درسهای یک بندباز برای مواجهه با ترس و شکستدادنش ساعت هفت صبح یکی از روزهای آگوست ۱۹۷۴، جوانکی ۲۴ساله نمایشِ غیرقانونیِ دیوانهواری را شروع کرد: راهرفتن روی بندی در ارتفاع ۴۰۰ متری از زمین که بین برجهای دوقلوی نیویورک کشیده شده بود. به فاصلۀ چند ساعت خبر این بندبازی مرگبار در تمام نیویورک پیچید و خیلی زود، فیلیپ پتی را به یکی از معروفترین بندبازان جهان تبدیل کرد. مردی که ادعا میکند نمیداند ترس چیست، در این مطلب، از ترس نوشته است: از مزه و صدای ترس.
فیلیپ پتی، لفهام — جایی آنچنان خالی، هولناک است. زندانیِ یک تکه فضا که باشی، نومیدانه در برابر عناصری مرموز دست و پا میزنی: نبودِ ماده، بوی تعادل، سرگیجه از همه طرف، و میلی تیرهوتار برای بازگشت به زمین یا حتی سقوط. همین گیجی است که از بندبازی درام میسازد، اما از این نمیترسم.
پس از ساعتهای طولانی تمرین برای راه رفتن روی بند، لحظهای میرسد که دیگر سختی و دشواری در کار نیست. در همین لحظه است که بسیاری از بین رفتهاند. ولی در این لحظه هم نمیترسم.
اگر در طول تمرین از پس یک حرکت برنیایم، و اگر این روند هر روز کمی بیشتر ادامه پیدا کند تا آنجا که تداومش میسّر نباشد، یک حرکت جایگزین آماده میکنم که اگر حین اجرا وحشتزده شدم انجامش دهم. موذیانه، قایمکی، سراغش میروم. اما همواره میخواهم ثابتقدم باشم، میخواهم غرور غلبه بر آن حرکت را احساس کنم. با این حال، گاهی دست از تلاش برمیدارم. ولی بدون ترس. روی بند که باشم، هرگز نمیترسم. سرم شلوغتر از آن است که بترسم.
ولی تو از چیزی میترسی. در صدایت میشنوم. از چه میترسی؟
گاهی اطرافِ بندی که رویش راه میروی، آسمان تیره میشود، باد وزیدن میگیرد، کابل سرد میشود، تماشاچیان نگران میشوند. در این لحظهها میشنوم که ترس سرم جیغ میکشد.
تصور اینکه یکشب از خیر بند خواهم گذشت، که مجبور خواهم شد بگویم «ترسیده بودم، جناب ترس به ملاقاتم آمد، به من حمله کرد و خونم را مکید» (من، این بندبازِ سست، این خوارترین انسان، روی برخواهم گرداند تا اشکهایم را پنهان کنم)، و بله، بگویم که چقدر ترسیده بودم.
روی زمین مدعیام که ترس را نمیشناسم، ولی دروغ میگویم. با تمسخر اعتراف میکنم که از حشرهها میترسم و از سگها. چون ترس را معادل فقدان دانش میدانم، غلبه بر چنین وحشتهای سادهای برایم آسان است: خواهم گفت «این روزها سرم خیلی شلوغ است، ولی وقتِ وقتش که شد، اگر بخواهم از شرّ انزجارم از حیوانهایی خلاص شوم که زیاد پا دارند (یا کم پا دارند، چون با مارها هم رفیق نیستم) دقیقاً میدانم از چه مسیری بروم». گزارشهای علمی را خواهم خواند، مستندها را تماشا خواهم کرد، به باغوحش خواهم رفت. با عنکبوتگیرها صحبت خواهم کرد (اصلاً چنین حرفهای وجود دارد؟) تا بفهمم این موجودات چطور تکامل یافتند و شکار، جفتگیری و خوابشان چگونه است، و مهمتر از همه اینکه چه چیزی این جانور پرموی ترسناک را میترساند. بعد، مثل جیمز باند، دیگر مشکلی ندارم که یک رطیل روی ساعد دستم رقصِ پا کند.
زبان بدن ترس
موتور محرّک ترس، طومار بلندی است از حقههایی قدیمی، طوماری پُر از کارهای بداهۀ تقریباً نادیدنی و ناشنیدنی؛ و به همین دلیل است که نمیتوان پیشبینیاش کرد. اگر بگذاری آن سایهای که در پی تو میآید بر تو نقش بیاندازد، میبینی که مسیر مستقیمات تبدیل به گردابی عمودی میشود که تو را به آهستگی تا ژرفای بیم فرو میکشد.
زبان بدن ترسْ مُسری است. زبان بدن ترسْ رهزن است. پیش از آنکه احساسش کنی، اندامت را به بند میکشد. عروسکی میشوی که به رقص درآمدهای. با این همه پیچ و تاب، هرگز تنِ ترس را نمیبینی؛ فقط سایهاش به چشمت میآید. سایۀ یک تردید. این سایه شاید تا پشت سرت مثل یک هواناو رادارگریز سُر بخورد، مثل یک روباه روی نوکپنجههایش قدم بردارد، یا مثل یک مارِ مرجانی بخزد. اگر هم حرکات فریبندهاش تمام شوند، فیالبداهه حرکتی دیگر از خودش درمیآورد.
شکستهراسی، ترس از ناکامی، اغلب حول چیزهای مادی است. این نوع ترس دست به هر کاری میزند تا راهت را سد کند. همین علتِ آن تردیدی است که صدها متر بالاتر از زمین به جان برخی از صخرهنوردهایی میافتد که دستخالی از سنگها بالا میروند تا در سختترین جای مسیر، در چنگ انداختن به یک دستگیرۀ کوچک تردید کنند؛ این ترس مصمّم است که جلوی صعودشان را بگیرد.
مزۀ ترس
«یوم عسل، یوم بصل». این ضربالمثل عربی دربارۀ زندگی هم صادق است: «یک روز عسل، یک روز پیاز». عسل شیرین و دلچسب است، پیاز تند است و تلخ. لبانمان که به جام ترس چسبیده باشد، هر دو را یکجا میچشیم.
نشانههایی هم هست. خوب و شیرین آن هنگام رُخ میدهد که یک فکر با برانگیختن انتظاری شادمانه، آب از دهانمان راه میاندازد. تلخی میتواند همان مزۀ ترشِ مرکّب با آدرنالین در کام دهانمان باشد، درست پیش از آنکه از وحشت بالا بیاوریم. این دو عنصر متضاد که ترکیب بشوند، مخلوطی ناخوشایند میسازند که نمیشود ماهیتش را تشخیص داد چون هیچچیزی دقیقاً
آن مزه را ندارد.
موسیقی ترس
انتظار اینکه موسیقی ترس مانند آهنگ یک فیلم ترسناک بدساخت، صدای لولای روغننخوردۀ در، به هم خوردن بالهای خفاش و نجواهای هولانگیز لاتین باشد، خطاست. گاهی اوقات نغمۀ ترس شبیه خندهای جاندار و پرصداست. گاهی اوقات ترس به زبانی نامفهوم سخن میگوید که سراپای وجودتان را به جملهای منجمد از لهجهای ناشناس تبدیل میکند، لهجهای که هیچکس آن را بلد نیست.
موسیقی ترس، ترکیب فریبندهای است. شاید روی یک ملودی دلنشین، نغمهای از یک سبک دیگر (مثلاً آیسملودی) بیاندازد، مثل رادیویی که بین دو کانال مختلف گیر کرده است. (به عنوان نمونه، یکی از قطعههای پرتپش استفن کانت، آن استاد غیربومی دیجریدو۱ را بردارید. آن را با متضاد موسیقاییاش مخلوط کنید، مثلاً کلاوس نائومی که «ترانۀ سرد»۲ را اجرا میکند.) آن آش شلهقلمکار آزارندهای که میشنوی، مشابه موسیقی ترس است. هرچه بیشتر به آن گوش بدهی، بیشتر حواس تو را کرخت میکند (نینواز رنگینپوش هاملین۳ را به یاد بیاورید، یا حوریان دریایی که برای اولیس مینواختند)، و تو را به آنجا میکشاند که عقلت را تسلیمش کنی. در آن نقطه، ترس اغلب چنان نزدیک شده است که در حین آوازخوانیاش به تو تکیه میزند. بعد راه میافتد و میرود. و تو که کَر شدهای، دنبال نغمهاش راه میافتی. تو مسیر پر پیچ و خمش به سوی سرنوشت محتومات را دنبال میکنی.
کار موسیقی ترس مثل فلوتزدن مارگیری است که از میدان جامعالفنا۴ یادم مانده است. از همان لحظۀ آغازِ وحشت که سر جعبۀ چوبی برداشته میشود و کبری ظاهر میشود، جهانگردهای مراکشی باور میکنند آن ملودی است که مار را به رقص میآورد. در حقیقت چون بارها با فلوت بر سر مار زدهاند، کبری هم حرکات ظریف آن تکهچوب موسیقیساز را دنبال میکند، نه نوتهای موسیقاییاش را. مار برای تو نمیرقصد، بلکه از سر ترس، از تنبیه بدنی میگریزد.
چگونه نگذاریم که آن عنصر کلیدی در پرترۀ ترس، سحرمان کند؛ یا به تعبیر دیگر، نگذاریم آن لحظۀ افسونگر بیم ما را ببلعد؟ برای نابودی ترس، سلاحهایت را ردیف کن. اول از همه، در واکنش به ترس، به جای آنکه سرت را زیر برف کنی، ذهنت را غرق دانش کن؛ بعد از آن نوبت رعایت جزئیات میرسد.
چطور زبان بدن ترس را مختل کنیم؟
پیش از بندبازی روی رودخانه سن تا طبقۀ دوم برج ایفل، کابل ۶۵۰ متری شیبدار چنان سراشیب و سایۀ ترس چنان واقعی بود که نگران شدم. آیا در محاسبات کابلکشی خطایی رُخ داده بود؟ نه. فقط یادم رفته بود که چقدر سطح انتظاراتم بالا بود، چقدر دیوانه بودم که نطفۀ چنین کاری در ذهنم بسته شد. همانجا با تخیل بهترین نتیجه، بر اضطرابم چیره شدم: آخرین قدم فاتحانهام بالای سر ۲۵۰ هزار نفر تشویقکننده.
اگر تخیل به کار نیامد، از مادیات کمک بگیر. برای خودت ضربالاجل بگذار: شروع کن به شمردن! بله، یک عدد (نه خیلی بزرگ) انتخاب کن و ساعت سۀ شب که صدای پا از ایوان خانهات آمد، برای غلبه بر هراس به خودت بگو: «به ده که رسید در را باز میکنم! یک، دو، سه، چهار…».
یک ابزار زیرکانه در زرادخانۀ نابودگر ترس: اگر کابوسی سراغت آمد و میدانی که میترسی، فوراً رو بر نگردان. مکث کن و انتظارت را بالا ببر، اغراق کن. آماده باش که بسیار بترسی، که از وحشت جیغ بزنی. هرچه انتظارت وهمآلودتر باشد، وقتی ببینی که واقعیت به مراتب کمتر از آنچه تصور کردهای ترسناک است، بیشتر در امن و امان خواهی بود. الآن رو برگردان. میبینی؟ آنقدرها هم بد نبود؛ و داری میخندی.
چطور مزۀ ترس را از بین ببریم؟
از شهود و البته زبانت استفاده کن تا هوا را مزه کنی. چون تشخیص مزۀ ترس دشوار است، همینکه مزۀ چیزی عجیب، ناآشنا و غریب را احساس کردی، بیدرنگ تُف کن و رویش پا بگذار و بمالش روی زمین؛ مثل همان کاری که آدمها با تهسیگار میکنند. با این کار، سر و ته فرآیند شیمیایی ماجرا هم میآید. به آنچه کردهای نگاه نکن؛ بگذار و بگذر.
ترس گاهی اوقات برای آنکه سردرگممان کند، به رایحه تبدیل میشود. بو با تداعیهایش میتواند اضطراب بیاورد و به هراس بیانجامد. برخی آدمها به بوی آتش واکنش تندی نشان میدهند؛ گمانشان آن است که ویرانی تمامعیار آغاز شده است. برادرم از بوی زباله هراس داشت. آن بو برایش تداعیگر همان پوسیدگیای بود که مقدمۀ فساد نهایی تن و مرگ است. موشهای خیالی را میدید که جمع میشوند، صدایشان را میشنید که نقشۀ حمله با طاعون را میکشند، بوی نابودی بشر به مشامش میخورد. او را به نزدیکترین باغچۀ سبزیکاری بردم تا طبق روش «نشان بده و بگو» با نوع دیگری از زباله آشنا شود: کود گیاهی. مزایای آن مخلوط را پذیرفت و بویش مطبوع شد. ذهنش را مجبور کردم یک تداعی متفاوت را بپذیرد: بوی نوزایی، رشد، بهشت عدن. اکنون درمان شده است.
چطور موسیقی ترس را ساکت کنیم؟
هرگز گوشهایت را نگیر. برعکس، با آن موسیقی مواجه شو و ساختار چندلایهاش را بشکاف. گاهی میبینی که بیش از دو قطعۀ موسیقایی روی هم افتادهاند. به هر روی، نُت به نُت، سکوتهایی را بیرون بکش که میان خطوط افتادهاند. همینکه سکوتها را به چنگ آوردی، سریع و آرام دور شو. اینجاست که با تغییر دادن صدای موسیقی، آن را صامت کردهای. کارت تمام شده است.
در امانی.
یک سلاح دیگر: وقتی یک نعرۀ درونی (همان میل رامنشدنی به دیدن یک وضعیت هشدارآمیز) بر من هجوم میآورد، برای مقابله با گروه همسُرایان ترس، صدایش را تا جایی که ممکن است بلند میکنم. با این دستکاری، تکصدای واحدی از آن صادر میشود: صدای شجاعت، که میگذارم بر سرم فریاد بکشد چون قویترم میکند.
در آخر، سلاح نهایی برای ویرانکردن ترس که در همۀ موارد فوق هم معتبر است:
وقتی نزدیک است که از ترس لرزه به جانت بیفتد، همان کاری را بکن که طاووسها (و بسیاری دیگر از پستانداران) میکنند: خودت را بزرگ کن تا ترس را بترسانی. (ذهن) خودت را بزرگ کن: احساس کن شکستناپذیری، جامۀ اعتمادبهنفس به تن کن مثل کرگدنی که پوست سختش را پوشیده است، جاودان جلوه کن. ترسِ مرگبار بلافاصله داسش را لای پایش میگذارد و میزند به چاک.
•••
در زندگی انسان، ترس جایز است. و اجتناب از آن دشوار. و هر بار انگار گستاخانه از خواب بیدارت میکند. اگر به جانت افتاد، به آن یک رُبع ساعت ترسیدنت افتخار کن. مثل آن وقتی که قرار بود از سکوی دهمتری شیرجه بزنی و، خُب، … درنگ کردی. خودت را مجبور به آن کار کردی، انگار که خودکشی بود. حق انتخاب داشتی: بیآبرویی یا خودکشی. و آفرین، خودکشی را انتخاب کردی؛ یعنی پیروزیات را.
به لطف وضعیت سیاسی امروز، زندگی در ترسِ از اینکه فردا چه خواهد شد، واقعیت زندگی بسیاری افراد است.
ولی زندگی در ترس و صرفاً همین، وحشتناک است، شکنجه است. فراموش کردهای که ترس مقصر ماجراست، و از میان رفتهای، و جایت را یک سیاهچالۀ ننگین گرفته است که به جایت نفس میکشد (یا حتی نمیکشد).
امشب، بیرون خانه، یک دستهکلاغ که با نظم در حال پروازند آسمان را تیره کردهاند، و با پروازشان اعلام میکنند طوفان قرن در راه است، پایان دنیا. امشب، مرگ را چنین تعریف میکنم: زندگی در ترس.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.