علیاکبر جعفری به اتفاق حسین حقنواز به هنگام بازگشت از تهران به مشهد در ۶۰ کیلومتری جاده قوچان– مشهد، اتومبیلشان به دلیل خستگی و خوابآلودگی جعفری که رانندگی آن را عهده داشت با وسیلۀ نقلیۀ دیگری تصادف کرده و سپس منحرف میشود. جعفری که بشدت زخمی شده بود توان فرار از مهلکه را نداشت. حسین حقنواز به خواست او و بنا به وظیفۀ تشکیلاتی به سمت او شلیک میکند. بنا به نوشته عباس هاشمی حسین حقنواز پس از آن حادثه دچار افسردگی شده بود.
[۲۰]. به نقل از «یک آن دوگانه».